دختر افغان
در حاشیه جنوبی شهر ،محله فقیر نشینی وجود دارد که اغلب ساکنان آن از مهاجران بومی و غیر بومی با فرهنگهای نه چندان متفاوت در کنار یکدیگر، زندگی می کنند . در این میان یک خانواده افغان بی سرپرست با زینب دختر ۱۵ ساله و نیز علی کوچولوی پنج ساله که بر اثر ابتلا به فلج اطفال دو پایش از حرکت باز مانده در کنار مادرشان زهرا زندگی سخت و پر مشقتی را از سر میگذرانند این خانواده کوچک در یک خانه اجاره ای قدیمی با انواع مشکلات دست به گریبانند، فصل بهار از راه رسیده است ولی تمام کسب و کارها رونق پیشین خود را از دست داده اند و هر روز بر وخامت اوضاع افزوده می شود.
زینب: مادر جان یکم استراحت کن شما هر روز لاغرتر میشی بزار من پارچه ها را برش بزنم و شما در آخر بیا و کوکشون بزن. زهرا با آهی عمیق گفت: دخترم از وقتی که بابات به رحمت خدا رفته ،داری میبینی که اوضاع زندگی ما هر روز بدتر میشه ، زحمت پسرم علی افتاده بر دوش تو و داری برای برادرت مادری می کنی و تازه منم داری تر و خشک می کنی، نمیدونم اگه تو رو خدا به من نداده بود الان با داشتن یه پسر فلج چه باید میکردم .ااشک از دیدگان زهرا سرازیر شد و زینب نزدیک او آمد و سرش را به روی شانه اش گذاشت و گفت :مادرجان من که نمردم ،خودم از علی مواظبت می کنم و سفارش دوخت لباس مشتریان رو هم انجام میدم و هر طور شده هزینه داروها و عمل جراحی تو رو فراهم می کنم شما غصه نخور،خدا خودش ما را از این وضعیت نجات میده.
زهرا دستی به موهای زینب کشید :دخترم ببخش که به خاطر شرایط خانوادت نتونستی بیشتر از ۴ کلاس درس بخونی و سه ساله برادرت، در آغوش تو بزرگ شد و هر روز اونو کول گرفته و با خودت بیرون بردی به خدا شرمنده تو شدم .زینب :نه مادر دیگه نمیخوام این حرفا رو ازت بشنوم تو هم به امید خدا خیلی زود از این بیماری نجات پیدا میکنی و با هم خوب کار می کنیم، علی هم که کمی بزرگتر شد،اونم خدایی داره ومن هستم تا آخر عمر براش خواهری می کنم حالا شما کمی استراحت کن تا من کار برش لباس ها را انجام بدم الان خیلی درد میکشی فدات شم .زهرا: نه دخترم وقتی به تو نگاه می کنم دردم یادم میره این سرطان سینه نمیدونم از کجا پیدا شد چه بلایی بود بر سر من نازل شد،مردم میگن از غم و غصه و حرص و جوش زیاد بوجود می آد دخترم؟
زینب :هرچه هست مادر تو خوب میشی ،دکتر گفت باید هرچه زودتر جراحی بشی و سینه ات تخلیه بشه، دیگه مامان خوشگلم حالش خوب خوب میشه و برای ما غذای خوشمزه درست می کنه ،حالا عزیزم کمی بخواب ،شما از دیشب تا الان مشغول کار بودی و خسته شدی، خودم همه چی رو مرتب می کنم .زهرا: الهی عاقبت بخیر بشی دخترم ،باشه تو هم مواظب سلامتی خودت باش علی داره هر روز سنگین تر میشه ،پسرم به زودی ۶ ساله میشه انشالله وضع مالی ما خوب بشه براش یه صندلی چرخدار بگیرم بچم بره از خونه بیرون هوایی بخوره.زینب: از بس علی رو در آغوش گرفتم و روی دوشم گذاشتم،بدنم حسابی ورزیده شده و ازدوستام قوی تر شدم ،حالا برم کار برش پارچه رو تموم کنم.
آن شب بر طبق معمول زینب دوچرخه قدیمی پدرش را برداشت و علی را درتنه جلوی آن سوار کرد و دوتایی بیرون زدند و در دل تاریکی شب ،در کوچه ها و محلات خلوت گشتی زدند .علی کوچولو که به تازگی از پسر عموهای خود یاد گرفته بود سوت بزند هر از گاهی دو انگشت ظریف و کوچک خود را به روی لبه زبانش گذاشته و صوت بلندی میکشید هر دو با هم می خندیدند.
علی زینب را تشویق میکرد که سریعتر رکاب بزند و دوتایی گاهی اوقات یک ترانه قدیمی را با لهجه افغانی که از مادرشان یاد گرفته بودند، میخواندند. آن شب زینب در حال عبور از یک خیابان فرعی چشمش به یک اطلاعیه کاغذی بزرگی خورد و با کنجکاوی به سمت آن رفت. علی کوچولو به اوگفت: خواهر جون،چی نوشته؟! زینب :نوشته یک مسابقه بزرگ استانی به مناسبت ۱۳ خرداد ماه ،روز جهانی دوچرخه سواری در جهت ترویج فرهنگ ورزشی از سوی شهرداری استان برگزار می گردد و به نفرات اول تا سوم جوایز نقدی و جنسی اهدا میشود. علی: خواهرجون، جایزه نقدی یعنی چی .
زینب :نقدی یعنی پول میدن .علی :چه خوب چقدر پول میدن. زینب: اینجا نوشته نفر اول ۳۰ میلیون تومان با یک دوچرخه نفر دوم ۲۵ میلیون با یک دست لباس ورزشی و سوم هم ۲۰ میلیون به همراه یک جفت کفش ورزشی اهدا می کنند.علی: اهدا یعنی چی؟ زینب: علی جون ،یعنی هدیه میدن ،کادو میدن. علی: خوش بحال نفر اول خواهر جون ،اگه من پاهام سالم بودند حتما شرکت می کردم و برنده میشدم و پول عمل مادرجون فراهم میشد، تو چرا شرکت نمی کنی؟ تو که دوچرخه داری، تازه خیلی هم سریع تر از هر کسی رکاب میزنی .زینب:اولا باید مرد بود تا شرکت کرد ،تازه دوچرخه مخصوص میخواد، با این دوچرخهها نمیشه .
علی: دوچرخه مخصوص چه جوریه؟ زینب:بهش میگن دوچرخه کوهستان چون اینجا نوشته مسیر کوهستانیه و ۳۰ کیلومترباید رکاب بزنند. آنها آن شب به خانه بازگشتند و زینب سخت غرق تفکر شد و خواب به چشمانش نیامد با خود فکر کرد که حال مادرش هر روز بدترمیشود و به زودی سرطان او را از پا خواهد انداخت، وضع مالی آنها به قدری خراب است که حتی پول اجاره خانه را نیز به زحمت می توانند ماهانه تامین کنند چه رسد به تامین هزینه مداوای مادرش. زینب نگاهی به چهره علی کوچولو انداخت،دید که او با آن سیمای معصومانه به خواب عمیقی فرو رفته است و مادرش نیز به سختی نفس کشیده و با زور دارو می خوابید.
او فکر کرد کاش پسر بود و میتوانست در مسابقه شرکت نماید، این یک فرصت کم نظیری بود که میتوانست در آن برنده شده و هزینه ۵۰ میلیونی عمل جراحی مادرش را تامین نماید وشاید اگر نفر اول میشد ،بقیه پول را به صورت اقساطی بپردازد، اما مشکل اینجا بود که او یک دختر بود و نمیتوانست طبق عرف جامعه دوچرخه سواری نماید و در کنار سایر مردان مسابقه دهد.
او غرق این افکار بود که ناگهان فکری به ذهنش رسید با عجله هر چه تمام لباسش را آرام پوشید و در آن نیمه شب با دوچرخه به سراغ آن اطلاعیه رفته و شرایط آن را از نظر گذراند .صبح آن روز زینب با عجله خود را به خانه خاله خود رساند و سراغ پسرخاله اش احمد که جوان ۱۷ ساله ای بود رفت و برای مدتی دوچرخه کوهستان او را قرض گرفته ، دوچرخه قدیمی یادگار پدرش را به او داد و به سرعت راهی همان مسیرکوهستانی مسابقه شده و مسیر پر پیچ و خم و پر شیب آن را طی کرد و زمان آن را اندازه گرفت.
او در حالی که لباسش خیس عرق شده بود خود را به ورزشگاه امید رسانیده با یکی از مسئولان برگزاری، اطلاعاتی درباره مسابقه و نوع دوچرخه و لباس ورزشی مناسب و غیره…را گرفت و دانست که شانس پیروزی برایش وجود دارد ،اما او یک دختر بود .چگونه میتوانست در آن مسابقه شرکت نماید؟! راه حل آن ساده بود .کافی بود موی سرش را کاملا کوتاه کند و لباس پسرانه برتن نماید و با لباس زیر استرچ و کلاه ایمنی بر سر، کاملاً هویت دخترانه خود را مخفی نگه دارد .او توانست با اوراق هویت پسر خاله اش بنام احمد حسینی ثبت نام نماید وهزینه شرکت ۱۵۰ هزار تومانی آن را هم بپردازد.
در کوتاه زمانی ،پوشاک مناسب دوچرخهسواری را خرید و کتانی دختر خاله اش مریم را پوشیده و به تمرین پرداخت. این بار با آن که دوچرخه احمد آنچنان سبک و مناسب نبود اما زمان خوبی به دست آورد. آینده حیات خانوادهاش به آن مسابقه بستگی داشت.او سعی فراوان کرد تا کسی پی به هویت دخترانه او نبرد .هرچند مادر و خاله اش خواستند تا او را از انجام آن ،منصرف نمایند اما سودی نداشت و زینب مصر بود که با هر نوع پیشامدی در آن مسابقه شرکت نماید. کمکم تمرینات او بر اثر کمکهای احمد سختتر میشد .از آنجایی که دیگر زهرا و خواهرش نتوانستد که او را از این مسابقه منصرف کنند ،آنان نیز تغییر عقیده داده و با او همراهی کردند..
زینب می دانست که ممکن است به خاطر نقض قوانین اجتماعی مخاطرات بزرگی در پیش روی خود داشته باشد اما شرایط زندگی چنان بود که چاره دیگری نداشت.
گاهی علی کوچولو را همراه خود جهت تقویت آمادگی بدنی به تمرین می برد تا از وزن بدنش ،نهایت استفاده را در تقویت عضلات ران و ساق پایش ببرد .حس اعتماد بنفس او بسیار بالا رفت و تمام فکر و ذکرش مسابقه شده بود تا آن روز ۱۳ خرداد فرا رسید.زینب لباس مناسبش را که با زحمت و رنج فراوان به دست آورده بود پوشید و آخرین سرویس دوچرخه را نیز انجام داد. با آمادگی و امید بسیارراهی جایگاه مسابقه شد و نمره بیست ویک را از آن خود کرده و به روی پیراهنش نصب کرد.
تعداد شرکت کنندگان که از سراسر استان آماده بودند ،حدود۱۸۰ نفر میشدند که باید این مسیر کوهستانی پرشیب و سخت را در زمانی کوتاه پشت سر گذارند.زینب که دختری درشت اندام و با عضلات ورزیده ای بود حدود ۴۸ کیلو وزن داشت.سایر مردان نیز از ۱۵ سال تا ۴۰ سال در مسابقه حضور داشتند و آماده استارت مسابقه گوش به آخرین توصیه های برگزارکنندگان بودند .در این حین یک جوان ۲۸ ساله مشکی پوش در کنار زینب قرار گرفت و از او پرسید: آیا تو افغانی هستی؟
زینب کمی یکی خورد اما از قبل خود را برای هر پیشامدی آماده کرده بود در پاسخش گفت: افغانی یا ایرانی یا هر جای مملکت ،به مردم چکار داری ؟.جوان که نمره ۱۱ را بسینه نصب کرده بود گفت :تا به حال تو رو در هیچ مسابقه یا پیست دوچرخه سواری ندیدم تازه کاری؟ . زینب همانطور خونسرد به او گفت:چطور مگه؟. جوان: نمیدونم چرا بچه هایی مثل تو باید برای مسابقه بیان اینجا ،خب برای شماها جداگانه مسابقه بذارند. هیچ میدونی مسیر چقدر پر شیب و سخته.
بچه جون برو از مسابقه بیرون ،شانسی برای برنده شدن بماند برای به خط پایان رسیدن هم نداری، مسیر کوهستانی و خطرناکه و دره های عمیقی داره. زینب با بی اعتنایی نگاهی به سراپای جوان انداخت وگفت: مطمئنی خودت میتونی به سلامت به خط پایان بررسی. جوان:من ۲ دوره قهرمان استان شدم جوجه .زینب جوابی به او نداد و متوجه حضور علی کوچولو در یک گوشه خیابان شد که بر زمین نشسته بود.او با چند تن از هم محله ای ها جهت تشویق زینب آمده بود و بلند سوت میزد و دست تکان می داد.
صدایی از بلندگو همه شرکت کنندگان را جهت استارت مسابقه فرا خواند و ضمن آرزوی پیروزی و دعای خیر برای آنان، شروع مسابقه را با شلیک یک گلوله اعلام کرد.سیل جمعیت دوچرخه سوار، شروع به رکاب زدن کردند.ازدحام به قدری زیاد بود که در همان مرحله نخست، تعدادی به یکدیگر برخورد کرده و بر زمین افتادند ولی زینب توانست راه خود را از آن هنگامه گشوده و به نرمی از میان آنان عبور کرده و وارد مسیرشود که از تابلوهای متنوع راهنمای مسیر پوشیده شده بود .
او در ابتدا قوای جسمانی خود را تحت کنترل داشت و در طی کمتر از ۳ کیلومتر جزو نفرات اول شد. مسیر هر لحظه پرشیب شده و از سرعت حرکت می کاست.ضربان قلب شرکت کنندگان هر دم زیادتر میشد .کم کم تعریق پوست در اثر تابش آفتاب و گرمای هوا زیاد شده و لباس های آنان را خیس می کرد. حدود ۹ کیلومتررا در ۲۲دقیقه طی نمودند. نفس ها تند شده بود و برخی از ورزشکاران در همان لحظه نخست با گرفتگی عضلات مواجه شدند. چند وسیله نقلیه موتوری از جمله آمبولانس، از جلو حرکت می کرد و در طی مسیر، چندین مراقب، متوجه شرایط جسمانی و نیز حوادث غیرقابل پیشبینی بودند تا در بروز اتفاق به سرعت وارد عمل شده و به آنان امداد پزشکی برسانند .
زینب که کاملاً به مسیر آشنا بود دنده های مناسب دوچرخه را بسیار حساب شده تعویض می کرد و با آن که دارای دوچرخه نیمه حرفهای بود به خوبی توانسته بود خود را جزو نفرات پیشتاز مسابقه نگهدارد.قهرمان پیشین شماره ۱۱ به فاصلهی اندکی از زینب رکاب میزد و مراقب نفرات پیشاهنگ مسابقه بود.
هوا دیگر داشت کاملا گرم می شد در آن ساعت نزدیک ظهر دمای هوا ۳۱ درجه را نشان می داد هیچ بادی نمی وزید و شیب مسیر لحظه به لحظه زیاد تر میشد و شهر از نظرگم میشد .زینب نفس زنان سعی کرد خود را به نفر سوم برساند اما شماره ۱۱ بسیار زیرکانه سد راه او شده بود و اجازه ی مانور بیشتر نمی داد و گاهی دوچرخه خود را به سمت چپ و راست متمایل می کرد تا مانع عبور نفرات پشت سراز خود شود .زینب در یک لحظه غافل گیر کننده تنه به تنه دوچرخه او رسید و با قوای جسمانی خوبی که داشت توانست مقداری پیشی بگیرد.
در آن شیب تند نفس گیر،تنفس بسیار تند شده و قلب شرکتکنندگان به شدت تمام میزد.آنان یک تپه را با سرعتی معادل ۱۱ کیلومتر در ساعت پشت سر گذاشته و وارد سرا شیبی شدند و بر سرعت حرکتشان اضافه شد .شماره ۱۱ که از تجربه کافی برخوردار بود به او رسید وگفت: بچه پر رو از من جلو میزنی ،مگه بهت نگفتم درههای اینجا عمیق و خطرناکند، گمشو برو عقب.
زینب بی توجه به هشدارهای او سعی در کنترل سرعت خود در شیب را داشت و به پاهایش مجال استراحت داد تا شیب تند پیش رویش را، که بسیار بیشتر از قبلی بود بتواند به خوبی طی کند. کم کم به تپه دیگر رسیدند و این بار قسمت سخت مسیر آغاز شد .نفرات با فاصله بیشتری از هم رکاب میزدند و عرق از سر و بدن آنان بیرون میزد. زینب نیز در آن گرمای کلافه کننده درمسیر هر وقت به دشواری میافتاد به یاد علی کوچولو و مادر بیمارش و به آن جایزه نقدی که بسیار احتیاج داشت افتاده، با انگیزه بیشتری به خود فشار می آورد و دوچرخه را به پیش می راند.
بار دیگربا شماره ۱۱ هم ردیف هم رکاب میزدند .مراقبان از آنان بسیار فاصله گرفته بودند و آن دو از دید آنان دور شدند.شماره ۱۱ ناگهان تنه سختی به زینب وارد کرد و او را به سمت دره کشاند .او با کمک بالا تنه خود به دوش سمت چپ زینب ضربه سختی وارد کرد واو را به لبه پرتگاه برد. هر دو چرخ زینب شانه به خاکی افتادند و فقط نیم قدم به سقوط از دره عمیق فاصله بیشتر نمانده بود که ناگهان در یک اقدام جسورانه زینب ترمز جلوی دوچرخه را کشید و آن را از زمین بلند کرد و فرمان را به شدت تمام به زانوی راست جوان کوبید و توانست او را به سمت دیگر پرتاب کرده و خودش را به وسط جاده برساند .
تمام وزن خود را ازروی زین دوچرخه بلند نموده و بروی پاهایش انداخت و خود را به نزدیک مراقبان موتورسواررساند و از گزند شماره ۱۱ در امان ماند .مسیر مارپیچ رو به بالا با هر رکاب به آهستگی طی شده و دهانشان خشک می شد. اما باید تا سرازیری صبر می کردند تا بتوانند کمی آب بنوشند. تعریق زیاد، قدرت حرکت آنان را کاهش میداد و موجب گرفتگی عضلات پاها و غلظت خونشان می شد ،کم آبی خطر جدی بود .زینب سعی در ذخیره انرژی خود داشت. به کیلومتر ۱۷ مسیر رسیده بودند و توانشان کم شد.او دانست که جلسات تمرینی بسیار راحت تر از جریان مسابقه است .
درد داشت به سرعت بر جسم و جانش چیره میشد . درد پاهایش را فرا گرفته بود.پشت سرش را نگاهی انداخت.دوچرخه سوارانی را دید که از مسابقه انصراف داده بودند و در گوشه و کنار مسیر استراحت کرده و مراقبان شماره های آنان را یاد داشت می کردند. زینب قوای جسمانی خود را بسرعت از دست میداد و متقاعد شده بود که ادامه راه برایش ممکن نیست و او هم باید از مسیر خارج شود و مسابقه را به سایرین واگذار نماید. دلش می خواست تمام آب موجود همراه خود را بیاشامد. اما در شیب بالا ممکن نبود مگر از حرکت می ایستاد که آن هم به معنی انصراف و پایان مسابقه برای او بود .
احساس میکرد وزن پاهايش چند برابر حالت عادی شده است .ارتفاع زیاد کوهستان موجب احساس تهوع و سرگیجه شده و دیگر داشت تسلیم میشد.او دوچرخه را به گوشه ای هدایت کرد و تا خواست پاهای خود را بر زمین بگذرد، ناگهان از پشت سر صدای علی کوچولو را شنید که سوار بر ترک یک موتورسیکلت شده بود و داد می کشید :زنده باد قهرمان،زنده باد بر تو شماره ۲۷ ،آفرین، رکاب بزن ،برو جلو تو میتونی.و چندین سوت بلند کشید. زینب به شنیدن صدای علی کوچولو به خود آمد و جانی تازه گرفت و خود را از زین دوچرخه کند و تمام نیروی وزن خود را بروی پاهایش انداخت و رکاب به رکاب ،دوچرخه را بالا کشید و دیگر وارد سرازیری شد و سخت ترین مرحله مسابقه را پشت سر گذاشت ،دیگر تا خط پایان تقریباً مسیر شیب رو به پایین داشت
زینب بلاخره نفر پیشاهنگ حرکت شد و فرصت پیدا کرد تا آب بنوشد او از موتورسواران مراقب جلو زند و با خودش تکرار کرد که :حتماً برنده میشوم و مادرم را خوشحال می کنم ،باعث سرفرازی تمام بچه محل های افغانی میشم و همه به وجود من افتخار می کنند. پشت سرش چهار رکابزن قرار گرفتند و اینبار مجدداً شماره ۱۱ به سمت او تاخت و لاستیک جلوی دوچرخه خود را مماس با لاستیک عقب دوچرخه زینب قرارداد و بسیار استادانه به او از پشت ضربه میزد و میگفت بکش کنار بچه پر رو بکش کنار تا زمین نزدمت .زینب خطر را بسیار جدی دید و دانست که باز هم مراقبان دور ماندهاند .۳ رکابزن عقبی شاهد این جدال نفس گیر بودند اما سرعت آن دو به حدی زیاد بود که گویی اجل آنان فرا رسیده است و از دست مرگ می گریزند .صدای بلند تایر دوچرخه ی آن تمام فضای اطراف را پر کرده بود و امکان هر نوع ترمزی را گرفته بود.یک پیچ ملایم را عبور کردند و برای چند ثانیه آندو از نظر سایرین گم شدند. آن ۳ دوچرخه سوار پشتی مسابقه را از یاد برده بودند و بسیار نگران آن دو شماره ۲۷ و ۱۱ شده و بسیار دورتر از خود در قسمت پایینی جاده کوهستان که به شهر مشرف بود ،آندو را تنه به تنه در حالیکه به هم ضربه می زدند ،دیدند.
گویی جدال سختی بین آن دو در گرفته بود ،جاده پر از چاله بود اما سرعت حرکت آنان به حدی بالا بود که در حال پرواز بودند ،که ناگهان یک کودک خردسال در حالی که یک بره گوسفند در آغوش گرفته بود در مسیر حرکت آن دو قرار گرفت ولی خیلی دیر متوجه حضور آن طفل شدند.
کودک که گویا در همان حوالی حاشیه شهر سکونت داشت با فریاد آندو رکابزن از ترس بره گوسفند را به سینه فشرد و همان وسط جاده بر زمین نشست. دیگر زینب دو راه بیشتر نداشت ،یا برخورد قطعی با آن کودک و یا از جاده به بیرون پرتاب شود پس دیگر زمانی برای تأمل نمانده بود و با قدرت تمام فرمان دوچرخه را به سمت راست جاده گرفت و از مسیر به بیرون پرتاب شد و چندین بار به همراه دوچرخه در هوا غلت زد و گرد و خاک بسیاری به هوا برخاست…..
زینب به سختی چشم های خود را گشود و برای مدتی هیچ چیزی به خاطر نیاورد او خود را به روی تخت بیمارستانی دید ،در حالیکه سرم و کیسه خون به او وصل بود.سرش بشدت تمام درد داشت که آن را باند پیچی کرده بودند. صدای گریه علی کوچولو به گوشش خورد.سرش را همراه با درد شدید به طرفش گرداند. علی کوچولو در کنار یک صندلی نشسته بود و به او خیره شده بود و فریاد زد: به هوش آمد ،زینب به هوش آمد ،همه بیاید اینجا .زینب که گویی همه چیز یادش آمده بود به او گفت: چرا اسم منو میبری، مگه قرار نبود به من بگی احمد حسینی.
علی کوچولو که اشک های خود را پاک میکرد گفت:همه فهمیدند که تو دختر هستی زینب جون. زینب پرسید :چی شد؟! چرا اینجام .علی کوچولو: ۳روزه بیهوش بودی ،تو از جاده پرت شدی بیرون ،همه فهمیدند چی شد ،خواستی با اون بچه تصادف نکنی ..و گریه کرد. زینب که هنوز چشمهایش کمی تار می دیدند، نتوانست حرفی بزند و دوباره از هوش رفت. چند روز گذشته و حال زینب بهتر شد او چند شکستگی دست و پا داشت اما بسیار ناراحت از واقعه پیش آمده بود، نه تنها مسابقه را از دست داده بود بلکه علاوه بر فلج علی کوچولو و بیماری سرطان مادرش ،او هم زمینگیر شده بود و دیگر نمیدانست چه پیش خواهد آمد .
او را به اتاق یک تخته منتقل کردن پرستاران بسیار با خوشرویی با او برخورد می کردند و می پرسیدند:چطور جرآت کردی لباس پسرونه بپوشی و بری مسابقه بدی ؟.زینب هیچ حرفی برای گفتن نداشت و منتظر عقوبت کار خود شده بود که ناگهان در صبح همان روز،درب اتاق باز شد و جمعیتی برای عیادت او آمدند از جمله نفرات اول تا سوم یعنی همان ۳ رکاب زنی که ماجرای درگیری او با شماره ۱۱ را دیده بودند و برایش تاج گلی آوردند و یکی از آن جوان ها ،علی کوچولو را به روی دوش خود نشانده بود، آنان جوایز نقدی خود را به زینب دختر افغان تقدیم کردند و در واقع او را قهرمان اصلی مسابقه دانستند و از اینکه جان آن کودک را نجات داده بود، از او تقدیر شایستهای به عمل آمد و اما شماره ۱۱ از شرکت در تمام مسابقات محروم و نیز کلیه عناوین قهرمانی پیشین او را گرفتند هر چند او نیز بر زمین افتاده بود اما حال عمومی جسمانی او رضایتبخش اعلام شده بود.
آنان به زینب گفتند که در پیامرسان های فضای مجازی فیلم برخورد آندو و آن اتفاق در جاده توسط یکی از مراقبان از بالای مسیر فیلمبرداری و منتشر شده بود .در این حین علی کوچولو از شدت خوشحالی و هیجان بسیار، چندین سوت بلند بلبلی به افتخار خواهر خود کشید ،هر چند در بیمارستان می بایست سکوت حکمفرما باشد.
نویسنده:حمید درکی