صبح روز تابستانی، ازآن روزهایی که به شدت گرم وشرجی بود. از خواب که بیدار شدم بانور آفتابی که از لابلای پرده به اتاق تابیده وبه صورتم خورده بود، بیدارشدم.
هنوز منگ بودم، نگاهی به اطراف کردم، بابی حوصلگی از تخت پایین آمدم. به حیاط رفتم، گلهای باغچه از شدت گرما شبیه پیرمرد ی خموده پژمرده شده بودند. گرماوشرجی بیداد می کرد.
آبی به صورتم زدم شاید خواب از سرم بپرد. از گرمای زیاد نتوانستم در حیاط دوام بیاورم. برگشتم. ما در سفره صبحانه را چیده بود. عه مهسا جان بیدار شدی؟ چطور بیرون رفتی که من ندیدمت؟ با لبخند گفتم:« از کنارت رد شدم. از بس آماده کردن صبحانه بودی متوجه نشدی.» هنوز اولین لقمه را در دهانم نگذاشته بودم که، باحالتی مهربانانه رو به مادر گفتم:« مامان!» جانم مهسا جان بگو دخترم.
می گم ما کی میریم کربلا؟ مادر در حالی که قوری به دست استکان ها را پر از چای می کرد،گفت:« عزیزم به خدا توکل کن انشاالله که خود آقا ما را می طلبه» به فکر فرو رفتم که خدایا کی امام حسین (ع) ماراب نوازشم داد دقیقا ساعت ۲:٠٠ظهر بود که پدرم شبکه ی خبر را گرفت.
و دراخبار او می گفت:« زائران عزیز زوار های گرامی که قصد رفتن به حرم آقا اباعبدالله الحسین (ع) را دارند باید پاسپورت داشته باشند من انقدر ناراحت شدم که پدرم به من آرامی گفت دخترگلم تورا چه شده؟ من با ناراحتی داد زدم بابا چرامن پاسپورت ندارم که همگی ما به حرم آقا اباعبدالله الحسین (ع) برویم پدرم به من گفت دخترم شما 17سالتون است انشاالله 18سالت که شد بهت پاسپورت می دهند روز بعدش یکی از دوست های پدرم که باهم صمیمی وخانه یکی بودن به پدرم زنگ می زند وبه اومی گوید امام حسین (ع) تذکره ی شما رانوشته شما وخانمتون به کاروان می آیید پدر، ومادرم خیلی خوشحال شدن طوری بود هردوتای آنها نمی دانستند چه بگویند.
من به آنها گفتم:«شما چرا خوشحال هستین چیزی شده؟ پدرم به من گفت:« دخترگلم آقا اباعبدالله الحسین (ع) تسکره ی ماراامضا کرده وماهم می خواهیم به حرم امام حسین برویم. شمارابه خانه ی پدربزرگت می برم. من به پدرم گفتم:« منم دوست دارم امام حسین راازنزدیک ببینم همه ی مادر وپدرهایی که به کربلا حرم آقا امام حسین رفته اند دخترهایشان راباخودشان بردند ولی شما نمی خواهید من راباخودتان به کربلا ببرید پدرم گفت:«خیلی اصرارمیکنی توراهم باخودمان می بریم.
پدر بزرگ ومادربزرگم وداییم آمدن که ازماخداحافظی کنندو ماراتامرزچذابه بدرقه کردند ما ازمرز چذابه عبور کردیم حال وهوای آنجا برایم خیلی جذاب وخوشایند بود. مردم هایی که از شهرستان یاکشورهای دیگر اومده بودن برای نجف وکربلا وکاظمین خیلی رابود سرم را از توی ماشین تاکسی سرویسی بیرون اوردم ومنظره ی زیبا وقشنگ خداوند بلند مرتبه ومتعال رادیدم وبه وجد آمدم
ظهر بود به نجف اشرف رسیدیم وهمان جا نماز خواندیم و می خواستیم به مسجد کوفه حرکت کنیم پدرم گفت دخترم اینجا داخل حیاط حرم خیلی شلوغ است مواظب خودتا ن باشید من به پدرم گفتم:«چشم پدرعزیزم به مسجد کوفه رفتیم ونمازهایمان رابجا اوردیم ورفتیم به حرم آقا اباعبدالله الحسین وقتی به حرم رسیدیم نمی دانستم چیکار کنم دست وپایم راگم کرده بودم وزیر لب اسم امام حسین رابه زبان آوردم بعد به حرم آقا ابوالفضل العباس رفتیم وزیارت کردیم بعد آنجا به طفلان مسلم رفتیم و اونجا زیارت کردیم وکاروانی که ماباآنها آمده بودیم می خواستن حرکت کنن که به شهر خودمون شوشتر بیاییم ساک های خودمان را داخل اتوبوس کردیم و ازحرم خداحافظی کردیم وبه خانه آمدیم
واون روز رفتن به کربلا وتسکره ی پدر ومادرم راکه آقا اباعبدالله الحسین امضاکرده بود برایم جذابیت خاصی به ارمغان می آورد. انشاالله همه ی مابزرگواران قسمتمان بشود به حرم آقاابا عبدالله الحسین (ع) وآقا ابوالفضل العباس برویم.»