به راه افتاده بودم،یادش رهایم نمیکرد،
ناگهان وارد خیابان پاییز شدم،
صدای خش خش برگ ها موسیقی شد برایم،
دل به جاده دادم،رنگ های پاییزی،
برگ های روی هوا معلق،
هرچه را می دیدم یاد او رهایم نمی کرد،
آخر او زاده پاییز است
انگار که او را می دیدم!
یادش بود،فکرش بود،خاطراتش بود،
اما خودش نبود که نبود!
به امید رسیدن به او قدم بر می داشتم،
جاده سرد بود و خالی از گرد و غبار
و برگ های زرد و نارنجی،
باد تندی می وزید که روحم را در بر گرفت،
سردم شده بود،
دست و پایم مثل مرده یخ کرده بود،
انگار که دوری اش به من نمی ساخت،
ترسی در دلم افتاد.
دیگر قدم بر نداشتم،
این بار دوان دوان خیابان پاییز را پشت سر می گذاشتم.
روحم یخ کرده بود،
ذهنم پر شده بود از باد تندی که می وزید
و صدای خش خش برگ ها که حال خوره ی جانم بود.
صدایی آشنا به گوشم رسید،
انگار آخر خیابان گرامافونی روشن مانده بود.
به سمت صدا دویدم،
ناگهان چشمانم ثابت ماند،
کوچه آبان بود،چه صدای آشنایی!
این همان گرامافون روشن مانده قلب هایمان است.
همان حرف های نا نگفته،
انگار وقت تصویه حساب رسیده بود،!
با لب خندان و ذهنی پر از علامت سوال جلو رفتم،
که چشمم با چشمان
مشکی رنگ او برخورد کرد
و از خواب پریدم.