۱/لطفاً خودتون رو برای مخاطبین ما معرفی کنید. سلام عرض میکنم. بیتا آرین هستم. ۱۷ ساله از خوزستان.
۲/علاقهی شما به ادبیات از چه زمانی شروع شد؟ از کلاس پنجم علاقهی شدیدی به ادبیات پیدا کردم و همین باعث شد نویسندگی رو شروع کنم.
۳/از چه زمانی نویسندگی برای شما جدی شد؟ وقتی کلاس نهم بودم به انجمن نویسندگان شوش دانیال رفتم و آموزش دیدم و توی کلاسای مختلف نویسندگی شرکت کردم.
۴/نظر خانواده درمورد نویسندگی شما چه بود؟ موافق بودن. ولی همیشه میگفتن اول درس بعد نویسندگی. چون به عنوان حرفهای جدی برای من در نظرش نمیگرفتن.
۵/در چه سبکی مینویسید؟ من همهی سبک ها رو به جز طنز مینویسم. ولی اصولا سبک جنایی رو خیلی دوست دارم و بیشتر آثارم جناییه.
۶/در بین شاعران و نویسندگان بعد از انقلاب کدام را موفق میدانید؟ مصطفی مستور.
۷/به نظر شما نویسندگی قابل یاد گرفتن یا ذاتی است؟ قطعا هر استعدادی ذاتیه. اما از پرورش استعداد و یاد گرفتن اصول و قواعد اون حرفه نباید چشم پوشی بشه.
۸/موضوعات و مضامین نوشته های شما بیشتر چیست؟ قتل و خودکشی.
۹/آثار چه شاعران و نویسندگانی را بیشتر مطالعه میکنید و در نوشتن تحت تأثیر کدام نویسنده هستید؟ آثار فروغ فرخزاد و سیمین دانشور رو مطالعه میکنم و بیشتر اوقات تحت تاثیر ویلیام شکسپیر قرار میگیرم.
۱۰/به عنوان نویسنده جوان انتظار دارید به چه افقی دست پیدا کنید؟ نویسندهای که سبک جدیدی از نویسندگی رو به وجود بیاره.
۱۱/چه آثاری از شما به چاپ رسیده و در چه جشنواره هایی شرکت کرده و برگزیده شدهاید؟ مجموعه داستان واژههای خاکستری چاپ شده و چهار تا کتاب مجموعهای دیگه هم زیر چاپ هستش.
۱۲/انجمن ها چه تاثیری بر روی نویسندگی شما گذاشته است؟ دور کردن استرس و خجالتی بودن. بالا رفتن اعتماد به نفس و نقد پذیر شدن.
در پایان یکی از آثارتون رو برای ما بنویسید.
روز مبهم
پارچهای سفید رنگ، بر روی جسد خونین انداختند. جنین پنج ماهه، در زیر پارچه خودنمایی میکرد. آمبولانس، بعد از ساعت ها پشت ترافیک، بلاخره رسید. جسد سنگین وزن را، با قدرت بلند کردند. روی بلانکارد گذاشتند و همانند برق، به سوی پزشک قانونی حرکت کردند.
اندکی بعد، کاراگاه و دستیارانش تحقیقات جنایی را، در خانهی قدیمی و نم دار شروع کردند. خانهای که هر گوشه اش، پر از عکس های زیبای خانوادگی و وسایل گران قیمت و ارزشمند بود. همراه با، قالی های ابریشمی آغشته به خون و دیوارهایی پر از نقش نگار کودکان.
منتها؛ چیز هایی در آن میان، جلب توجه میکردند. وجود نداشتن مقتول، در بین عکس های روی دیوار و عدم حضور خانوادهاش در خانه.
کلاهش را در آورد و دستی در موهای سفیدش فرو برد. کلافه و عصبی روی تک صندلی کنار پنجره، نشست. چین و چروک های صورتش، در هم فرو رفته بود و او را پیر تر نشان میداد. از جایش بلند شد، تا به خیابان برود. همین که در را باز کرد، همسایگان فضول و کنجکاو، به سمت او هجوم آوردند. با سرعت از آنها خواست، چندین صف تشکیل بدهند و یک به یک، هر چه از این خانه و خانوادهاش میدادنند، بگویند.
حرف های بی پایان و کسل کنندهی همسایگان، تمامی نداشت. بیشتر به سوال شباهت داشتند، تا اطلاعات. سوالاتی که او را گیج تر میکرد و باعث شک کردن، به همه چیز میشد.
با هر دقیقه ای که میگذشت، بر عصبانیتش اضافه میشد. دلش میخواست، زودتر صف آخر تمام شود، تا به اداره برود. با همان لحظات دست و پنجه نرم میکرد، که با صدایی بلند از ته خیابان، از جایش پرید.
_اینجا چخبره؟ نامزدم کجاس؟
تمامی مردم، به سوی آن صدا کشیده شدند. با کنجکاوی از بین جمعیت رد شد، تا به آن صدا برسد. پسری جوان با موهای بور و چشمانی سبز، که آشفتگی از درونشان میبارید. همراه با لبانی همچو گچ سفید و پیشانیای غرق عرق. نفس نفس میزد و به مردم خیره شده بود.
کاراگاه به او نزدیک شد: آروم باش جوون.
عصبانی شد و او را هل داد: بببینم تو دیگه کی هستی؟
از حرکت جوان جا خورد، اما خود را کنترل کرد. از جیب پیراهنش کارت شناسایی را در آورد و جلوی صورتش گرفت: کاراگاه پرونده ام.
پسر جوان کمی آرام شد. بغض گلویش را گرفت: نامزدم کجاس؟ میگن حامله بوده! یعنی چی؟ ازدواج کرده!؟
با گفتن آن جمله، مردم در گوش هم، پچ پچ هایی گنگ کردند. با سرعت، دست پسر جوان را گرفت و با خود به درون خانه برد. از او خواست، تا بنشیند و با آرامش به سوالاتش جواب بدهد.
پلیس ها او را، از طریق تماس های بی پاسخاش به دختر پیدا کرده بودند و میخواستند دلیل زنگ هایش را متوجه شوند. اما از حرف هایش مشخص شد، که نه از این خانه خبر دارد و نه از بارداری نامزدش. تنها چیزی که میدانست، این بود که دختر بیچاره، بی کس و کار بوده و در کنار دوستش، در آپارتمانی کوچک زندگی میکرده. خرجش را هم، از طریق کار کردن در رستوران می آورد.
از پسر جوان، آدرس خانهی دوست مقتول را گرفت و با عجله به آنجا رفت. به جای اینکه، زنگ واحد دختر را بزند؛ زنگ دیگری را به صدا در آورد و بی سر و صدا وارد ساختمان شد.
به واحد رسید. آرام در زد. دختر با ترید در را باز کرد. همین که با تفنگ به سوی سرش مواجه شد، رنگ از صورتش پرید. با دلشوره به عقب رفت و روی مبل نشست.
کاراگاه نگاهی به اطراف انداخت. وارد خانه شد و در را بست. دختر از ترس و وحشتی که به جانش افتاده بود، نمیتوانست نفس بکشد. قلبش تند تند میزد و نمیدانست آن مرد کیست و چه میخواهد.
با شنیدن ماجرا، از زبان کاراگاه بغضش ترکید. از چشم های اشک آلودش مروارید فرو میریخت، که شروع به صحبت کرد:
دو سال پیش برا اولین بار تو دانشگاه دیدمش. گفت هیچ کس رو نداره و از بچگی تا الان تو بهزیستی بوده. دلم براش سوخت. به خاطر همین اوردمش تو خونم. تو این چند سال مدام کار کرد تا پول در بیاره. اما یهو عاشق یه پسر پولدار شد و دیگه کار نکرد.
کاراگاه تعجب کرد: چرا؟
آب دماغش را بالا کشید: چون فکر میکرد با اون پسره ازدواج میکنه و پولدار میشه. ولی مامان پسره قبول نکرد که با هم ازدواج کنن.
با حالتی شکاک پرسید: چون خانواده نداشت؟
سری به عنوان تایید تکان داد: اره. به خاطر همین اون پیشنهاد بزرگ رو قبول کرد!
اخم کرد: کدوم پیشنهاد؟
نفسی عمیق کشید: همون بچهای که تو شکمش بود. اون برا خودش نبود. فقط قرار بود تا وقتی به دنیا میاد تو شکمش نگهش داره. ولی در عوض پول زیادی گرفت.
کنجکاویاش گل کرد: خب. بعدش؟
دختر ادامه داد: گفت اگه نامزدم اومد سراغم بگو کلا از تهران رفتم. چون قضیه ما دیگه منتفیه وقتی مامانش قبول نمیکنه.
کنجکاو تر شد: اون خونه برا کی بود؟ همون خونهای که توش به قتل رسید!
اشک هایش را پاک کرد: دیشب بعد از مدت ها که باهاش حرف زدم گفتم فردا میام دیدنت. یه آدرس بهم داد و بعد گفت این خونه رو با پولی که بهش دادن با وسایلش اجاره کرده.
با اطلاعاتی که، از صمیمی ترین دوست مقتول به دست آورد، از خانه خارج و به آگاهی رفت.
روی تخته وایت برد اتاقش، تمامی شواهد و مدارک و هر چه که میدانست را نوشت. اما هیچ سرنخی، از قاتل پیدا نکرده بود. بعد از کمی فکر کردن؛ چند مامور به سراغ مادر مشکوک پسر خوش چهره فرستاد.
ساعتی بعد، او برای باز جویی در آگاهی حاضر شد. قضیه قتل را، از زبان پسرش شنیده بود. اما بود و نبود دختر، چندان برایش مهم نبود. چیز زیادی نمیدانست و بعد از بازجویی، دستور آزادیاش صادر شد.
با عصبانیت از آگاهی بیرون آمد: پیرمرد پرحرف، چقد سوال پرسید. ولی هر اتفاقی هم که بیافته، نباید دم به تله بدم. نباید کسی بفهمه من اون دخترهی پول دوست رو کشتم. هیچ وقت.
ناگهان به خود آمد. نگاهی به اطراف کرد و با سرعت پشت ماشین نشست و حرکت کرد. کاراگاه هنوز هم، دستش خالی از مدرک بود و نمیتوانست کسی را، به قتل ربط بدهد. اما حس میکرد، قاتل را ملاقات کرده است. در همان روز مبهم.
???????????
شما هم میتوانید نویسنده، مترجم، شاعر،پژوهشگر و هنرمند بزرگی شوید. کافیست به مجموعهی بزرگ کشف استعداد برتر و موسسه انتشاراتی حوزه مشق بپیوندید.
با مدیریت استاد فردین احمدی
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶