من رو نفهمید!
هر کاری کردم من رو نفهمید!
وجودم رو به دست باد سپردم، موهام رو پریشون کردم، نفهمید غم کنج قلبم رو؛
گفت: «موج موهات شعرند دختر…»
حرفهاش برایم قشنگ و دلنشین بود
اما خیالش پریشونِ…
خیالش پریشونِ گیسو کمندِ دیگهای بود،
دلش غنج میرفت برای صدای بلند خندههای یکی دیگه…
نفهمید!
هیچ وقت نفهمید منم بلدم دلبری کنم…
از همونهایی که اون شیفتهاش بود…
ولی نکردم! نخواستم که بکنم…!
دلبری برای مردی که چشمش خیرهی من بود
اما فکرش تو بغل دخترِ دیگهای بود،
خیانت بود به خودم…
شعر رو از موهام چکوندم؛
تنم رو از عطرش پاک کردم؛
و موقع رقص بیوقفهام تو دل باد،
جسمم رو سپردم به بغلِ گرم زمستون…