خواستگاری درمتروپل
شهرهای بندری غالبا محل تلاقی فرهنگها وایده های متفاوت بامردم متشکل اززبان، نژاد، دین وباورهای سیاسی متنوع که جذابیت خاصی به این شهرها بخشیده است .
ودرطول تاریخ وقایع شگفتی را پشت سرگذرانده اند، آبادان نیزدرزمره همین شهرهاست کلیسای زیبای گاراپت با معماری ویژه خود درکنار مسجد بهبانی ها، گواهی براین همزیستی مسالت آمیزاست .
مارینا آبراها میان ارمنی تبارآبادانی ، بیوه ای سخت کوش و پرتوان درکنارتنها فرزند دخترزیبای خود میلا استپانیان کلیدار این بنای با شکوه است که آنروزپشت ارگ عظیم کلیسا نشسته ومشغول تمرین قطعه ای ازرکوییم های موتزارت بود و در درکنارش میلا درحال تمیزکردن شمایل ها ونیمکت های چوبین والبته یکی ازتابلوهای نقاشی آویخته بردیواربنا بود که مضمون دلخراش آن یادآوریکی ازنسل کشی های هولناک جهان درمیانه جنگ بین الملل اول درارمنستان بود.
تصویرمادرارمنی درکنار کودک کشته شده اش . درطی سالیان چند حتی ریزگرد های آبادان هم نمی توانست جراحت برجای مانده درعمق جان مهاجران ارمنی تباررا بپوشاند. کمی آن طرف ترتابلوی مسیح مصلوب با تنی عریان .
حقیقت زندگانی پررنج بشر را برملا می کرد واما تابلوی بزرگ وباشکوه مریم مقدس درکنار محراب، حاکی ازمادرهمه ستمدیدگان جهان بود که با دودست گشوده ازهم، آغوشش را برای مرهم زخمهای دل شکسته ای دراین سرای پرازجهل وظلمت گشوده بود والبته وجود شمعدانی هایی درزیرآن با شمع های فروزانش آرامشی در دل مومنان مسیحی به ارمغان می آورد، مارینا درحال نواخت موسیقی روبه میلا گفت : دخترم کلاس درست دیرنشود ،
میلا: نه مادرجان هنوزساعتی به تشکیل جلسه درس وقت مانده، شما نگران من نباش . با گفتن این جمله بطرف پنجره های رنگین رفت که هریک فصول سال را تداعی می کرد ، سبز و زرد و سرخ وسفید که تولد، رنج شهادت وعروج مسیح را یاد آوربودند.
درکنارجایگاه همسرایان که میلا یکی از ایشان نیز بود، آینه ای بلند وزیبا قرارداشت که با قطعه پارچه نمناکی، آن را تمیزمی کرد وبراثر زدودن غبارازسطح آن تصویرمیلا چون فرشته ای با موهایی به رنگ گندم طلایی وچشمانی آبی ونافذ چون دریای آرام وخالی برپیشانی همچو رقاصه معابرهندو، نمایان شد . وهوش وافراوبهمراه متانت و وقارمثال زدنی توانسته بود دل پرهام نمازی، دانشجوی ممتازعلوم پزشکی را برباید. آن دومانند دو رود زندگی بخش اروند وبهمن شیرکه شریان اصلی آبادان به دریا محسوب می شوند به یکدیگربذرعشق باخته ودرکنارهم، دل به جریان حوادث پرپیچ وتاب زندگانی سپردند تا به آغوش دریای عشق رسند. اما قلم سرنوشت همواره سرناسازگاری با عشقاق دارد، پدرمتعصب پرهام مخالف ازدواج پسرش با یک دخترمسیحی یتیم بود ودخترعموی پرهام را بعنوان عروس خانواده درنظرگرفته بود و پافشاری پرهام برانتخاب همسر دلخواهش سبب قطع کمک های مالی عبدالله خان نمازی، بازاری سرشناس تهران شده بود ولی پرهام بیدی نبود که با این بادهای ناسازگاربلرزه درآید، پس درمغازه بستنی فروشی همکلاس خود آرش وهمسرش شهلا مشغول به کار شد.
مغازه آرش درطبقه همکف مجتمع بزرگ متروپل قرار داشت وهردوتن یعنی شهلا وآرش هرآنچه می توانستند فروختند وبه کمک دریافت وام کلان که براثرتاخیردرموعد تحویل مغازه باسرمایه گزاران هلدینگ دچارمشکل شدند و ولی تاجایی که ممکن بود بسرعت مغازه بستنی فروشی را افتتاح کرده وخیلی زود توانستند تا مشتریانی گرد آورند و حسابی کارشان رونق گرفت وبیشترملاقات های میلا وپرهام درهمانجا صورت می گرفت.
عصرآن روزمیلا بایک شاخه گل رزسفید به مغازه ستارخان آمد ودرمحل همیشگی ملاقات برسرمیزقرمزرنگ زیبایی نشست ومنتظرپرهام ماند تا بعد ازبه چند مشتری به اوملحق شد. میلا: پرهام جون خوبی عزیزم پرهام: تو رو که می بینم حالم خوب میشه سرویس دهی وگرمای ۴۷ درجه را براحتی تحمل می کنم .
میلا: مگه من کولرگازی هستم عزیزم . پرهام : اختیار دارید شما ابربارانی مدیترانه ای هستی عشقم ، میلا که با چشمان آبی شفافش که تمام حواس پرهام را بخود معطوف کرده بود گفت : مثل اینکه داری دردریای چشم من غرق می شی پرهام خنده کنان گفت : اینبارجلیقه نجات تنم کردم که با خیال راحت توروتماشا کنم . میلا اندکی به پیشانی خود چین داد وگفت : ببین پرهام جون می دونی اگرپدرت دست از مخالفت ازدواج ما نکشه ، ما نمی تونیم درکنارهم باشیم صلاح می دونی تا من به همراه مامان مارینا به تهران برم وبا پدرت صحبت کنم ، شاید با دیدن من وسادگی مامانم ، نظرش عوض شد وما هم جزوخانوادش شیم. پرهام شانه هایش را بالا برد: پدرم رو خوب می شناسم ، او مرد صادق ودرستکاریه اما اعتقادات مذهبی سختی داره وخیلی پابند آداب ورسوم فامیلی خودشه .
براحتی نمیشه نظرش عوض کرد، تونگران چیزی نباش خودم همه چی رومرتب می کنم. راستی مامان مارینا خوبه . میلا گفت : خیلی ازت خوشش میاد همیشه ازتو می پرسه بدلش نشستی ، فکرکنم اونقدرکه تورودوست داره به من توجه نمی کنه ، اما من حسودیم نمی شه چون تورو دارم .
پرهام گفت : واقعا خانوم هنرمند وروشنفکریه از صحبت اش فهمیدم که اون انسان رونه بخاطرباورها و ایده هاشون بلکه بخاطررفتاروارزش انسانی شون دوست داره . خوش بحالت میلا که یک همچین مادری داری میلا گفت : آره ازوقتی که بابا فیلیپ غرق شد، مارینا هم مادرم بود
هم پدرم وجای برادروخواهرنداشته منوگرفت . پرهام که دستی برسرش می کشید گفت : جهان بینی خوبی داره وجالبه که علاقه زیادی به اشعارمولانا داره وبا لهجه شیرین فارسی ارمنی خودش چه خوب اونا رو می خونه باید بگم به داشتن چنین مادری بایدم به خودت افتخارکنی .
شهلا همسرآرش با یک ظرف بستنی مخصوص به استقبال میلا اومد گفت: خب عروس خانم گلم خوش اومدی ، بگو ببینم برای امتحانات آماده ای ، دیگرچیزی نمونده من که حسابی می خونم ولی طفلک آرش شوهرم ، فکرکنم این ترم مشروط بشه ، خیلی سرگرم مغازه شده .
می ترسم نتونه واحدهای ا این ترم رو پاس کنه میلا گفت : نگران نباش من جزوات خوبی دارم یک دورازروشون بخونه، حتما قبول می شد . پرهام گفت : شهلا جون مثل خواهرنداشته منه وآرش نمی دونم اگربا شماها آشنا نمی شدم زندگیم چجوری می شد؟ میلا گفت معلومه دیگر، ما اجدادمون توی این شهرماهیگیربودند وخوب بلدیم چطورتوردریا بندازیم وماهی درشت وبزرگ و نایاب صید کنیم .
خب توروهم صید کردیم که همه باهم خندیدند پرهام درحالیکه با لیوان خالی آبی بازی می کرد گفت : من چه شانسی آوردم که به دام صیاده با وجدانی مثل شما افتادم . میلا گفت : پس صبرکن تو رو آماده کنم برای سرمیز شام بازببینم دوست داشتی به شکم ما فروبری. پرهام گفت : البته ازخدامه مثل حضرت یونس منو درسته قورتم بدی ، میرم توشکمت یک عمرراحت وپاکیزه زندگی می کنم و از غذاهای لذیذی که مارینا برات می پزه استفاده می کنم . شهلا گفت : پس میلا جون تا می تونی آبجوش وچای بخورعزیزم تا پرهام حسابی اونجا حموم کنه ببین چقدرعرق می ریزه هنوز به هوای شرجی آبادان عادت نکرده ..
دو روز بعد از عید پاک مسیحی ، پرهام به خانه اجاره ای میلا دعوت شد تا شام را باهم سرو کنند درآن شب مارینا به گرمی ازاوپذیرایی کرد وپرهام یک شال زیبا به او کادو داد وبه اصرارپرهام یک ترانه قدیمی بزبان ارمنی برایشان خواند ومعنی آن را توضیح داد سپس پرهام با میلا گردش کنان سمت اسکله بندر رفتند تا دردل تاریک شب با هم درباره آیندشان گفتگو کنند ،
آنها برروی سکو کنارهم نشستند وپرهام دست راست خود را بدورگردن میلا حلق کرد وگفت : ما باید واقع بین باشیم خاله کوچک من گندم دربیمارستان صنعت نفت آبادان هفته ای ۲ روزجهت ماموریت ازتهران ۹۰۰ کیلومترمی کوبه ومیاد اینجا، می خوام تا اونوبعنوان وساطت ازدواج ما دوتا پیش بابا بفرستم
وهرطورشده اونوراضی کنه تا ما بتونیم باهم ازدواج کنیم درغیراین صورت من دو راه بیشترندارم. میلا با نگرانی دست چپ پرهام را دردست گرفت وبه اوخیره شد. پرهام ادامه داد: یا ازدواج می کنیم یا نمی خوام برزبون بیارم که خدای نکرده میلا حرفش رو قطع کرد وگفت : آخه حرفش چیه؟ چرا مخالف منه !؟ شاید توخوب بهش توضیح ندادی که من ومامانم چجورآدمی هستیم؟ گناه ما چیه که ارمنی تباریم ودین متفاوت داریم مگه دینها ازریشه یکی نیستند پرهام جون؟ !!!! پدرت که آدم با سوادی اسم ورسم داره ، چرا نگاه خوشایندی به ما نداره ! پرهام گفت : نمی دونم والله به من میگه حتما می خوای مسیحی بشی دیگرواسم بچه هات روهم ارمنی بذاری . عقلش همینقدره می رسه … میلا همه ادیان به یک خدا اعتقاد دارند ، روح حرفهای خداوند هم درتمام کتب آسمانی یه چیزه پس چیه؟
خب من وتو هر کدوم دین خودمون داشته باشیم چی میشه، توی همین شهر هم کلاسی مون خالد ومژگان شیعه باهم ازدواج کردند و هیچ مشکلی هم ندارند چرا نمی شه یک مسیحی سنی ویک مسلمان با هم زندگی کنند ، خب اگربچه دارم شدیم اونا خودشون اختیاردارند تا به دین هریک امرشخصی برای کسی که هست قبلا ازپدرومادرهمون دین زاده نشده باشه اما خب مثل اینکه دروس تحصیلی بچه ها همه دین رسمی کشورروباید امتحان بدن میلا: اما ما کتاب دین خودمون رو داشته باشیم . پرهام می دونم اما نام فامیل من نمازی هست
مسلما نام بچه مون هم نمازی می شه میلا نگاهی بسمت دریا انداخت وبه نقطه نا معلومی دردل تاریک شب خیره شد و گفت : می دونی نمازیک واژه اصیل ایرانی به معنای تواضع وخشوع هست . یعنی هرکس که متواضع وبا متانت واحترام نسبت به موجودات خداوند باشه درنمازه . پرهام با مکثی طولانی به علامت تصدیق سرش را تکان داد که ناگهان دستی محکم به شانه اش ازپشت خورد وبا صدای خشن ولهجه ای بسیارمتفاوت با ساکنان شهربه او گفت : آقا بلندشو به سوالات ما پاسخ بده .
پرهام مضطرب به پشت نگاهی کرد وسایه ۲مرد را دید پس بلند شده وتا خواست چیزی بگودکتر ید، اورا به سمتی کشانده ومدارک شناسایی اورا خواستند. وبا دقت به آنها نگاه کردند وگفتند: خب پس دانشجوی رشته پزشکی هستی ، با این خانم چکار می کنی دراین وقت شب؟
اون خانم همکلاسی دانشگاهم میلا استپانیان هست که … دوباره حرفش را بریدند و پرسیدند: همسروخواهرت که نیست برای چی اینجا اومدید مگرنامحرم نیستید شما؟
پرهام که بهت زده شده بود گفت : نامحرمچرا باشیم ، مادرش می دونه که من عاشق میلام و قراره با هم ازدواج کنیم . یکی ازآن دوکه لباس یونیفرم تنش بود وبی سیمی دردست گفت به همراه ما باید بیایید ستاد امربه معروف ونهی ازمنکروخانمی چادری رفت ودست میلا را گرفت وبسمت یک خودروی ون گشت ارشاد رفتند ومیلا مرتب به آنان می گفت سوء تفاهمی شده ما کارخلافی انجام نداده ایم ، آن زن چادری به تندی پاسخ داد، شاید خلاف قانونی نه ولی گناه عرفی وشرعی کردید ودست نامحرم به روی شانه تو بود وما دیدیم وشما نمی تونید منکربشید باید همراهم ما بیاید .
پاسی ازشب گذشته بود وگوشی همراه آن دوتوقیف ومرتبا ازایشان سوالات می پرسیدند وپرهام که دیگرپاک درمانده شده بود خواهش می کرد تا با قید تعهد رها شوند ولی افراد مسئول همانند یک بازجوی حرفه ای با سوالات پی درپی آنان را محصورقوانین خود کرده بودند ولی پرهام موفق شد تا با کمک سربازی خاله خود گندم را درجریان واقعه قراردهد .
صبح آن روز گندم به همراه ماریا به آنجا رفته ومیلا به عنوان مسیحی بقید تعهد کتبی نسبت به عدم تکرارآن گناه در ملاعام رها شد ولی برای پرهام تشکیل پرونده دادند و می خواستند حراست دانشگاه محل تحصیل او را درجریان امرقراردهند که اینبارخاله پرهام با استفاده ازنفوذ خود در همکاران محلی ، توانست پرهام را نیزبرهاند .
پرهام که حسابی ضربه روحی سختی خورده بود جهت دلجویی از میلا به همراه شهلا همسرآرش وگندم خاله اش به دیدن مارینا رفتند وضمن پوزش از واقعه پیش آمده ، مادرمیلا ازآنان خواست تا هرچه سریع ترموافقت عبدالله خان را جهت اجرای مراسم ازدواج بدست آورند درغیراین صورت روبه پرهام کرد وگفت : ببین پسرم بدون رضایت والدین، هرازدواجی به دشواری می افته وبدون دعای خیر پدرومادر، زندگی همینجوری بسیارسخته چه برسه به پشت وپا زدن به درخواست اونا.
پرهام گفت : مادرجون شما فقط کمی به من وقت بده هرطورشده خودم رضایت پدرم رومیگیرم . مارینا : پسرم ما از دین ونژاد دیگه ای هستیم . هستند کسانی که براشون خیلی اهمیت داره که با کسی قراره فامیل بشن برای من ودخترم فقط وجدان و شرافت خود فرد اهمیت داره وبعنوان اقلیت دراین شهر زندگی آرومی کنارسایرین داریم وتوهینی به ما نشده ولی خوب می دونیم که هستند کسانی که برآتش اختلاف بین ادیان ومذاهب دائما می دمند.
خب چه باید کرد! چه میشه کرد! زمانی ما حدود ۲۰۰۰ خانوار درآبادان بودیم ولی دراین چهل وچند سال خیلی شمارما پایین آمده ، ازیک طرف جنگ ازطرف دیگرتبعیض درفرصتهای شغلی ولی امیدواریم روزی برسه که همه درزیریک پرچم بتونیم راحت وآسوده بسربریم . توبرو رضایت پدرت باهم روبگیر. وحاضرنشو دخترم عمری به پات منتظر بمونه وفرصت ازدواج روبا هم کیشان خودش ازدست بده میلا ناگهان ازصندلی برخاسته وروبه مادرش گفت : مادرجان من فقط پرهام رو دوست دارم اگرشما اجازه بدی حتی حاضرم دینم رو عوض کنم ومسلمون بشم .
مادرش گفت : دخترم من هیچ اجباری ندارم و خوشحال می شم که تو رو خرسند ببینم ، مطمعن هستم اگرپدرت فیلیپ هم زنده بود ، همین رومی گفت . او مردی واقع بین ورعوف بود و آزارش به هیچکس نمی رسید برای همه احترام قاعل بود چه عرب وچه فارس ، چه مسیحی چه مسلمان . اون یک مرد واقعی بود وتو دخترچنین مردی هستی . پرهام گفت : مادرجون من اصلا راضی به تغییرکیشی میلا نیستم وچنین شرطی رو هم ندارم .
مگرشما ازمن خواستید مسیحی بشم تا من ازدخترشما بخوام مسلمون بشه . خاله گندم که تا آنموقع ساکت بود گفت : لازم نیست به این چیزها فکر کنید شما دو جوون پاک وبا شهامت قصد دارید زندگی تازه ای شروع کنید وحتما خداوند هم ازاین وصلت شما خرسند هست . من عقیده دارم که تمام عشاق جهان یک دین و کیش بیشترندارند وآنهم کیش مهرهست . کیش دوستی ، کیش محبت والبته مذهب عشق توکل برخدا من به تهرون می رم وبا عبدالله خان صحبت می کنم حتما حرفم روزمین نمیندازه وشما دوشاخه گل زیبا بزودی درکنارهم به یک درخت بزرگ تبدیل می شید ومارینا رومادربزرگ می کنید .
این رو گفت وروی مارینا ومیلا وشهلا وپرهام روبوسید وگفت : من جای مادرپرهام هستم . خدا بیامرز مادرش می دونید که مدتها قبل براثربیماری سرطان ازدنیا رفت وعبدالله خان درغم اون هرگز پیرهن مشکی رو ازتن خارج نکرد وحتی تجدید فراموش نکرد وزن نگرفت وتمام زندگیش شد پرهام جون وبرادر کوچکترش پارسا که الان کنارپدرش داره کارمی کنه . این مشکل روبه من بسپرید . این را گفت وآن شب ازهم خداحافظی کرده ورفتند . چیز ی نگذشت که درروزدوشنبه دوم خرداد ماه ساعت ۱۱ صبح گوشی همراه میلا زنگ خورد واو با دلشوره عجیبی که ازصبح داشت ونمی دانست که منشاء آن ازکدام است به سمت گوشی رفته ودید پرهام با اوتماس گرفته وازاومی خواهد که هرچه زودترخود را به محل کارش بستنی فروشی ستارخان برساند وهرچه از او پرسید چه خبرشده است؟
پاسخی به او نداد وبا هیجانی بسیارپی درپی ازاو تقاضا داشت تا فقط سریع خود را به آنجا برساند تا خبری به او بدهد. ازلحن پرهام فهمید موضوع بسیارجدی است وبا شناختی که ازپرهام داشت می دانست که اومردی نیست که ازروی تفنن وشوخی قصد استهزاء وآزار او را داشته باشد . پس بسرعت خود را به آنجا رسانید .
دریک آن کسی را درمغازه ندید ، نظری با کنجکاوی بسیاربه اطراف انداخت حتی درپشت پیشخوان صندوق فروشگاه نیزشهلا حضورنداشت . ازخود پرسید . چه شده است؟ چرا کسی اینجا نیست؟ پرهام کجاست؟ نکند بلایی بسرش آمده باشد؟ دیگرطاق وتوانی برایش نماند خود را بروی صندلی کنارش انداخت وبسرعت تمام گوشی تلفن همراهش را برداشت وشماره پرهام را گرفت، ناگهان با تعجب فراوان همزمان با ارتباط تماس ، صدای زنگ گوشی همراه پرهام درکل محوطه مغازه ازپشت بلندگو شنیده شد … یک بار، دوبار، سومین بار ناگهان مشاهده کرد که پرهام به همراه شهلا وآرش وخاله گندم ازدرب ورودی داخل مغازه شدند وبرای او کف زدند وشادی کردند وچند فشفشه روشن کرده اطراف اورا گرفتند وناگهان ۲ نوازنده سازنی انبان وتمپو یک قطعه بسیارشاد محلی را نواختتند وبه جمع آنان ملحق شدند، میلا که بسیارهیجانزده شده بود
درحالیکه اشک درچشمانش جمع شده بود با لکنت زبان بسیار پرسید : چه ، چه ، چه شده ؟ چه ، چه ، چرا چیزی نمی گی !؟ پرهام درحالیکه مقابلش لباس فرم محل کارش را به تن کرده بود ، سمت میلا گرفته با صدای بلند و رسا گفت : سرکارخانوم میلا استپانیان ، دانشجوی ممتازرشته پزشکی آیا با تقبل زحمت این انگشترناقابل را بعنوان حلقه پیوند ازدواج ازاینجانب پرهام نمازی می پذیرید ودر انگشتان زیبای خود جای می دهید تا درروز اجرای مراسم ازدواج ما درکنارعاقد مسلمان ودرمحل کلیسای گاراپت قدیس رسما به همسری اینجانب دانشجوی ترم آخردانشگاه وکارگرفعلی شاغل دربستنی فروشی مجتمع بزرگ متروپل درآیند وبرای مسلمانان با رقص انگشتان کشیده انگشتر نشان ما برایمان بروی کلاویه های ارگ قطعات شورانگیز باخ آهنگساز را اجرا نمایند . میلا که داشت اشک می ریخت
با خوشحالی تمام سه مرتبه بلند ورسا فریاد زد . بله ، بله ، بله ، می پذیرم همسرعزیزم و همگی برایشان کف زدند و شهلا داعما سوت می کشید پرهام به او گفت : بلاخره پدرم موافقت کرد ومن تا عمردارم ازخاله گندم عزیزم که برام واقعا مادری کرد هرطوری که بود ازپدرم رضایتش را جلب کرد ودرطی تماسی پدربه من شادباش گفت وبزودی اوهم برای دیدن شما امروزعصرخود را به فرودگاه آبادان رسانده وبه دیدن عروس خود خواهد آمد ، ناگهان میلا خنده کنان گفت : باید همین الان به مادرم تماس بگیرم تا او هم خوشحال وازنگرانی وانتظاربیرون بیاد پرهام گفت : نه بریم یک جعبه شیرینی ویک دسته گل قشنگ بگیریم
وشخصا برای دستبوسی مارینا باید فورا بیایم خونتون این را گفت واینباربدون ترس ازکسی دستان میلا را گرفته وبه سمت درگاه ورودی مغازه راه افتادند که آرش به آنان گفت بچه ها یکم بایستید من یک عکس دسته جمعی با هم بگیرم وبزرگش کنم وبه روی دیوارنصبش کنم . پس دوربینش را تنظیم کرد وبدست یکی ازکارگران داده و خودش دست همسرش شهلا را گرفت وگندم نیز یک دست میلا را گرفته وپرهام وآرش هم دست یکدیگررا وبه شمارش کریم شاگرد مغازه گوش فرا دادند ، سکوتی عمیق درآنجا مستولی شد وبا شمارش کریم نفسها درسینه حبس کردند .
گویی زمان دمی ازحرکت ایستاده بود تا آن دو زوج خوشحال را خوب تماشا کند . کریم کارگرتازه وارد آنجا به شمارش کرد ، یک ، دو….. کسی تکون نخوره….. ناگهان قطعات بتنی ازطبقات بالا ، بسرعت هرچه تمام برسرآنان فروریخت ودرپی آن صدایی بسیارمهیب و گوشخراش وسپس گرد وخاکی بس متراکم به محوطه برج برسروروی نماهای مشرف فرود آمد .
وهرگزازآن چند تن نشانی بدست نیامد . میلا وپرهام درآخرین دم زندگی به آرزوی خود رسیدند وحیات جاوید پیدا کردند ودیگر هرگز هیچ چیزو هیچ کس نمی توانست مانع وصال آن دو بشود .
پایان
نویسنده : حمید درکی
ضمن تشکر ویژه از همه زحمتکشان و اهالی خوب حوزه مشق،مراتب تشکر و سپاس خود را اعلام داشته و برایتان سعادت و موفقيت خواهانم. حمید درکی
درود برشما استاد فرهیخته