شبانه می روم به سوی خود…
دورم من از نفس و تن و جان و روح
آفتابا بخواب و از یاد ببر که فردایی هست
تابیدن را و نور بودن را نه آنکه نخواهم
ولی منِ گم شده از خویش را شرم در چشم است
و دیدن این خجلت عظیم سنگ های کوهی است که روی دوشم آوار می شود…
من از همه ی روشنی ها خجلم
بر روزن نور ها مُهر خاموشی زده ام
به ستاره ها که نور به تن دارند چه بگویم؟
خاموش شوند و نگویند؟
تاریک می شوم و می روم از دیار خورشید ها
که برای به چشم آمدن هرچه نور سیاهی و خاموشی ها را رسم به ناندیدن است
خاموش باش و زبان به دهان گیر خورشیدِ روزگار
فردا و تا همه ی عمرِ زندگی
ضیافت خاموشی و تاریکی شب های من است
(زهرا مجیدی)