جز سکوت
چیزی نبود
در نبودت ساعت ها ایستاده می میرند
واژه ها بادام تلخی ست
غروب منتطر نشسته بر پله ها
ببین فصلها را چگونه گم کرده ام…
✍🏻سوفیا جمالی صوفی
عقربه ها از رفتنت می گویند
من سکوتم سکوت
چرا کلمات در تنهایی ام می رقصند
در خواب هایم خاطره ها وصداها دنبالم می کنند
زخم ها دنبالم میکنند ومن تبدیل می شوم
به پروانه ای در صحرایی لبریز از سراب…
✍🏻سوفیا جمالی صوفی