باغبان خون دل میخورد تا شاخه گل قدبکشد.
هر نهال و درخت ،برای او همچو فرزندش عزیزبود. هربار که از کنار باغچه ی باغبان گذر میکردم،عطر گلهای رز ویاس روح نا آرامم را به میهمانیِ آرامش، دعوت میکرد. خستگی را بهانه میکردم تا اندکی کنار دیوارِ کاهگلی و ترک خورده ی باغ بنشینم و هوایی تازه به ریه هایم منتقل کنم.
چشمانم را که می بستم،نسیم خنکای باغچه بر من خوش آمد می گفتند ومرا با جرعه ای موسیقی زنده ی طبیعت پذیرایی میکردند. از پشت دیوار صدای پای باغبان را می شنیدم.
معلوم بود روحش حسابی به آن باغچه و گلهایش گره خورده،طنین دلنواز جوی آب،گوش های خسته ام را نوازش میکرد. باغبان،به آرامی کنار گوش شاخه گلها،حرف میزد و درددل میکرد.
من از آن لحن صدای پیرمردِتنها،دلتنگی را می فهمیدم. امامعلوم بود سعی میکندبا خنده های مهربانش،دلتنگی هایش را پنهان کند پشت آن چهره ی معصومش! او خوب می دانست،شاخه گل های کوچک تحمل دیدنِ غم پیرمرد را ندارند! به آهستگی از جایم بلندشدم وبه راهم ادامه دادم…می رفتم اما روحم در کنار آن دیوار جا ماند!
تا گلی قامت کند کامل ریاحین شد به گلزار خون دل باید خورَد او،باغبان بس،بس چه بسیار مِی ببایدبگذرد عمری به دست آری دلی را دلش
کشتن دان به آنی،میشود شد پس شو هُشیار
دلم گرفته بود و کنارش روی نیمکت نشسته بودم و حرف میزدم!ساکت بود ونگاهم میکرد؛ آرامش خاصی داشتم در کنارش،آرامشی که درهیچ کجای این جهان پیدایش نکردم.
خدایا درد من این است که هزار درد دارم و درد تواین است که هزار درد مرا داری و در فکر اینی که درد مرا برداری! دردهای تو چه فرقی با دردهای من دارد؟؟! منو تو همدردیم،پس چرا من نباید دردهای تورا بردارم؟ نفس خسته اش را بیرون داد وگفت: فرقش این است که من خالقم و تو مخلوق!من تورا آفریده ام که هر دردی به تو دادم،درمانش را هم بدهم.دردش را دادم و خود وظیفه دارم درمانش کنم.
و تو مخلوق منی.تو چه میدانی دقیقا درد من چیست؟!درد من ناسپاسی های همین مخلوقاتم است که یادشان میرود خدایی دارند.دردم این است شرم دارم از گناهان ریزو درشتی که مرتکبش میشوند و به خیالشان نیس خالقشان میبیند! درد من این است که بعضی هارا ثروتهایی دادم تا به وسیله آن دست فقرا را بگیرند،اما هزاران دست آلوده به این ثروتها میرسد جز دست پاک فقرا! درد من اشکهای یتیم است ومخلوق دلشکسته.دردم،آه خسته ی مادریست که فرزندش اورا به حال خود رها کرده.دردم…دردم زیاد است اما اگر بخواهم برایت همه را بازگویم،از غصه دق مرگ میشوی.
حالا بدان و ناسپاسی نکن.من نمیگذارم در این دردهای زود گذر تنها بمانی!خودم مرهم زخمت میشوم.خودم پا به پای تو قدم برمیدارم و تنهایت نمی گذارم!