تولدی دوباره
روحیه خوبی نداشت و شب ها خوب نمی خوابید ،شور و شوق و نشاط از دلش رفته بود .به دلیلی دلش می خواست اشک بریزد درماندگی محض در وجودش دیده می شد با شنیدن حرفها ناامید و ناامیدترمی شد.احساس می کرد از پا می افتد درد زیادی تحمل می کرد دستهایش بی حس می شد.سرش گیج می رفت و حس می کرد ا لان از حال می رود و روی زمین می افتد.زهره که ۴۶ سال داشت برای ویزیت به مطب یکی از پزشکان مراجعه کرد.
آقای دکتر : چند ماهیه که حس می کنم هر وسیله ای رو که دستم می گیرم برام سنگینه ،شبها موقع خواب انگار وزن سرم رو نمی تونم تحمل کنم ،و با کمی کارکردن انگشت شصتم دیگه کارنمی کنه و از گیر می ره ؛ دم دمای صبح کل دستم به قدری سنگین و بی حسه که نمی تونم دستم رو بلند کنم باید از دست دیگم کمک بگیرم و دستم رو جابجا کنم . همین طور که داشت شرح حالش رو به دکتر می داد شروع به گریه کرد. آقای دکتر به نظرتون دست من خوب میشه ؟ علت این که دستم این طوری شده رو به من می گین ؟ چرا انگشت من بی حسه ؟ دکتر که به حرفهای زهره گوش می داد بعد از معاینات گفت : برای این که مطمئن بشم باید ام آر آی انجام بشه .زهره ام آر آی رو انجام داد و نتیجه رو به دکتر نشون داد .
دکتر با دیدن عکس متوجه شد که تشخیص درستی داده و گفت: دو تا از دیسک هات پاره شده و پارگی نسبتا شدیدی هم هست و باید جراحی بشی.زهره خشکش زد و شروع به سوال پرسیدن از دکتر کرد .آقای دکتر نمیشه باروش های غیر از جراحی منو درمان کنین ؟ من آمادگی جراحی ندارم و ….. بالاخره از مطب بیرون اومد وبه خونه برگشت با همسرش صحبت کرد .اسماعیل با دیدن چهره ی نگران همسرش زهره به ش دلداری داد و گفت : نظر چند تا پزشک دیگه رو هم می پرسیم و بعد تصمیم می گیریم .
این بار با اسماعیل وارد مطب یکی دیگه از دکترای جراح دیسک و ستون فقرات شدند و دکتر اولین کاری که کرد ام آر آی رو نگاه کرد و گفت خانم باید جراحی بشی .زهره با ناامیدی بازم از مطب بیرون اومد و سراغ سومین دکتری که یکی از دوستاش براش نوبت گرفته بود رفت .اسماعیل سعی می کرد آرومش کنه بعد از حرف های اسماعیل با خودش گفت : انشاا…که این دکتر به من نمی گه جراحی کنم .
حتما میگه خوب می شم .نوبتشون رسید ،این بار با امید وارد مطب شد با دکتر نسبتا جوانی روبرو شد و شرح حالش رو گفت .دکتر دست زهره رو گرفت و گفت فشار بده زهره هرچی زور داشت دست دکتر رو محکم فشار داد و دکتر گفت تعجب می کنم دستت زور خوبی داره . برگشت و پشت میزش ام آر آی زهره رو نگاه کرد و گفت چند وقته درگیر این مشکل شدی؟ زهره گفت چند ماهیه خانم دکتر .
دکتر : چرا این قدر دیر مراجعه کردی ؟ حتما باید جراحی بشی .زهره که با فشار دست خانم دکتر و شنیدن حرفهاش که زور خوبی داره کمی امید به دلش راه داده بود یک دفعه بازم از هم پاشید و گریه کرد .دکتر گفت: اگه جراحی نشی فلج میشی و دیگه حتی نمی تونی دکمه ی لباست رو ببندی و هر جای دنیا هم که بری دیگه هیچ کاری از هیچ کس ساخته نیست .نخاعت درگیره و حتما باید عمل بشی.
ورقه های دفترچه بیمه رو به عقب ورق زد وبالحنی کنایه گفت: خوبه چند تا دکتر دیگه هم که رفتی ! نظر من اینه که هر چی زودتر باید جراحی بشی اگه تصمیم گرفتی من در خدمتم .زهره دوباره با غم و غصه راهی شد فکرهای زیادی ذهنش رو مشغول کرده بود و به صداهای سرش خیلی توجه می کرد اگه فلج بشم ،بچم رو چه کار کنم ؟اون هنوز کوچیکه ،به من احتیاج داره باید بزرگش کنم !و همین طور با خودش حرف می زد .
فقط یک نفر دیگه از دکترایی که در نظر داشت باقی مونده بود که نظر او رو هم بپرسه . برای رفتن به مطبش آماده شد .بارون به آرامی می بارید با ترس و لرز به اسماعیل نگاه می کرد با خودش تو جنگ بود .از اسماعیل هم خجالت می کشید که چند روزه مجبورش کرده بود همراهش مطب های دکترا رو یکی پس از دیگری برن و بیان .
به انتظار نشسته بودن تا نوبتشون بشه منشی صدا زد خانم بعد ازاینکه بیمار دراومد نوبت شماست . وارد اتاق شد .دکتر : چی شده خانم؟ با لحنی آروم و نگاهی ترسان گفت آقای دکتر من پیش چند تا از همکارای شما رفتم و بعد از دیدن عکس من پیشنهاد جراحی دادند .من اصلا نمی خوام عمل بشم اصلا آمادگی ندارم و کلا از جراحی می ترسم .دکتر که با بی تفاوتی حرفهای زهره رو گوش می داد عکسس رو برداشت و نگاه کرد وگفت : بله خانم درسته ،شما نیاز به جراحی دارین تا علاوه بر اینکه دیسکهای جدیدی روبین مهره هات قرار بدیم بتونیم زائده ای که به سمت نخاعت هست رو برداریم .
عمل بسیار ظریف و حساسیه .زهره این بار انگار بیشتر در روند جریان مشکلش قرار گرفته بود دکتر مشکلش رو کاملا براش شرح داده و از عواقبش هم هشدار داده بود .بعد از دو روز تصمیم گرفتند به شهر خودشون برگردند .جاده در اون روز پاییزی براش غم انگیز بود با اینکه عاشق بارون بود اما اگه بارونم می بارید دیگه انگار دلش سرسبزی پیدا نمی کرد .
اسماعیل هم خودش رو به هر دری می زد تا بهترین راهو پیدا کنه . یکی از دوستای اسماعیل آدرس فیزیوتراپی رو بهش داد و گفت حتما یه سر پیشش بزنه.زهره که برای زیر بار نرفتن جراحی حاضر بود به هر جا بره و کمک بگیره استقبال کرد .وقت گرفت و رفت و عکسش رو هم نشون داد. فیزیوتراپیست گفت خانم ما اینجا بیماری داریم که حدود ۱۰ سال پیش به ش گفتند باید عمل بشی اما هنوز عمل نکرده . فقط باید یک سری ورزشها رو انجام بدی و اصلا نترسی. من آدرس دکتری رو می دم که ازت می خوام حتما پیشش برین و نظر ایشون رو هم بگیرین .
خدای من چه امیدی در دل زهره ایجاد شده بود .مدام دست به دعا بود و فیزیوتراپ رو که امید دوباره به ش داده بود رو دعا می کرد .راهی آدرسی شد که گرفته بود .با خودش حرفهای دکترا رو مرور می کرد که هر کدوم چیزی گفته بودند .به مطب رسید نوبتش شد و عکسش رو روی میز گذاشت .دکتر اصلا به عکس نگاه هم نکرد.گفت جانم؟ انگار با همه ی دکترا فرق داشت حداقل اگه با همه نه با این چند تا دکتری که پیششون رفته بود فرق داشت .
شروع به سوال و شرح حال گرفتن کرد .دکتر : الان چه مشکلی داری ؟زهره : درد امانم رو بریده ،شبا نمی تونم بخوابم پشتم انگار تو آتیشه و انگار گردنم رو دارن می برن . اما بعضی روزا که اعصابم آروم تره این دردا هم کمتره .دکتر :شغلت چیه ؟ معلمم آقای دکتر .روزایی که ورقه صحیح می کنم و باشلوغی بچه ها درگیر میشم حالم بدتر میشه .روی تابلو نمی تونم بنویسم بازوم درد میگیره و دستم بالا نمیره. بعد از اینکه با دقت به تمام حرفهام گوش می داد عکس رو برداشت و نگاهی انداخت .گفت ببین این عکس خیلی مشکل داره اما تو حرفات اشاره کردی، گاهی دردا، به نظر کمتره این عکس نشون می ده شما باید جراحی بشی.
من دو تا کار می تونم انجام بدم .یا جراحی کنم و این عکس روبه شکلی زیباتر آرایش بدم و یا اینکه فکر کنم کسی که الان اینجا نشسته خواهر منه یا مادر منه هر تصمیمی که برای اونها می گیرم برای شما هم همون کار رو انجام بدم . زهره منتظر شنیدن ادامه حرفهای دکتر بود و جرقه های امید تو دلش داشت روشن می شد. خدای من دکتر چی می خواد بگه ؟ و بالاخره جوابی رو که منتظر بود شنید.خانم جراحی پیش روی شماست اما با این کارایی که می گم و انجام می دی می خوام آخرین مرحله ی درمانت باشه .
من تصمیم دارم جراحی شما رو به تعویق بندازم .و تو این مدت شما رو تحت مراقبت داشته باشم و مراقبت های لازم رو توصیه کنم .زهره که به دنبال انگیزه ای بود تا فریاد بکشه ، چشماش پر از اشک شده بود و جایی را نمی دید .حرفهای دکتر آرامش عجیبی داد و گویا دوباره متولد شده .الان حدود ۴ سال از این اتفاق می گذره و زهره بدون توجه به نظرات دکترای دیگه با کمک فیزیوتراپی و لیزر درمانی داره زندگی می کنه و هنوز هم فلج نشده .
و امیدوار روزی هست که همه ی پزشکان متعهد ما بر اساس سوگند نامه ای که یاد کردند تعهد شغلی خودشون رو با تجارت اشتباه نکنند و برای درمان هایی که دست یافتنیه به سرعت دست به تیغ جراحی نبرند و به دور ازمنافع مالی ،انسانیت و وجدان رو در مرحله ی اول کارشون قرار بدن .