خواستگار و تنهایی.
بیست و یک سال داشتم؛ که برام خواستگار آمد.
هوا نه گرم بود و نه سرد، روی تختم نشسته بودم،
کتاب میخواندم و به صدای باران گوش میدادم؛ که ناگهان تلفن خانه زنگ زد، با صدای بلند گفتم:
《مامان تلفن رو بردار؛ اگه برنمیداری، من بردارم!؟》
مادرم تلفن را برداشت. هرچی گوش کردم، متوجه نشدم چه کسی پشت خط است؛ با صدای مادرم فهمیدم قرار است برام خواستگار بیاید، پیگیر نشدم و به مطالعهٔ کتابم پرادختم؛
فقط از صحبتهای که با پدرم داشت، ماجرا را فهمیدم.
صبح زود از خواب بیدار شدم؛ به دستور مادرم همه جای خانه را تمیز کردم، عصر شد و زنگ خانه به صدا درآمد، خواستگار پشت در بود و مادرم در را باز کرد؛
به اتاقم رفتم، کنار پنجره مشرف به حیاط ایستادم و حیاط را نگاه کردم، خواستگار، مادر و خواهرش را با موتور آورده بود، و تعجب کردم و خوشم نیامد؛
با خودم گفتم:《مشخصست پسر خسیسیست که خونوادهش رو با موتور اوردهست؛ فقط از صحبتهای که رد و بدل شد، متوجه شدم در مغازه پدرش کار میکند.》
جالب این بود که خواستگار گل و شیرینی نیاورده بود.
چرا باید خواستگار اینقدر خسیس باشد که با موتور بیاید و چرا گل و شیرینی نیاوردند!؟.
پنچ سال بعد تلفن خانه زنگ خورد و مادرم تلفن را برداشت؛ از صحبتشان متوجه شدم، خواستگار است و مادر پسر پشت تلفن گفت:《خانم محترم اول بگین دخترتون ابروهاشو برنداشتهست!؟》
مادرم گفت:《اتفاقآ امروز بردمش سلمونی و کمی ابروهاشو مرتب کرده و حتی کمی هم بند انداختهست.》
مادر خواستگار در جواب گفت:《دختری که این کارهارو انجام بده به درد خوانوادهمون نمیخوره.》
بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد. به مادرم گفتم:
《چه خواستگار بیشعوری! از آلان به موی صورتم کار داشته باشه؛ وای به حالم که روزی، روزگاری عروس این خانواده بشم و چه قدر بیادب که بدون اینکه خداحافظی کنه تلفن رو قطع کرد!؟》
این خواستگار هم سرانجامی نداشت. چند سال بعد زمانی که45 سالم بود. زمانی که از کرونا درآمده بودم و درگیر جداشدن خواهرم از همسرش بودیم.
تلفن همراهم زنگ خورد، روی صفحه گوشیام اسم یکی از بستگان درو مادرم افتاده بود.
گوشی را برداشتم؛ پس از احوالپرسی کردن، ازمن خواست که با مادرم حرف بزند.
مادرم گوشی را ازمن گرفت و گفت:《سلام، شمایین خوبین؟ سلام برسونید و جان دلم بفرمائید!؟》
《میدونید که من این دختر رو چه قدر دوست دارم و آرزوی خوشبختی رو دارم؛ خواستگار خوبی براشون سراغ دارم، که وضع خوبی هم داره از من خواستهست قبل از ازدواج و آشنا شدن ی صیغه محرمیتی خونده بشه و اگر هم توی این فاصله کم بچه دار هم بشن؛ بچه شو قبول کنه، متوجه هستین که دخترتون با این لکنتی داره کسی براش پیدا نمیشه، شاید هم به همین خاطر تا به الان ازدواج نکرده و مجرد ماندهست!؟》
با تعجب به مادرم گفتم:《صیغه، مگر من دختر نیستم! این فامیلتون که تحصیل کردهست، نباید یک ذره فکر کنه، این خواستگار مناسب من نیستش و معرفی نکنه!؟》
سه هفته تمام گریه کردم. پیامی در واتساپ از طرف همان فامیل برایم آمد که گفته بود:
《دخترم، خواستگارت با شرایط صیغه موافق بودن و با نظر شما و خوانوادهٔ محترمشون جور نبود!》
پیش خودم گفتم؛《من اگه لکنت دارم به خودم ربط داره؛ و با تنهایی هیچ مشکلی ندارم، مگر خواهرم که ازدواج کرده چه گلی بر سرش زدند!》