۱/لطفاً خودتون رو برای مخاطبین ما معرفی کنید هلیا حاتمی هستم ۱۹ساله متولد ۱۳۸۱/۰۷/۰۵ ساکن مشهد هستم دانشجوی رشته کامپیوتر
۲/علاقه ی شما به ادبیات از چه زمانی شروع شد؟ از دوره دبیرستان
۳/از چه زمانی نوشتن برای شما جدی شد؟ یک سال پیش تاکنون
۴/نظر خانواده در مورد نوشتن شما چه بود؟ با حمایت های بی چشم داشت و اشتیاقی که داشتند حتی گاها بیشتر از خودم باعث شدند ثابت قدم تر باشم و مصمم تر رو به جلو گام بردارم موفقیت های امروزم رو مدیون حمایت هاشون هستم
۵/در چه قالب هایی مینویسید ؟ متن های کوتاه ادبی
۶/در بین شاعران و نویسندگان بعد از انقلاب کدام را موفق میدانید؟ از بین شاعران استاد ابتهاج و خانم فروغ فرخزاد و از بین نویسندگان اقای بزرگ علوی و خانم سیمین دانشور
۷/به نظر شما نوشتن قابل یاد گرفتن یا ذاتی است؟ هیچ کاری بدون تلاش و استمرار به جایی نمی رسه و خب هنر نوشتن هم از این موضوع مستثنا نیست تا حدودی باید در ذات انسان هم باشه چون برای پر و بال دادن به موضوعات ب ذهنی باز نیاز هست ولی برای پیشرفت نیاز به استمرار ، مطالعه و تلاش هست
۸/موضوعات و مضامین نوشتههای شما بیشتر چیست؟ عاشقانه و دارک
۹/آثار چه شاعران و نویسندگانی را بیشتر مطالعه میکنید و در نوشتن تحت تاثیر کدام نویسنده یا شاعر هستید؟ به اثار خانم فروغ فرخزاد ، استاد هوشنگ ابتهاج ، جوجو مویز ، هاینریش بل ، داستایوفسکی و در مواردی جین استین در نوشته هایم نحوه داستان گونه بودن اثار جوجومویز به من کمک کرد و جدیدا هم شعر های خانم فروغ فرخزاد و استاد هوشنگ ابتهاج درک جدیدی از نگرش رو به من نشون دادن
۱۰/به عنوان نویسنده جوان انتظار دارید در نوشتن به چه افقی دست پیدا کنید؟ با نوشته هام بتونم دلی رو اروم کنم حتی شده دل یک نفر
۱۱/چه آثاری از شما به چاپ رسیده و در چه جشنواره هایی شرکت کرده و برگزیده شده اید؟ در حال حاضر موقعیت شرکت در جشنواره ای پیش نیومده و اولین تجربه چاپ من کتاب دژم به سرپرستی خانم بابائی بود و کتاب دوم پیچک هم در دست چاپ هست
۱۲/انجمن ها چه تاثیری بر نوشتن شما گذاشته است؟ انجمن ها با حمایت و کمکی که به دیده شدن اثار دارن تاثیر زیادی بر نوشتن می گذارند در پایان یکی از نوشته هاتون رو برای ما بخوانید. برف آرامی شروع به باریدن کرده بود و من به عادت هر اخر هفته می رفتم تا خودم را یک فنجان قهوه میهمان کنم پشت همان میز همیشگی نشستم و دیوان فروغ را از داخل کیفم بیرون آوردم شروع به خواندن کردم تا رسیدم به قسمتی از شعر که می گفت: «رفتی و در دل من ماند به جای عشقی آلوده به نومیدی و درد نگهی گمشده در پرده اشک حسرتی یخ زده در خنده سرد» قطره اشک سمجی از چشمم چکید و من در انبوه خاطراتی که روز ها بود با تمام وجود سعی در فراموش کردنشان داشتم فرو رفتم اشک چشمانم را با عصبانیت پاک کردم و دیوان را کنار گذاشتم گارسون با یک عذرخواهی فنجان را روی میز قرار داد و رفت… فنجان را در دستم گرفتم و نزدیک دهانم بردم که در کافه باز شد بویی اشنا تمام فضا را پر کرد فنجان در هوا و بین انگشتانم گویی یخ بست در دلم خدا خدا می کردم فقط شباهتی دردناک باشد امیدوار بودم خودت نباشی من طاقت دیدنت را نداشتم نمی توانستم ببینمت وقتی برای من نیستی وقتی غریبه ای هستی اشنا تر از هرکس برای من سرم را با نگرانی بالا گرفتم خودت بودی… همان نیم رخ… همان لبخند دندان نمای همیشگی همان تیپ نیمه رسمی… خودِ خودت بودی… جلوی پیشخوان ایستاده بودی و من بیشتر از چند لحظه وقت نداشتم که از این رودررویی فرار کنم فنجان را سر جایش گذاشتم کیفم را برداشتم و بیرون رفتم سر کوچه رسیده بودم که ناگاه یاد دیوان افتادم… چطور فراموشش کردم؟! بازگشتم تا دیوان را بردارم مجبور بودم بازگردم! در کافه را ارام به داخل هل دادم و وارد شدم سر میز من نشسته بودی و سرت پایین بود فروغ می خواندی روی همان بیت همان حرف دل من… نگاهت کردم و جلو نیامدم از همان مسیر که امده بودم بازگشتم و رفتم در مسیر سوال هایی مدام در ذهنم تکرار می شد آیا تو هم با دیدن آن بیت غرق در خاطرات شدی؟! آیا قطره اشک سمجی از چشم تو هم پایین چکید؟! و در آخر آیا تو هم دلت برای من تنگ شده؟!