گَنجِ بی بی زینَب
دم دمای غروب یکی از روزای اردیبهشت بود بی بی تو دالان کوچیک خونش نشسته بود و به کوههای جلوی خونهء کاهگلیش چشم دوخته بود که صدای دلنگ دلنگ زنگوله گوسفندها ،از خاطره ها جدایش کرد . کمال تنها نوه و همدمش با چوب دستی رو دوشش به بی بی نزدیک شد کمال : بی بی جان سلام حالت چطوره بی بی : خوبم پسر پاهام دردش زیاد شده کمال : روغن که بهت دادم مالیدی به زانوت بی بی : دیگه اینا افاقه نداره باید برم مشهد دکتر کمال : بی بی جان خودم برات وقت میگیرم اما خودمونیم ..
دیشب چه غوغائی به پا کرده بودیا بی بی : اینا زبون منو نمیفهمن منم حوصله چونه زدن ندارم کمال : حسابی ترسونیدیشون چطوری اینکارو میکنی هیچکس دیشب از پاسگاه جرات نکرد بیاد دنبالت بی بی : برو دستاتو بشور بیا شامت حاضره وبعد در حالی که همه گوسفندها گردتا گردش حلقه زده بودن به طرف طویله راه افتاد کمال : بی بی جان روستای همت آباد بودم عمو سیفی حال دخترش خوب نیست گفته فردا صبح میام امیر آباد بی بی دخترمو درمان کنه بی بی در حالی که داشت چایی میریخت گفت : مهمون حبیب خداست کمال : حاجی هم زنگ زد پاهاش درد میکرد
اونم فردا تا ظهر امیر آباده بی بی : خدا خیرش بده حتما برام دارو میاره کمال خندید گفت : همه میان تو خوبشون کنی چرا خودت همش درد داری آخه بی بی : والا چی بگم حکمتش تو چیه نمیدونم فردا صبح کمال دوباره آماده شد که به صحرا بره کمال : بی بی جان من قاطر میبرم علوفه جمع کردم دیروز بی بی : خدا پشت و پناهت
بعد از ظهر زودتر بیا حاجی اینجاست عمو سیفی صبح رسید به خونه بی بی در خونه مثل همیشه باز بود دخترک در آغوش پدرش درخواب بود، بی بی: خیلی خوش آمدین صفا آوردین عمو سیفی : سلام بی بی زینب حال دخترم دیشب بد شد یهو سرش گیج میره کف بالا میاره بی بی : بدش بغل من گل دخترمو نازنین زهرا از خواب بیدار شد و چشمش که به بی بی افتاد خندید بی بی : سیف الله فردا تو روستا بمون من چند گیاه براش از کوه بچینم جوشوندشو بدم واسه گل دخترم که دیگه خوب خوب بشه . وبعد از رفتن عمو سیفی . بی بی رفت تو مطبخ و اجاقش را روشن کرد واسه نهار آش ماست بار گذاشت
صدای اذان ظهر در آبادی پیچید مشتی عباس با تمام قدرت پشت بلندگو اذان میگفت بی بی دستهای حنا بستش را داخل آب حوض کرد و وضو تازه کرد، چادرش را برداشت و اقامه نماز کرد داشت دعای بعد از نمازش را میخواند که صدای ترمز ماشین را شنید، بی بی : قطعا حاجی اومده
خودش را کشید تا پنجره کوچیک اتاقش بی بی : هااا آمدی حاجی جان خیلی خوش امادی حاجی با هیکل چاقش خودش را نزدیک پنجره رساند : بی بی جان حالت چطوره خوبی ایشالا بی بی : شکر خدا بفرما حاجی با دست پر وارد اتاق شد بی بی : ای بابا چیکار کردی اینقدر وسیله من میخوام چیکار حاجی : تو خودت نمیدونی باهام چیکار کردی دیگه پاهام سِر نمیشن انگشتای پام تکون میخورن فقط کف پام یخ میزنه بی بی : یخ زدن پاهات واسه کمرته باید بادکش برات بندازم حاجی : باشه حالا بشین یه کم آروم بشم همین حالاشم دردم خوب شد نمیدونم چه سِرِیه میبینمت دردای تنم آرام میشه ..از خودت بگو پاهات بهتر شده ؟
بی بی : نه والا حاجی : واست قرص کلسیم آوردم با چند تا ویتامین هر روز باید بخوری بی بی : دستت خوبه تو حاجی نیتت پاکه حتما خوب میشم حاجی : تو پاهای منو درست کردی نمیتونی پای خودتو درمان کنی ؟؟ بی بی : دیگه این پا خوب نمیشه پیریه دیگه حاجی : تو راه شنیدم باز کدخدا ازت شکایت کرده بود اون چیکار به تو داره آخه بی بی : میگه من پروانه کار ندارم میگه بی بی جادو جنبل میکنه با اجنه ها حَشرُنَشر داره
والا من زبونشو نمیفهمم حاجی : شنیدم بازداشتت کردن ولی صبح رفتن دیدن نیستی اونجا خوب چطوری اومدی ؟؟ بی بی : من کاری باهاشون ندارم جادو کدومه اونا مغزشون کوچیکه من چی بگم حاجی تو واسطه شو یه تابلو بزنن اینجا، وقت و بی وقت اینا نیاین منو ببرن حاجی : یه تابلو میزنم روش مینویسم ” شفا خونهء بی بی زینب ” هاااا؟؟؟ خوبه ؟؟
گنج بی بی زینب 2
به آیه های قرآن من اینکارو واست میکنم بیا بی بی جان ،واست تنباکو خوب آوردم خودمم همینو استفاده میکنم بهش میگن شبهای اَربیل بی بی : پس برم یه قلیون چاق کنم بعد از چند دقیقه برگشت قلیونو گذاشت جلوی حاجی … حاجی: بی بی زینب ، یه کم از قدیما تعریف کن من قصه خیلی دوس دارم بی بی بلند شد رفت کنار سماورش و چایی که حسابی دم کشیده بود ریخت تو فنجون و یه کاسه نقل هم گذاشت تو سینی کنار چایی و هلش داد سمت حاجی بی بی : هنوز ۶ سالم تموم نشده بود پدر و مادرم مردن منو مادر بزرگم حبیبه خاتون نگهداری میکرد
مدرسه نداشتیم که همش تو روستا کار میکردم باغ میوه چینی میرفتم دنبال گوسفندها به صحرا میرفتم یه روز تو صحرا زیر تخته سنگ نشسته بودم یه بانوی قد بلند اومد پیش من سلام کرد منم زود جوابش را دادم بانو دستش را دراز کرد به سمت من ویه کوزه دستم داد وبعدش گفت : دختر جان کوزه را محکم بزن رو زمین من نمیدونم چه نیرویی داشت این بانو که من بلافاصله کوزه را محکم به زمین زدم بانو: حالا یه تکه از کوزه را دستت نگه دار خم شدم و یه تکه برداشتم و تو دستم نگهش داشتم
یکدفعه دیدم بقیه تکیه های کوزه همینطور بالا اومدن و چسبیدن کنار هم و کوزه کامل شد بانو : از این به بعد تو به هر کسی دست بزنی شفا پیدا میکنه حاجی : شما سَیّدِه هستین شماها نظر کرده هستین من اینو تو آیه های قرآن خوندم بی بی :من داستان را به حبیبه خاتون گفتم و اونم منو قسم داد که واسه هیچکس تعریفش نکنم یک روز که از باغ برگشتم دیدم حبیبه خاتون پاش پیچ خورده و همون جا زمین گیر شده رسیدم بهش، رنگ به چهره نداشت و دهانش خشک شده بود اینقدر که درد کشیده بود
حبیبه : خوب شد اومدی برو به مشتی عباس خبر بده من یکدفعه نا غافلی یاد کوزه شکسته افتادم رفتم سمت حبیبه خاتون دستم را گذاشتم رو قوزک پای شکستش و آرام پایش را مالش دادم حببیبه : وای خدا خیرت بده دختر دردم ساکت شد همون جا خاتون دوباره ازم خواست به کسی حرفی نزنم ولی کم کم هر چه بزرگتر میشدم مردم بیشتر سمت من میومدن و من به هر کی دست میزدم دردشون آرام میگیره حاجی : به آیه های قرآن تو نظر کرده ای بی بی : جوراباتو در بیار انگشتای پاتو ببینم حاجی : مثل آندفعه بیهوشم نکنی
بی بی : فقط کف پاهاتو با انگشتات ماساژ میدم وبعد کارش را شروع کرد و بند بند انگشتای حاجی را فشار داد حاجی درد زیادی میکشید به پیرزن نمیومد اینقدر دستش قوی باشه ولی با هر فشار حاجی دلش از حال میرفت ولی تحمل میکرد مطمن بود که حالش خوب میشه حاجی : بی بی جان دستت طلاست بی بی : بازم درد داشتی بیا ماساژ بدم کف پاهاتو حاجی : چشم ، بی بی زینب یه سوال دارم این خونت الان چقدر میارزه بی بی : میخوای بخری؟ فروشی نیست حاجی : یه خونه تر تمیز نمیخوای ؟
راحتر زندگی کنی بی بی : من راحتم تو چی میخوای بگی اونو بگو حاجی از هوش بی بی دهانش باز ماند حاجی : من قبل اینکه اینجا بیام پیش کدخدا هم رفتم ما اینجا اجازه حفاری گرفتیم بی بی : حفاری ؟؟ خونه من ؟؟ حاجی : بی بی جان ما این منطقه رو اِسکَن زدیم واسه گنج
دقیقا اینجا گنج داره بی بی : آره خودم میدونم حاجی چشاش گرد شد پرسید میدونی؟ بی بی : با انگشت اتاق بغلی را نشون داد گفت همین جاست یه تابوتم هست حاجی : کی بهت اینارو گفته بی بی : خیلی وقت پیش بهم گفتن حاجی دیگه حرفی نزد میدونست سوال هر چی بیشتر بپرسد بی بی زینب بیشتر طفره میره حاجی : خوب حالا چیکار کنیم بی بی : پاهات که خوب شدن وبعد خندید حاجی : بی بی من مجوز حفاری دارم اینجا الان ثبت یونیسکو شده هر چقدر پول بخوای…
بی بی نذاشت حرفش تمام شود : بچه های من همشون تو مشهد وضعشون خوبه خونه دارن ماشین دارن منم که خدارو شکر هیچی کم ندارم فقط یه تابلو میخوام بزنم سر در خونم که طبابت کنم این کدخدا هر روز خدا منو میبره پاسگاه ده حاجی سفارش منو میکنی ؟ حاجی سرش را پایین انداخت آرام گفت بی بی همینجا واست خونه بخریم بزرگتر و تمیزتر میگم یه تابلو هم بنویسن شفا خونه و بزنن بالای در خونت
من این خونتو به چند برابر قیمت میخریم بی بی : نه من اینجارو نمیفروشم حاجی : این خونه واسه پسراتم هست دیگه اگه اونا رضایت بدن چی ؟ بی بی سرش را پایین انداخت و حرفی نزد حاجی : به آیه های قرآن قسم نمیذارم حقت پایمال بشه دیگه تو ده پیچیده بود که خونه بی بی زینب گنج داره و ساعتی نبود که راجبش حرف نزنن حاجی سپرد به کدخدا که هر جور هست بی بی را راضیش کن
گنج بی بی زینب 3
کدخدا : بی بی جان همه زمینهای اطراف خونت فروش رفته پولی که میخوان بگیرن خیلی بیشتر از ارزش زمینهاشونه ، قبول کنی وضعیت همه بهتر میشه بی بی تو ایوان نشسته بود و درحالی که دود قلیونش تو هوا معلق بود گفت : من عمرمو کردم چند وقت دیگه که مُردَم بیاین اینجارو زیرو کنید کمال : بی بی جان خدا نکنه تو نور چشم این آبادی هستی کدخدا : والا دیگه زبونم مو درآورد از بس گفتم کمال : بی بی جان همین جا تو آبادی خونه میسازیم
دیگه از پله ها راحت بشی درد زانوهات بهتر میشه کدخدا: بی بی به نفع همست رضایت بده خلاصمون کن بی بی : خلاصی پاشو برو پی زندگیت کمال : کدخدا شنیدی چی گفت بسه اینقدر اذیتش نکنید کدخدا : والا بی بی یه تنه همه رو رو انگشتش نگه داشته خبر مخالفت بی بی تو ده پیچیده بود غلام پسر کدخدا بود.
از اینکه بی بی اینقدر سرسخت بود خونش به جوش اومده بود غلام : آقاجون تو بلد نیستی با این پیرزن حرف بزنی زبونشو بلد نیستی کدخدا غرید : تو بلدی ؟؟ غلام : به پسراش بگو خونه واسه اوناست که این پیرزن سالهاست نشسته کدخدا : پسراش اصلا دخالت نکردن میگن ما الان ۲۰ ساله ازش میخوایم بیاد پیش ما مشهد هم ما خیالمون راحت میشه هم از تنهایی در میاد ولی گوشش به این حرفها نیست غلام : اینجوری که نمیشه
الان شما آقاجون زمین خودتو به حاجی دادی که چی کدخدا : هیچی به هیچی حاجی گفته تا بی بی رضایت نده ما هیچ پولی به هیچکدوم از مالک زمینها نمیدیم غلام : این آدم حرف حساب حالیش نیست باید یه فکر اساسی کرد کدخدا : مثلا چه فکری و غلام ساکت شد و به فکر رفت و صبح روز بعد رفت دور خونه بی بی زینب پرسه میزد دید که کمال با گوسفندها از خونه بیرون اومدن و رفتن سمت بالای دهکده دزدکی و آرام وارد حیاط خانه شد دید که بی بی داره تو اتاق کفش و کلاه میکنه که بره بیرون و یه سبد هم برداشت
سریع از خونه اومد بیرون و کمین کرد وقتی بی بی اومد بیرون رفت جلو و چاق سلامتی گرمی کرد بی بی هم جوابشو به گرمی داد غلام : کجا داری میری بی بی جان بی بی : میرم دارو گیاهی بچینم غلام : خدا بد نده بی بی : بد نبینی واسه دختر عمو سیفی میخوام چند روزه تب میکنه غلام : چرا از دکان حاج بابا نمی گیری بی بی : آویشن تازه میخوام و پونه کوهی الان تازست میرم میچینم غلام به فکر فرو رفت باید دست بکار میشد
باید کاری میکرد که این پیرزن یه دنده بیخیال این آبادی میشد . برگشت به سمت خونش و بی بی هم سلانه سلانه به سمت رود خونه کنار ده رفت صلات ظهر بود که بی بی برگشت به خونه و یکراست رفت سراغ سماورش و روشنش کرد خیلی زود دم نوشش آماده شد بوی آویشن دم کرده فضای اتاق کوچک بی بی را پر کرده بود کمی زعفران و عسل به دمنوش اضافه کرد و منتظر ماند تا سیف علی به همراه نازنین زهرا به خانه اش بیاین
غلام : سلام بی بی بی بی با تعجب : سلام تو اینجا چیکار میکنی مگه امروز سر زمین نرفتی غلام : نه حالم خوب نبود گفتم یه سر بیام پیشت بی بی: بفرما بشین … من برم مطبخ زغال گذاشتم واسه قلیون واسه غلام بهترین فرصت بود از قبل نقشش را کشیده بود تو خونشون گل سوسن و خرزهره چیده بود و تو مشتش سفت نگه داشته بود تا سر یه فرصت بریزه داخل دم نوشی که واسه مریضش درست کرده بود وکافی بود حال مریضش بدتر بشه و اونوقت میتوانست غوغایی بر علیه بی بی زینب به پا کند
هر چی تو مشتش بود داخل قوری ریخت و هم زد و رفت تو حیاط غلام : بی بی من میرم خونه یه کاری دارم دوباره برمیگردم بی بی : بسلامت کدخدا : یالاا بی بی زینب وصدای بی بی از مطبخ : بفرماید کدخدا کدخدا : اومدم یه کم باهات حرف حساب بزنم بی بی : برو بالا تو اتاق الان میام کدخدا رفت و تو اتاق نشست بی بی زینب با قلیونش وارد اتاق شد و رفت رو تشک کوچیکش کنار سماورش نشست کدخدا : از خر شیطون بیا پایین من هر کاری بگی واست انجام میدم بیا رضایت بده خودم همین جا تو آبادی یه خونه واست درست میکنم
قسم میخورم آب تو شکمت تکون نخوره بی بی : چند ساله داری با من جنگ میکنی اولاا که میگفتی من جادو و جنبل میکنم همه جا چُو انداختی من با اجنه زندگی میکنم چند بار منو کشوندی کلانتری ؟؟؟ الانم که طمع کردی کدخدا : بابا این که به نفع همه آبادیه چرا کوتاه نمیای بی بی دم نوش ریخت تو استکان و با سینی هل داد طرف کدخدا و گفت: تو سنگ خودتو به سینه میزنی کی دلت بحال مردم میسوخته بخور اینو یه کم حرصت کم بشه کدخدا : آخه اینجا چی داره یه اتاق کوچیک یه طویله و چند گوسفند
بیخیال اینا نمیشی ؟؟؟ بی بی : اینا زندگی من هستن بچه هام همه رفتن مشهد که راحتر زندگی کنن… ولی من نرفتم!! کدخدا با حرص فنجان دم نوش را سر کشید و داد زد : این چی بود چه زهر ماری بود بی بی : اخلاقت تلخه چقدر، بسه مرد خودتو جمع کن
بذار مردم زندگیشونو بکنن کدخدا در حالی که سرش گیج میرفت به سمت حیاط تلو تلو خوران حرکت میکرد، تو حیاط چشمش خورد به عمو سیفی که با دهان باز بهش خیره شده بود کدخدا : تو رو خدا آخر عاقبت مارو میبینی عموسیفی : خدا بد نده چی شده کدخدا که بشدت سرفه میکرد
هیچ جوابی نداد دل و روده هاش به هم میپیچید و چشماش لخته خون شده بود و از خونه بی بی بیرون رفت بی بی که دستپاچه شده بود یه کیسه از دمنوش آویشن و پونه که چیده بود داد دست عمو سیفی گفت: اینارو روزی چند بار دم کن واسه نازنین بخوره ، من برم ببینم این بنده خدا چش شد….
گنج بی بی زینب 4
کدخدا به خونش رسید و بی بی هم دنبالش غلام : آقاجون چی شده چرا اینقدر رنگت زرده کدخدا حالت تهوع داشت تا به خونه برسه چند بار بالا آورد بی بی هم مدام پشتش را میمالید بی بی : زود برو قند آب بیار این بنده خدا بخوره کدخدا : دم نوش زهر ماری خوردم بی بی : اون پونه و آویشن بود عسلم داشت تو چطور میگی زهر ماره خودم دم کردمش غلام برق از کلش پرید
تازه فهمید چی شده بعد از کلی تلاش کدخدا حالش جا اومد ولی دست و پاش رمق نداشت بی بی که خیالش راحت شده بود برگشت چند روزی گذشت بی بی جلو در چوبی خونش نشسته بود و به خونه های روستا نگاه میکرد و گاهی آه از ته دلش میکشید غم بزرگی در دلش چنگ میزد
دیگه دم غروب بود و کمال با کلی علوفه برگشته بود خونه ، گوسفندها با دیدن بی بی دورش حلقه زدن و بی بی تک تکشونو نوازش میکرد کمال : بی بی جان اینجا خسته شدی یه چند روز برو مشهد من اینجا هستم نگران خونه نباش بی بی : باشه حالا ببینم چی میشه تمام مردم روستا یکپارچه شده بودن دیگه گذشته یادشون رفت هر کدوم از اهالی که مریض میشد یا هر وقت کسی بر اثر حادثه ای دست یا پایش میشکست فوراً میرفتن سراغ بی بی زینب هر بچه ای که دنیا میومد حتما باید بی بی زینب در گوشش اذان بگوید
دیگر مردم روستا فراموش کرده بودن بی بی نفسش حقه، یادشون رفت حتی به بی بی احترام باید بذارن چون بوی پول به دماغشان خورده بود و مانند هر انسان زمینی ،آینده روشنی با وجود این گنج در روستا برای خودشون میدیدن که فقط بی بی زینب مانعش شده بود هر روز که میگذشت بی بی بیشتر از قبل بی احترام میشد کمال که نگران بی بی زینب بود بیشتر کنارش میماند و مراقبش بود
غلام که تو رسوا کردن بی بی زینب شکست خورده بود به خودش میپیچید . از اینکه اینهمه پولو یه جا بخاطر این پیر زن لجوج از دست میدادن به زمین و زمان ناسزا میگفت باید کاری میکرد که بی بی بیخیال اون خونه میشد راحترین کار بنظرش آتش زدن کل خونه اومد پیش خودش گفت یه حادثه درست میکنم و همه روستارو از دست بی بی نجات میدم هوا که تاریک میشد
خیلی زود روستا آرام و ساکت میشد تمام حیوانات روستا آرام میگرفتن فقط صدای پارس سگهایی که با عبور هر جنبده ای سکوت روستا را درهم میشکستن غلام آرام گام بر میداشت و بطرف خانه بی بی میرفت ظرف نفت دستش بود و مصمم برای هدفش گام برمیداشت به خانه بی بی رسید چفت در را از پشت انداخته بود مجبور شد از دیوار بالا برود در اتاق بی بی باز بود غلام داخل اتاق رفت ودید بی بی خوابیده و در اتاق بغلی هم کمال در خواب بود آرام نفت را گوشه های اتاق ریخت و کبریت را خواست روشن کند
ولی هر چه کرد کبریت آتش نگرفت و تلاشش منجر به سر وصدا شد و کمال از خواب پرید و با صدای بلند : بی بی بیداری ؟! غلام دستپاچه عقب رفت و پایش به چارچوب در اتاق گیر کرد و با پشت محکم به زمین خورد بی بی : وای خدایا غلام ااینجا چی میکنی که غلام دستپاچه در حالی که به در دیوار دالان میخورد از اونجا فرار کرد فردا صبح کمال رفت و کدخدا را آورد و شرح واقعه را بهش گفتن کدخدا : چی بگم بی بی آخه درسته پسر من خیره سری کرده ولی خودت مقصری کمال : کدخدا خجالت داره داری از پسرت حمایت میکنی
پسرت نامردی کرده کدخدا : تو نمیخواد کاسه داغ تر از آش بشی هر چی بی بی بگه رو کرد به بی بی و گفت : میرم میارمش اینجا باید بگه غلط کردم کمال : همین ؟؟؟ باید مجازات بشه باید بره زندان قصد کشتن مارو داشت کدخدا : حرف مفت نزن بچه فضولی مگه تو بی بی : بسه اینقدر به هم نپرید من هیچ شکایتی ندارم برو کدخدا از اینجا برو چند روز بعد حاجی به روستا اومد بی بی : کم مونده بود بخاطر طمع این مردم نوه عزیزم بلا سرش بیاد آخه دنیا چه ارزشی داره حاجی : بی بی بیا رضایت بده تموم بشه این قائله
بی بی با گوشه چارقدش که زیر چونش سنجاق شده بود اشکهاشو پاک کرد گفت : من از این روستا میرم مشهد همون جا میمونم این شما و این خونه من هیچی ازتون نمیخوام و چند روز بعد بی بی به همراه کمال بارسفر بستن و برای همیشه از روستا رفتن مشهد
گنج بی بی زینب 5
یکماه بعد حاجی به همرا تیم حفاری به روستا اومدن چندین ماشین غول پیکر برای کندن زمین آوردند ماشینهای حفاری مانند تانکهای جنگی سر وصدای زیادی در روستا بر پا کرده بودند روستا پر شده بود از ادمهای غریبه که مشهدی نبودن واسه قومیت های دیگر و توابع شهرهای کشور بودن جوونهای روستا خوشحال و راضی پیش حاجی رفتن و تقاضای همکاری داشتن در میان آنها غلام هم بهمراه کدخدا دیده میشد کدخدا : خدارو شکر که بلاخره کارتون شروع شد
حاجی : بله درسته تازه اول کاریم غلام : حاجی با این ماشینها چند روزه شما میتونید گنج دربیارید !! حاجی خنده بلندی کرد : نه پسرجان به این راحتیا نیست باید ۶۰ یا ۷۰ متر بریم تو زمین بعدش تازه باید راه درست کنیم یعنی تونل های طولانی بزنیم کدخدا : چقدر طول میکشه حاجی : خوب پیش بره مشکل نخوریم دوسال غلام : حاجی من میخوام اینجا کار کنم حاجی : ماهیانه حقوق میدم به هر کی بخواد اینجا کار کنه ولی بگم خیلی باید پوست کلفت باشین کار تو دل زمینه
روزی چندین ساعت باید پایین باشین ودر عوضش پایان کار، یه پاداش خوب به همه میدم کار شبانه روزی در روستا ماهها بود که آغاز شده بود شبها هم کار تعطیل نمیشد و تا سپیده حتی یه لحظه هم ماشینها خاموش نمیشدن و صدای خرد شدن سنگها گاهی صدای مهیبی در روستا کوچک امیر آباد طنین انداز میکرد دیگر از سکوت شبانه روستا خبری نبود حتی سگها هم صدایشان به گوش آهالی نمیرسید چندین بار مردم روستا برای اعتراض نزد کدخدا رفتن ولی متوجه شدن کدخدا و پسرش به گروه حفاری ملحق شده اند
دوسال به همین منوال گذشت کار باید تمام میشد غلام مثل همیشه افکار خام در مغزش میپروانید با خودش فکر میکرد با بدست آوردن این گنج میتواند خودش به تنهایی ثروتمند شود و کدخدا که آدم طمع کاری بود .حرفهای پسرش را پذیرفت. و باورش شد که خودشان میتوانند به این گنج بزرگ به تنهایی دست پیدا کنند و در خلوت با هم پچ پچ میکردند حاجی همیشه بالای سکو بود و همه چیز را با اسکن دنبال میکرد و کوچکترین ریزش سنگ را متوجه میشد و بلافاصله دستور تخلیه تونل را میداد غلام از اسکن اصلا چیزی حالیش نمیشد ولی چند بار از حاجی شنیده بود :
هر وقت به دریچه اصلی رسیدین هیچکس به دریچه دست نمیزنه باید خودم باشم کسی سر خود نباید کاری بکنه تمام گارگرها به حرف حاجی ایمان داشتن و به اون مبلغ پولی که میگرفتن راضی بودن فقط غلام با پدرش میخواستن خودشان به تنهایی گنج را بدست آورند چند روزی بود کار به کندی پیش میرفت سنگهایی که در عمق صد متری، بقدری سفت بودن که سرعت پیشرفت تونل را کم کرده بودن حاجی یه بار جلو کدخدا زمزمه کرده بود که دیگه به پایان کار نزدیکیم . این روزها غلام و کدخدا بیشتر از روزهای پیش به تونل رفت و اومد میکردند
حاجی در بالای سکو نشسته بود و یهو اعلام کرد کار را متوقف کنید همگی از تونل خارج بشن تمام کارگرها از تونل بیرون اومدن کدخدا و غلام هم همینطور بعد از خروج گارگرها حاجی اسکن را خاموش کرد حاجی : به دریچه اصلی رسیدیم و برای حفظ جان خودتان هیچکس حق ورود به تونل را ندارد و همه مرخصید برید و استراحت کنید همه رفتن تا در چادرهایشان استراحت کنند
ولی غلام و پدرش کدخدا هر دو از تاریکی شب استفاده کردند و به داخل تونل برگشتن نزدیک دریچه نشستن و خاکهای در ورودی را با دست کنار زدن و حالا کافی بود با چند ضربه دریچه باز شود و اونها به گنج دست پیدا کنند آرام شروع به کندن کردند و چون دستگاه اسکن خاموش بود کسی متوجه کار اونها نمیشد
هر دو بسختی مشغول بودند که دریچه با صدای مهیبی فرو ریخت و همان لحظه دود سیاهی مثل گاز از دریچه با فشار زیادی خارج شد و کدخدا و پسرش غلام در دم به هلاکت رسیدن بی آنکه حتی بتوانند تکانی بخورن گازی که از دریچه بیرون زده بود گاز سیانور بود بخاطر تجمع طلا در اون قسمت از زمین سیانور تولید شده بود برای ورود به دریچه باید لباس مخصوص پوشید و همچنین برای از بین نرفتن گنج باید چندین طلسم باطل شود
با خیره سریء کدخدا و پسرش غلام گنج کاملا در زیر خاک برای همیشه مدفون شد پروژه شکست خورد و کارحفاری برای همیشه تعطیل شد .
نویسنده : نوشین تقویان ۱۴۰۱/۸/۱۳