از شلوغیا فراری بود
پناه می برد به گوشه های خلوت
مثل همون کافه های دنج تو شهر
خوشحالی آدمارو از دور نگاه می کرد
و با خنده آدما خوشحال می شد
همیشه رفیقش یه قهوه بود و کمی شکر
خلوت بودن رو انتخاب می کرد
چون به کسی با حرفاش و اخلاق تندش لطمه نمی زد
یه پسر جوون با اخلاق و رفتار یه پیرمرد منزوی
از اون مردای زمستونی که دلش بهار می خواست
زمستون سفیدیش رو جا گذاشته بود رو موهاش
و دلی که از شکوفه های بهار هرروز لبریز
می شد …
✍️محمد نوری