“عروس کاروانسرا”
کاروانسرای قدیمی و بجای مانده از عهد قاجار در میانه مرکز شهر ما، با چندین سراها و تیمچه ها و حیاط ها. خود نمایی میکند. که بخاطر بافت قدیمی آجری آن سکوتی بدور از هیاهوی بیرون بر آن حکم فرماست و دروازه ورودی آن مغازه سفال فروشی جلوه خاصی به کاروانسرا بخشیده است.
گویی فقط با سرازیر شدن چند پله وارد دنیای روزگار قدیم شده ای. در پیرامون حیاط، حجره هایی چند گرداگرد آنجا را به محل تجارت و داد و ستد تبدیل کرده که از رونق پیشین آن خبر میداد ولی اینک فقط چند حجره قدیمی و فرسوده به فعالیت مشغول بوده و مابقی بطور مخروبه درآمده است. علی جان مرادی با همسرش گلرخ که دخترخاله او نیز محسوب میشود به همراه ۲ فرزندش نادر ۱۶ ساله و نازنین۱۴ ساله در یک حجره بعنوان سرایدار باهم زندگی می کنند.
دختر آن دو نازنین از بدو تولد به بیماری سندرم دان یا همان اوتیسم مبتلاست که با نگاهی ساده به چهره او براحتی میتوان وجود این بیماری اختلال کروموزومی را تشخیص داد. هرچند دختر بسیار جوان با موهای طلایی و چشمان سبز و قامتی متوسط همیشه در کنار مادرش گلرخ به فعالیت روزانه مشغول است اما توان ذهنی پایین او مانع از پذیرفته شدنش در مدارس روزانه شده بود و علی جان توان مالی فرستادن نازنین را در مدرسه خصوصی ویژه معلولین ذهنی نداشت و چون از نواحی کردستان به شهر ها کوچ کرده بود، آشنایی چندانی به امکانات شهری نداشت از این رو کلیه اعضای خانواده کار می کردند.
علی جان علاوه بر سرایداری به کار بنایی و مرمت کاروانسرا نیز مشغول بود و گلرخ با دم کردن چای کردستان موسوم به کله مورچه ای و فروش آن به درآمد خانواده کمک مینمود و استکان های چای داغ را درون سینی فلزی به کمک نازنین بدست حجره داران و مشتریان آن میرساند و نادر پسر خانواده نیز در راستهٔ نجاران به شاگردی مشغول بود.
تا مدتی روزگار با خانوادهٔ علی جان یار بود و رفته رفته پوشاک مرتب و لوازم زندگی را تهیه کردند و در تدارک نقل مکان به یک خانهٔ اجارهای بودند و با وجود این گلرخ بساط چایش در همان حجره همیشه آماده بود و نازنین فارغ از نیک و بد روزگار با درصد عقلی حدود کودکان ۷، ۸ ساله با مشتریان زود ارتباط عاطفی که ویژه این دست از قشر جامعه است برقرار مینمود و گاها انعامی از سوی حجره داران دریافت میکرد.
دو حجرهٔ مرمت شده با پنجره های آهنی و بنایی کاشی کاری شده وجود داشت که صاحبان آن تجارت پرسودی داشتند و از عمده فروشی کیسه های برنج شمال کشور گرفته تا ظروف چینی و کریستال کشورهای همجوار، حجره هایی چند به عنوان انباری را در اختیار گرفته و کارگرانی روز مزد جهت حمل و نقل در آنجا به کار گمارده شده بودند. مدتی گذشت تا یکی از شرکای آن تجارتکده تحت نام شرکای منصف به علی جان پیشنهاد داد تا مدتی دخترش نازنین را تحت عنوان کارگر خدماتی در کنار همسر باردارش به خانه ببرد و دستمزد ماهانه خوبی را به او بپردازد تا در وضعیت حمل بانوی خانه، کمک حال او باشد. ابتدا علی جان با اشاره به ناتوانی ذهنی نازنین از قبول آن سر باز زد اما گلرخ همسرش توانست موافقت پدر خانواده را جلب نماید و خودش نیز در هفته گاهی به نازنین سر بزند و باز بتواند مراقب او باشد.
علی جان که زندگی پر مشقتی را از سر گذرانده بودو بعلت کار زیاد، جسمش فرسوده گشته بود و دیگر مانند سابق نمیتوانست به کار مشغول شود. پیش آقای ناصر حقیقتی شریک تیموری که سرمایه دار کل محسوب میشد رفت و دلواپسی و نگرانی خود را نسبت به سلامت نازنین ابراز داشت و حاضر بود دخترش را به این شرط به خانهٔ او جهت کار بسپارد که هر چند روز مادرش به او سر بزند تا مشکلی نه برای خانوادهٔ حقیقتی پیش بیاید و نه نازنین. آقا ناصر میپنداشت زنان در دوران بارداری دچار توهم میشوند و حتما کسانی لازم است در کنار آنان بوده تا دچار عوارض تنهایی نشوند.
نازنین چند هفته در خانهٔ آنان بسر برد و در طی این مدت بسیار رفتار ملایمی داشت و زری خانم همسر حقیقتی به او انس پیدا نمود و از سادگی باطن نازنین و طرز گفتار و لحن جملات بریده او بسیار خوشش آمده بود حتی برای نازنین اتاق خوابی شیک و زیبا تدارک دیده که در آن تخت خوابی جذاب که با چند عروسک زیبا تزیین داده شده بود، درست مثل دخترش، موجب خوشنودی نازنین شد و چند دست لباس تمیز و مرتب تن نازنین نمود و به هنگام خرید و مهمانی گاهی او را نیز همراه خود میبرد.
نازنین که در خواب هم چنین زندگی زیبایی را نمیدید بسیار به زری خانم انس گرفت و بجای خانم خانه برعکس این او بود که مورد پذیرایی و مواظبت قرار میگرفت. ناصر خان هم که اوضاع را بر وفق مراد زری خانم میدید، رضایت داشت و ماهانه به نازنین دستمزد خوبی میپرداخت. گلرخ خوشحال صورت دخترش را در ملاقات های هفتگی میبوسید و در رویایش دخترش را در لباس عروس میدید و حتی در صدد آن بود که او را به مدرسه مخصوص بهزیستی بفرستد تا خواندن و نوشتن بیاموزد و بتواند ارتباط خوبی با جامعه برقرار نماید و پیوسته بر سر جانمازش ناصرخان و همسرش را بسیار دعا می کرد و برایشان از خداوند فرزندی زیبا و البته سالم را آرزو می کرد.
گلرخ دیگر بعلت وابستگی نازنین به زری خانم و شرایط خوب زندگی که پیدا کرده بود، خاطر جمع شد و خوشحال بر سر خانه و کار و زندگی خود میرفت. تا مدتی بدین منوال گذشت و زری خانم به زمان وضع حمل نزدیک شد و او به سختی میتوانست روی پاهایش بایستد و خود را جا به جا نماید، دیگر زمان بستری شدن او در زایشگاه فرا رسیده بود و بر اثر چندماه تغذیه خوب و مفید نازنین نیز بسیار خوش رنگ و رو شده بود و مانند یک خانم به تمام معنا زیبا با لباس های مناسبی که بر تن داشت، بسیار علاقمند به تماشای تلویزیون بود و در نبود خانم خانه، کار چندانی جز تماشای تلویزیون نداشت و هر از گاهی به همراه ناصر خان برای دیدن زری خانم به بیمارستان میرفت تا قرار بر این شد که شبها را به عنوان همراه بیمار در کنار زری خانم بماند.
یک روز ناصرخان سرزده و کمی مضطرب به خانه آمد و نازنین را مشغول تماشای تلویزیون دید. مدتی او را نگاه کرد و چند سوال از گذشته نه چندان دور او از زمان حضورش در خانه، پرسید. وقتی مطمئن شد نازنین حضور ذهن و حافظه خوبی در آنچه انجام داده است را دارد. دست او را گرفت و به بهانه کمک در استحمام با او روانه…. چند روزی از این موضوع گذشت. ابتدا برای نازنین چند عروسک و کادو خرید . نازنین که مدتی را گنگ و مبهوت تر از قبل سپری کرده بود. همه چیز را گویی فراموش نموده است و آن گرفتگی بعد از تعرض ناصرخان به او در سیمایش دیده نمیشد.
در این حین زری خانم وضع حمل کرده و دختری را بدنیا آورد. او را شکوفه نامیدند. در مدت کمتر یک ۱۰ روز اتفاق عجیبی برای علی جان در کاروانسرا افتاد. سارقان از راه سوراخ قدیمی سقف حجره وارد تجارت کده شده و گاوصندوق آن را کشف رمز و سپس کلیه پولها و اشیاء قیمتی و مقداری مدارک را با خود ربوده و بردند و پلیس آگاهی سرایدار را که علی جان باشد بعنوان مظنون به سرقت با خود به ادارهٔ مربوط جهت انجام تحقیقات به همراه پسرش نادر بردند و در طی یک بازرسی مختصر، پولها و چک پولهای امضا شده را در حجرهٔ سابق آنان که اینک گلرخ در آن بساط چای گذارده بود یافتند و همه ی اعضای خانواده را به آن اداره مربوطه منتقل نموده و پدر خانواده و نادر را بازداشت موقت تا حصول کامل تحقیقات کردند.
جمعی از اهالی کاروانسرا عذر خانواده علی جان مرادی را خواسته و اثاثیه او را از آنجا خارج کردند. چند ماهی گذشت و علی جان به کمک چند نجار نیکوکار با قید وثیقه آزاد شد. اما پسرش نادر همچنان در بازداشت بسر میبرد و روزگار بسیار سختی را تجربه میکرد. علی جان که خانواده اش به سختی افتاده بودند و با اندک پولی که برایشان باقی مانده بود با صرفه جویی تمام زندگی میکردند، متوجه یک مصیبت دیگر شد.
گلرخ به او گفت که گویا نازنین باردار شده است و توانسته تا از زیر زبان دخترش حرف بیرون بکشد، گویا در یک روز که خانم در زایشگاه بستری بوده، ناصرخان به خانه مراجعت کرده و به بهانهای گلرخ را با خود به … دیگر نتوانست حرفش را تمام کند، و به تلخی گریست. علی جان که از شنیدن ماجرا سخت یکه خورده بود و با دیدن نازنین که در گوشهای عروسکش را در آغوش گرفته بود اشک ریخت و گفت: نامرد به من قول داده بود تا مثل دخترش از نازنین حفاظت کنه. ناجوانمرد.
گلرخ گریه کنان دست شوهرش را گرفت و درحالیکه اشکهایش برروی دستان علی جان میریخت گفت: تقصیر من بود، نباید دخترم رو بدست اون نامرد میسپردم، تو از اول مخالف بودی و هق هق کنان گفت: منو ببخش، خدا ازم نگذره با دست خودم، دست گلم رو به دست این قوم ظالم سپردم. علی جان به تندی بلند شد و رفت تا با چاقویی که در گوشه گنجه پنهان کرده بود آن را برداشت تا به سراغ ناصرخان برود که گلرخ سراسیمه به پایش افتاد و گفت: مرد، بدتر از این نکن، تو زندگی ما آتش افتاده، اگر تو هم دست به قتل بزنی من با این دوتا بچه و یک تو راهی چه خاکی بر سرم بریزم.
نزار تا ما ۴ نفر هم قربانی بشیم. مرد من نرو. تروخدا نرو. علی جان سرش را به دیوار کوبید و گفت: به ناموس من تعرض کرده. بشینم مثل پیرزن ها نفرین کنم و بسوزم. گلرخ: خدا بزرگه علی جان، خدا بزرگه، نرو مرد. ما رو تو این شهر غریب تنها نزار، نرو تروخدا. مدتی گذشت. علی جان سرگردان و تنها و بی پشت و پناه. دست گلرخ و نازنین رو گرفت و به روستای خود رفتند و گلرخ به اهالی آنجا گفت که شوهر نازنین به سربازی رفته و بعد میآید. اهالی پرسیدند: بی خبر از ما مراسم گرفتید پس عکسهای آنان را نشانمان بده… گلرخ با دلی پر از خون که نمیتوانست حقیقت ماجرا را به آنها بگوید، گفت: خانه ما در آتش سوزی سوخت و همهی لوازم از بین رفت… گلرخ در این مدت بسیار پیر تر از قبل شده بود و موهای سرش عجیب سفید شده بودند. دیگر کسی خنده او را تا پایان عمر ندید.
علی جان به شهر برگشت و شکایت نامه ای علیه ناصرخان تنظیم کرد و به دنبال شهود بود اما دستش به جایی بند نشد و همه او را از در افتادن با ناصرخان منع کردند. مدتی گذشت. ناصرخان به علی جان پیغام داد که رضایت خواهد داد و او را از آن اتهام خلاص خواهد کرد بشرطی که از آن شهر بروند و دیگر هرگز به آنجا برنگردند و حاضر است بخاطر مدتی که در کاروانسرا به کار مشغول بوده و همهی اهالی از او راضی بودهاند، مبلغی را به او بعنوان کمک جهت رضای خداوند به او بدهد و کاروانسرای خوشنام را از رسوایی اعمال او بردهاند. علی جان که همهٔ درب های رحمت را به روی خود بسته میدید با اکراه و سرافکندگی تمام پول را پذیرفت و روانهٔ دیار خود شد.
نادر پسرش از بازداشت موقت خارج شد و به روستا رفت تا اینکه ناگهان متوجه موضوع نازنین شد و هرگز به روستا بازنگشت و کسی سراغی از او نداشت. سال بعد خبری در همه شهر پیچید، ناصرخان به طرز مشکوکی بر اثر نزاع با چند جوان شرور بخاطر معامله از پای درآمده است. و سالها گذشت، زری خانم که از مال دنیا چیزی کم نداشت و در کنار دخترش شکوفه روزگار آرامی را پشت سر میگذاشت، عایدی خود را از سهم شوهرش در کاروانسرا بطور ماهانه دریافت مینمود و معروف بود هیچگاه بعد از جریان وضع حمل شکوفه، رابطه خوبی با ناصر نداشت و بعد از مرگ او برایش عزاداری نکرد و همیشه عکسی از نازنین را داشت در کنار عکس دخترش نگهداری مینمود.
پایان
✍️نویسنده: حمید درکی
💎💎💎
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی