اسم داستان :یه شبِ خونه ننه زهرا
روزهای آخر اسفند ۱۳۵۸ بود چهارشنبه سوری هم تمام شده بود .مثل هر سال زینت لباسهای عیدشو که خریده بود مرتب و تمیز گوشه اتاق چید یه شلوار جین یک پلیور قهوه ای با راهای کرم ویه روسری رنگ رنگی و کفشهای موزی که تازه اون سال مد شده بود صغری ، مادر زینت از آشپز خونه داد زد زینت جان مادر زودباش باید بریااا ننه الان منتظره چفت درم ننداخته زینت: باشه میرم …شام نخورم؟؟ صغری : بیا غذاتو برات گذاشتم،
دِ یالاااا زود باش چند سالی بود قلب ننه عمل شده بود و با باطری کار می کرد ،ننه همیشه به چهار تا دختراش گوشزد می کرد که نباید شب تنها بمونه خدای نکرده اگه اتفاقی واسش بیوفته مردم به سراپاشون می خندند هر شب یکی می رفت خونه ننه زهرا هر کی هم نمی تونست سر نوبتش بره بلافاصله زینت جایگزین می شد
زینت هول هولکی غذاشو تموم کرد روسریشو سر کرد دوید سمت خونه ننه خونه ننه نزدیک خونشون بود زودی رسید… کوچه ننه زهرا باریک و کوتاه بود در چوبی بزرگ خونه نیمه باز بود زینت رفت داخل و پشت در که با یه چوب، داخل یه حلقه فلزی بسته میشد را انداخت و چون از دالان و حیاط تاریک ننه وحشت داشت همیشه تا پله های پاگرد را میدوید واز پله ها تا جلو در اتاق پرواز می کرد.
بعدشم که از دستگیره در تقریبا آویزون می شد و با قدرت پایین می کشد در که باز می شد خودش را هل میداد داخل اتاق ننه سرشو بالا آورد گفت بچه چه خبرته مگه دنبالت کردن ؟؟ ..زینت درجواب با شرمندگی فقط سلام داد ورفت نشست روبروی ننه کنار سفره هفت سین که وسط اتاق پهن شده بود طوری که فردا همه مهمونا اومدن بتونن دورتا دور سفره بشینن رو سفره هفت سین … و یه ظرف میوه بزرگ بود.
روی میوه ها یه خوشه بزرگ موز گذاشته شده بود پارسال هم زینت یه بار خونه ننه موز خورده بود خیلی خوشمزه بود با دیدن موز زینت خیلی خوشحال شد به ننه گفت : ننه من موز میخوام ننه همون جور که داشت با دستهای پیر و چروکیدش پایین چادرش را که عروسش واسش برش زده بود را دست دوز میکرد زیر لب گفت میوه ها واسه سال تحویله دایی هم همینارو آورده
زینت پیش خودش گفت کاش فردا دوتا موز بخوره ننه:شام خوردی زینت : خوردم ننه : چایی بریزم زینت: اوهوم ننه: وااا بچه مگه زبون نداری دختر باید قشنگ حرف بزنه سفت و برشته … زینت: بله میخورم … ننه زهرا برگشت سمت سمار نفتیش و شیر سماور باز کرد داخل استکان ونعلبکی و بعد آب نعلبکی را برگردون تو استکان رو کرد به زینت گفت پاشو دختر اینو از پنجره بپاش تو حیاط زینت استکان را گرفت رفت سمت پنجره که ننه گفت بسم الله بگو بچه های اجنه رو زمین اگه بسوزن نفرینمون میکنن زینت نگاهی به کف حیاط کرد بسم الله گفت لیوان را خالی کرد ولی موهای تنش سیخ شد.
هنوز چاییش تموم نشده بود که ننه : دختر جان چاییت تموم شد برو مغازه مهدی آقا یک چارک زرشک بگیر زینت چشمای سیاهش گرد شد پرسید : الان ننه : الان دیگه زودی برو … مهدی آقا دکانش را میبنده زینت : صبح میرم ننه : خجالت بکش.. دختر نباید تنبل باشه فردا شوهر میکنی هزار تا کار سرت می ریزه،
زینت که نگران عصبانی شدن ننه بود با خجالت گفت برق حیاط را روشن کن ننه : حیاط لامپش سوخته برق پاگرد روشن میکنم و به زحمت از زمین بلند شد کلید برق پاگرد فقط به سقف نچسبیده بود ننه تمام قد دستش را دراز کرد و برق پاگرد روشن شد
زینت که قلبش تند تند میزد زود دمپایی پوشید و از پله ها پایین رفت تا پاگرد که رسید نفسش حبس شده بود دالان تاریک را طی کرد با یک حرکت کلون در را کشید بیرون دوید . نفس راحتی کشید به دکان مهدی آقا رسید،
خونه ننه زهرا تا امامزاده علی خیلی نزدیک بود ولی خوب مهدی آقا هم صبح و ظهر و شب اذان میگفت همیشه، از ننه زهرا شنیده بود چند شب پیش همسایه ها واسش سنگ پرتاب کرده بودن مهدی آقا هم واسشون دعای خیر کرده بود که خدا از سر تقصیراتشون بگذره ایشالا به راه راست هدایت بشن زینت وقتی آقا مهدی را دید یاد امام های تو کتابش افتاد پیش خودش فکر کرد چقدر صورتش نورانیه آقا مهدی.. زرشک را که خرید دوباره به سمت کوچه دوید وباز به همون شیوه قبل خودش را توی اتاق پرت کرد ننه زهرا داد زد لااله اله الله از دست تو چرا اینجوری میای قلبم ترکید زینت زرشک را داد به ننه و دوباره برگشت کنار سفره هفت سین. ننه: پاشو از تو کمد دیس شیرینیو بیار زینت تو دلش گفت نخیر امشب ول کن نیست زود بلند شد تا ننه غرغر نکند رفت از تو کمد یه ظرف بزرگ صورتی رنگ برداشت گفت ننه !!اینه ؟؟
ننه گفت آفرین محکم تو دستت بگیر بریم زیر زمین زینت یهو دستاش شل شد کم مونده بود ظرف از دستش بیوفته زینت زیر لب نالید آخه زیر زمین یه سر دو گوش داره ننه داد زد چی؟؟!! زینت : هیچی ننه ننه جلو افتاد زینت پشت ننه راه افتاد به حیاط که رسیدن زینت با دقت زیر پاشو نگا میکرد ننه جلوتر رفت پایین برق بی جون زیر زمین را روشن کرد کلید برق جایی بود که فقط ننه میتونست اونو روشنش کنه اگه زینت میخواستشم محال بود قدش به کلید برسه
بوی قیمه خوش عطر ننه زهرا وبوی برنج خیس شده تو زیر زمین پیچیده بود صبح همون روز فاطمه خاله و معصوم خالهء زینت اومده بودن و قیمه نثار ظهر عید را درست کرده بودن و با اینکه ساعتها بود اجاق گاز خاموش شده بود و خورشت کاملا سرد شده بود ولی عطرش که به دماغ زینت خورد فوری دلش ضعف کرد و خیلی با احتیاط از پله های بلند زیر زمین پایین رفت و گردنش را جلوتر از تنش کشیده بود جلو تا اگه یه سر دو گوش بود زودتر ببیند.
به پایین پله ها که رسید چشمش افتاد به دیگ بزرگ که رو زمین دمر شده بود قبلا ننه زهرا گفنه بود که زیر زمین یه سر ودو گوش داره که بچه هارو با خودش می بره
زینت چند روز یه گوشه تو حیاط کنار پنجره زیر زمین کمین نشسته بود تا یه سر ودو گوش را ببیند ولی موفق نشد وقتی واسه ننه زهرا تعریف کرده ننه زهرا چپ نگاهش کرده بود و گفته بود که یه سر دو گوش زیر دیگ بزرگه هستش زینت همیشه تصور می کرد وقتی یه سر ودو گوش بخواد به رو پاش بلند بشه و به ایسته با اون دیگه بزرگ که رو سرش هست چه شکلی میشه
از این فکر وحشت همه وجودشو می گرفت زینت وارد زیر زمین شد تمام نگاهش به دیگ بود ننه رفت سراغ صندوق سیاه و بزرگی که گوشه زیر زمین بود درش را که باز کرد. زینت از تعجب دهانش باز ماند یه عالمه شیرینی برنجی و نون قندی وچرخی و نخودی از همشون اونجا بود و چقدر شکلات با کاغذای رنگی چیزای دیگه هم بود چای و قند وشکر ننه ظرف شیرینی را از زینت گرفت و با دقت شروع کرد به چیدن شیرینی ها که خوب البته زینت اون وسط بی نسیب نماند و از هر کدوم میچشید و دیگه پشتش به دیگ بودو فقط حواسش به رنگ پلاستیک شکلاتایی بود که میخورد بعد از پایان کار با ننه دوباره برگشتن بالا ظرف بزرگ شیرینی را هم وسط اتاق کنار ظرف میوه گذاشتن ننه زهرا سفره هفت سین را برانداز کرد و چارقدش را در آورد دوتا گیس حنایی بافته شده را روی شانه هایش انداخت
و دوباره نشست کنار میز سماورش و فیتله شو کشید بالا که آب داغ بشه رو کرد به زینت که همچنان زل زده بود به سفره گفت : پاشو کرنگس بیار بذار سر سفره زینت جعبه دستمال کاغذی آبی رنگ را از کمد ننه برداشت که روش نوشته بود کرنگس زینت یادش افتاد پارسال هم واسه عید ننه اونو کنار میوه ها گذاشته بود
ننه :پاشو دختر جا منو بنداز جا خودتم کنار یخچال بنداز که گرد و خاک رو میوها نریزه ننه زهرا آشپز خونه نداشت واسه همین یخچالش تو اتاقش بود کنار کمد لباسها و رختخوابهاش ننه یه پسینه خیلی کوچیک تو پاگرد داشت که اونجا یه اجاق گاز زمینی بود که به کپسول وصل بود آشپزیاشو اونجا انجام میداد بعضی وقتا هم گاز پیک نیکش را میاورد تو پاگرد زینت هیچ وقت تو پسینه نمی رفت در و دیوار پسینه سیاه بود و یه لامپ کوچیک که نور خیلی کمی داشت اونجا رو روشن می کرد
داخل پسینه چند طاقچه کوچیک بود که تمام قوطیهای ادویه در اونجا چیده شده بود قوطیهای فلزی که رو بعضیاشون عکس خانمهایی که دامن بلند با آستین های پفی پوشیده بودن سقف پسینه همیشه صدا میومد ننه به زینت گفته بود از ما بهترونن که اون بالا زندگی میکنن واسه همین زینت هیچوقت جرات نمیکرد از چهار چوب پاشو انورتر بذاره ننه سالها بود که تمام غذاهاش آب پز بود و بدون نمک . ننه حتی یه بند انگشت هم نمک تو غذاش نمی زد
واسه همین زینت همیشه تو خونشون غذا میخورد یه بار ننه بادمجان و گوجه را آب پز بخوردش داده بود فردا واسه ننه روز بزرگی بود روز اول نوروز هر سال اولین نهار سال را همه دخترا و تنها پسر ننه به همراه دامادها و نوه ها و عروس خانم که لغبش دختر سلطان بود .
اسم مادرش سلطان بود و بقیه به شیطنت فقط هم پشت سر بهش میگفتن دختر سلطان که صد البته عروس ننه دارای جایگاه خاصی بود ننه خیلی بهش احترام میذاشت و بقیه هم کاملا توجیح بودن
خیلی زود زینت رختخوابهارو انداخت و زود رفت که بخوابه ولی ننه هنوز داشت کارای فردا رو ریز ریز انجام می داد به زینت رو کرد و گفت : دختر پاشو قاشق و چنگالارو بیار دستمال بزنم زینت مثل برق پرید کنار کمد و وظرف مستطیلی شکل که توش پر بود از قاشق و چنگالایی که با کش محکم بسته شده بود، برداشت و برد جلو ننه گذاشت
ننه یه دستمال نخی که دست دوز خودش بود را زیر شیر سماور گرفت تا خیس بشه و بعد دست کرد تو قاشقها که بیرونشون بیاره که یهو خشکش زد یهو صداش رفت بالا و با ترس گفت ای واای قاشقای نقرم نیست زینت چشاش گرد شده بود به ننه نگا می کرد نمی دونست قاشق نقره یعنی چی ولی متوجه شد که خیلی مهمه که آدم قاشق نقرش گم بشه چون ننه صورت چروکش قرمز شده بود به زینت گفت کمد دوباره نگا کن ببین اونجا نیست؟
زینت رفت و نگا کرد با نگرانی گفت نه، ننه نیست ننه محکم زد رو دستش و گفت دیدی چی شد زینت به علامت پرسش سرش را تکان داد ننه: حتما این بمانی گردن شکسته برش داشته چند روز پیش اومده بود اتاق منو جارو زد زینت بمانی را میشناخت از مادرش شنیده بود که بمانی شیرین عقله زینت : شایدم یه سر دو گوش برداشته
ننه: واا دختر چرت وپرت نگوو زینت با خودش فک کرد اون که زیر دیگ زندگی میکنه شاید قاشقارم برده اونجا زینت زیر لب با خودش داشت حرف میزد که ننه سرش داد زد : دختر خل شدی چرا با خودت حرف میزنی زینت : دارم میگم شاید از ما بهترون بردن زیر شیروونی ننه: استغفرالله دختر… تو چرا امشب هذیان میگی
دوباره با خودش غرغر کرد که خدا لعنتت کنه بمانی صب برم دم خونش پدرشو در میارم ننه: پاشو لامپ خاموش کن زینت بلند شد و لامپ مهتابی سفید رنگ ننه زهرا رو خاموش کرد وتازه اونجا زینت نور چراغ خواب قرمز را دید که ننه قبلا روشن کرده بود نفس راحتی کشید و به رختخواب رفت ننه : فردا باید چند تا ماهی قرمز از تو حوض بگیریم بندازیمشون تو تُنگ و بعد دستهای حنا گرفتشو زیر صورت مهتابی رنگش گذاشت و زود بخواب عمیقی رفت
زینت به ماهیهای قرمز تو حوض فکر می کرد حتما امسال ماهی قرمزا خیلی بزرگتر شدن وچشاشو آروم بست وبا موزیک خروپف ننه کم کم بخواب رفت شیرینی خیال ماهیها حال دلش را آرام کرده بود که با صدای خس خس بلند ننه زهرا رویاهایش درهم و برهم شد زینت سر جایش سیخ شد چشمهایش بزحمت میدید ولی گوشهایش صدای ناهنجاری که از سمت ننه بلند بود را به خوبی می شنید.
زینت با چشمای نیمه باز خیز برداشت آستین لباس ننه را می کشید : ننه ..ننه جوابی نشنید بلند شد لامپ اتاق را روشن کرد صورت ننه را دید سفید شده بود ولبهایش کبود صورت ننه را با دو دست گرفته بود و ملتمسانه صدایش می کرد ننه..ننه .. جواب بده ننه یه لحظه چشماشو باز کرد و با دست به میز سماور اشاره کرد
زینت یادش افتاد قرصهای زیر زبانی ننه زیر میزه خیز برداشت سمت میز دستش را تا آرنج زیر میز چرخاند و پلاستیک قرصها را درآورد ومیدونست قرص زیر زبونی ننه قلقلی کوچیک و قرمز هستن ولی با دیدن بسته خالی از قرص ماتش برد نفسهایش تند تند شده بود و با چشمای نگران به ننه نگاه کرد رفت جلو صورت ننه دید که صدای خس خس کمتر شده دلش داشت می ترکید : مبادا ننه بمیره شاید تو پسینه قرص باشه
حتما هست پرید در اتاق را باز کرد رفت تو پاگرد جلو در پسینه واای الان از ما بهترون تو پسینه دارن راه میرن نفسش را حبس کرد کلش داغ شده بود و خیسی موهای پشت سرش را حس میکرد هیچ راه برگشتی نبود باید یه کاری میکرد دستگیره در پسینه را محکم پایین کشید و در را چنان محکم هل داد که در با صدای زیاد به ظرفهای پشت در پسینه خورد و دلنگ ودولنگ رو هم ریختن زینت تند تند نفس می کشید
از همون جا که وایساده بود جلوتر نرفت و با دیدن پسینه سیاه و تاریک تازه یادش افتاد نمیتونه لامپ را روشن کنه یاد شمع های ننه افتاد که یه بسته خریده بود که بعد از سال تحویل بره سر خاک شوهر خدابیامرزش سریع برگشت تو اتاق اول رفت سراغ ننه صدای خس خسش کمتر شده بود و لبهاش سیاهتر زینت سرش را رو سینه ننه گذاشت ولی فقط صدای قلب خودشو میشنید که تلاپ و تلوپ میکرد بغضش داشت می ترکید باخودش گفت: ولی الان موقع گریه نیست باید شمع را پیدا کنم شمع بالای طاقچه بود قدش که نمیرسید رفت و با زحمت میز سماور را کشید آورد و رفت بالا و شمع برداشت کبریت و کشید و شمع روشن شد
لبخند بر لبش نشست و رفت جلو پسینه اول نور شمع را بداخل هدایت کرد کسی اونجا نبود نور شمع را سمت سقف گرفت وباز هیچکس نبود سعی کرد صدای پاهاش شنیده نشه رفت داخل طاقچه ها و قوطیها را دید واای خدا نیست ولی ننه همیشه قرص زیر زبانی خیلی داشت هر وقت نفسش تنگی میکرد زود یه دونه زیر زبانش میگذاشت و زود ضربان قلبش خوب میشد با نا امیدی برگشت تو اتاق ننه بی حرکت بود زینت : اگه قرص نخوره میمیره وباز به خودش اجازه نداد گریه کنه یاد زیر زمین افتاد و صندوق بزرگ ننه که مثل گنجینه تمام چیزایی که ننه دوست داشت تو اون نگهداری می شد
زینت : زیر زمین یه سر دو گوش داره ا بی اختیار اشکاش سرازیر شد ولی خیلی زود بغضشو قورت داد الان فقط ننه باید قرص بخوره بارها مامان صغری اینو بهش گوشزد کرده بود جعبه شمع را با کبریت بغل کرد و پا برهنه به حیاط خودشو رسوند و نشست جلو در زیر زمین آرام به پله های زیر زمین چهار دست و پا نزدیک شد مثل سقا خونه که همیشه شعمهارو روشن می کرد
تمام شمها را از جعبه در آورد و روی موزائیک حیاط دونه به دونه روشن کرد و همشو ردیف دنبال هم چید داخل زیر زمین روشن روشن شد لبخند به صورت رنگ پریدش نشست نیم نگاهی به دیگ کنار زیر زمین انداخت و خیلی زود نگاهشو دزدید
نمی خواست یه سر دو گوش بیدار بشه از پله ها پایین رفتدیگه صدای نفسهاشو نمی شنید دستهاش یخ زده بود پا برهنه و با احتیاط به سمت صندوق رفت تو هر قدم به دیگ نگاهی میانداخت دیگ گوشه تاریک زیر زمین بخوبی دیده نمیشد زینت به صندوق نرسیده بود که صدای جیغ از سمت دیگ شنید تا صورتش را برگرداند یه موجود سیاه و درشت بسمتش پرتاپ شد
زینت جیغ کشید و با پشت کمر محکم به زمین خورد سریع برگشت به سمت صدا که دید گربه سیاهه که همیشه تو حیاط پرسه می زد از پنجره باز زیر زمین با سر وصدا بیرون رفت زینت نفس راحتی کشید و دید دیگ بی حرکت سر جایش هست با اینکه هم زینت و هم گربه جیغ کشیده بودن
یه سر دو گوش اصلا تکون نخورده بود زینت سریع بلند شد در صندوق را باز کرد و تا کمر افتاد تو صندوق هر چه سریع تر میگشت تقریبا هم چیو تو صندوق دمرو می نداخت و خراب کاری می کرد
ولی اصلا واسش مهم نبود اگه قرص اینجا نباشه دیگه نمیدونه کجارو بگرده یهو چشمش خورد به یه دسته قرص قلقلی و قرمز آره خودشون بودن قرصهای زیر زبونی ننه زهرا جیغ کوتاهی کشید و با هیجان برگشت و از پله ها بالا رفت و با یه جهش از رو شمعها پریدو دوان دوان خودشو به ننه رسوند زینت: خدا کنه نمرده باشه ننه… ننه …. بیا بخور قرصاتو آوردم ننه جواب نمی داد زینت یه قرص از جاش درآورد و اونو با انگشت تو دهن ننه فرو کرد و چند لحظه بعد ننه آرام چشاشو باز کرد و زینت را دید که باچشمهای گرد و سیاهش زل زده بود بهش..
زینت : ننه … خوب شدی ؟ ننه .. حرف بزن ننه: آب…. زینت سریع پرید تو یخچال که آب بیاره در یخچال که باز کرد دهانش باز ماند چند بسته قرص قرمز تو یخچال بود
بی آنکه حرفی بزنه برگشت و لیوان آب را دست ننه داد یاد صندوق افتاد که درش باز مونده بود بی آنکه به ننه حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون دمپاییهایش را پوشید و خیلی آروم و بسمت زیر زمین رفت به شعمهای کج و کوله که رو زمین خم شده بودن نگاه کرد و بعد آرام به زیر زمین رفت
ولی دیگه قلبش تند نمیزد ،در صندوق را آرام بست و به دیگ زل زد آرام آرام به دیگ نزدیک شد با هر قدم که با اطمینان بر میداشت بیشتر به خودش افتخار میکرد به دیگ که نزدیک شد آرام خم شد وبا هر دو دست لبه دیگ را از زمین بلند کرد و با یک حرکت دیگ را به عقب هل داد ودیگه با صدای بلندی رو زمین افتاد و زینت با صدای بلند خنده ای فاتحانه زد که یکدفعه با صدای ننه به خودش اومد ننه : زینت صدای چی بود ؟؟ ای وای تو ،توی زیر زمین چیکار میکنی زینت : صدای دیگ بود ننه …. وبعد از زیر زمین آمد بیرون و خیلی آرام از پله ها بالا رفت
عالی بود موفق باشید