ماه رخ
هوتن؟ هوتن؟ کجا داری میری؟ الان که همه چی درست شده و ماهرخ خودش گذاشته رفته صبر کن هوتن….. نرو….. صبر کن .
هر چی صداش کردم انگار حرفامو نمیشنید با عجله کفشاشو پوشید، ماشینشو روشن کرد و با تمام سرعت گاز داد و رفت.دستام شروع به لرزیدن کردن و نامه از دستم افتاد.
نفهمیدم اون لحظه بهم چی گذشت چشامو که باز کردم دیدم رو تخت بیمارستان افتادم.پرستار گفت: خانم رابعی 1 ساعته که بیهوش بودین .
خانم، آخه دنیا چه ارزشی داره که داری اینطوری خودتو داغون میکنی زبونم لال اگه پسرت دیر رسیده بود معلوم نبود چه بلایی سرت میومد…احمدو دیدم که با عجله اومد تو اتاق،همینکه دید به هوش اومدم محکم بغلم کرد و اشک ریخت، دقایق زیادی تو آغوش هم بودیم و احمد فقط گریه کرد .
حالت چهره و رنگ پریدگیش نگرانم کرده بود . -احمدجان چی شده مامان؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا همش اشک میریزی مامان جان ،بگو تو رو خدا ، مردم از نگرانی .و احمد فقط گفت: هوتن مامان، هوتن…چشاش سیاهی رفت و افتاد زمین.
من رو تخت و احمد بیهوش رو زمین اتاق بیمارستان. -خانم پرستار به دادم برسین بچم از بین رفت. خانم پرستار….. نیم ساعتی گذت تا حال احمد بهتر شد . وقتی چشاشو باز کرد اولین کلمهای که گفت “هوتن” بود ،هوتن مامان، هوتن.مطمئن شدم که برای هوتن اتفاقی افتاده . اونطور که اون با عجله از خونه رفت یا تصادف کرده یا بلایی سر خودش آورده . -بسه دیگه زهرا زبونتو گاز بگیر این حرفا چیه میزنی، زبونتو گاز بگیر زن.
-مامان، هوتن تصادف کرده و الان…اشک امونش نداد. قبل از اینکه سرم احمد تموم بشه هر چی توان داشتم جمع کردمو خودمو رسوندم به بیمارستان زهرایی، که نیم ساعتی از بیمارستان عارف فاصله داشت. -خانم پرستار، هوتن رادمندی رو اینجا آوردن؟ تصادف کرده خانم پرستار…توروخدا با دقت لیستو ببین…هوتن رادمندی .
بله خانم، هوتن رادمندی،به خاطر سرعت خیلی بالا، ماشین از مسیر اصلیش منحرف شده و با ضربهای که به سر پسرتون خورده به کما رفته.با دیدن بدن بیحرکت و چشای بسته هوتنم فریاد میزدم: -ای کاش زمان برمی گشت و این اتفاق نمی افتاد،ای کاش من مادر این قدرخودخواه نبودم ای کاش… آخه جواب باباتو من چی بدم؟ تو امانت حسینم بودی هوتن توروخداچشاتو باز کن جیگر گوشم توروخدا باهام حرف بزن، دلم ی ذره شده واسه مامان جون گفتنات… توروخدا.
خودمو مقصر می دونستم اگه به خاطر خودخواهی هام نامه ماهرخو نشونش نداده بودم الان به جای لالایی خوندن برای چشای بستش کرکر عروسیشو می کشیدم .سه ماه دیگه تولد 30 سالگیش بود. بهم میگفت:مامان جون امسال تولدمو 3 تایی کنار ماهرخ می گیریم،وای که چی بشه…ی خاطره خیلی قشنگ…منو مامانی و عشقم و داداش .بعدش من ترشرویی می کردمو و اون با ی نیمنگاهی بهم چشمک میزد.ماهرخ دختر خوبی بود.
تنها عیبش که اونم از نظر من عیب بود،اوضاع مالی خونوادش بود.حاج میرزایی معلم بازنشسته و مریم خانم مادرش، خونهدار بود. عوضش بابای هوتن کارخونهدار و منم تازه بازنشسته شده بودم. کارمند ثبت احوال بودم. هوتن، همکلاسی ماهرخ بود و 3 سالی میشد که همو میشناختن.
آرزوهام واسه اولین پسرم این بود که یکی از دخترای با اصل و نصب و به قول آدمایی مثل خودم از اون خانوادههایی که تو محل سرشناسن و حاجی حاجی از دهنشون نمیفته رو عروسم کنم ولی افسوس و صد افسوس که دیر فهمیدم اصالت به نجابته نه سرشناسی و اسم درکردنای سرزبونی.
اصالت به ذات پاک داشتنه نه افتخار پیشینههای پدری.وقتی هوتن عاشق ماهرخ شد همه تلاشمو کردم که نظرشو عوض کنم. کلی عکس دختر نشونش میدادم. به بهانههای مختلف بهشو سر قرار میبردم. این اخریا دیگه باهام هیچ مهمونی نمیرفت.
تموم زندگی هوتن شده بود ماهرخ و عشق به اون. هیچ کی جز ماهرخ رو نمیدید و مصمم رو تصمیمش پافشاری میکرد یا ماهرخ یا هیچ دختر دیگه.ماهرخم هوتنو خیلی دوست داشت از حق نگذریم افکار و عقایدشون خیلی شبیه هم بود. هر دوشون مصمم رو خواستشون پافشاری میکردن ولی من اون موقعها فقط خودمو میدیدم و غرق ارزوهای مادرانه خودم بود.
تا اینکه سه روز قبل از این اتفاق، نامهای از ماهرخ به دستم رسید. بعد از سلام و احوالپرسی نوشته بود:خانم رابعی میدونم که شمام مثل من نگران هوتنین و من و اونم 3 ساله که مصمم رو علاقهای که بهم داریم پافشاری میکنیم منم با وجود مخالفتای شدید بابا بازم هوتنو دوست دارم و از علاقم بهش چیزی کم نشده ولی امروز خیلی با خودم فکر کردمو و خودمو گذاشتم جای شما و درکتون کردم.
شمام ی مادری و واسه پسرتون هزارتا ارزو دارین. هوتن شما رو خیلی دوست داره دیگه نمیتونم ببینم که شما به خاطر وجود من تو زندگی هوتن، با مشکل قلبی که دارین هر روز کلی فکر و خیال میکنین.
خدایی نکرده اگه اتفاقی براتون بیفته نمیتونم هیچ وقت خودمو ببیخشم. ما داریم از تهران میریم . به هوتن چیزی نگفتم . خطمم خاموش می کنم که دیگه هیچ وقت نیاد سراغم.روز با دیدن اون نامه کلی ذوقزده شدم . به خواستم رسیده بودم.ی روز هوتن سراسیمه اومد خونه خیلی مضطرب بود. -مامان به ماهرخ حرفی زدی؟هر چی خطشو میگیرم خاموشه، مامان توروخدا اگه بهش چیزی گفتی بهم بگو دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه تا حالا سابقه نداشته گوشیش 1 ساعت خاموش باشه.
دارم دیوونه میشم مامان اگه ازش خبر داری بگو.منم که کلی از رفتن ماهرخ خوشحال بودم گفتم:ماهرخت رفت…. عشقت برای همیشه رفت و ترکت کرد.در جا خشکش زد. -مامان چی داری میگی؟ماهرخ کجا رفته؟شما چی میدونی که به من نمیگی مامان؟ نامه رو نشونش دادم. به انتهای نامه که رسید اشکاش سرازیر شد. نگاهی به من انداخت سرشو تکون داد و بدون اینکه چیزی بگه سوئیچو برداشت و از خونه زد بیرون ۱۰ روز دیگه تولدش بود. تولد جگرگوشم.
تولد پسری که مادرش با خودخواهیاش دلیل سکوتش شده بود،برای تولدش کلی برنامه ریختم. ی کیک سفارش دادم و روش نوشتم از طرف ماهرخ. میخواستم واسه اولین بارم که شده به خودم بفهمونم که عشق ماهرخ به هوتن خیلی بیشتر از عشق منه مادر به فرزندش بوده. به احمدم گفتم که بیاد. لباسای جشنمو پوشیدم، به سرو صورتم رسیدم و عطری که هوتن روز تولدم واسم خریده بودو زدم.
احمدم ریشای هوتنو زد و با کلی داداش داداش گفتن و قربون صدقه رفتن هوتنو آماده کرد. ظهر 25 شهریور 1375 بود. مثل روزای قبل بعد از سلام و احوالپرستی با پرستارای بخش رفتم تو اتاق. چشمم به ی کیک خورد که روش عکس هوتنم بود و وسطش ی شمع علامت سوال. با کلی سوال تو ذهنم رفتم از پرستار بخش بپرسم که کی اینجا بوده همینکه از اتاق اومدم بیرون چشمم به احمد و ماهرخ افتاد.
احمد کیکی که من سفارش داده بودمو تو دستش گرفته بودو ماهرخم کنارش. در جا خشکم زد از طرفی خوشحال بودم که ماهرخ برگشته و از طرفی شرمنده که چطوری از ماهرخ معذرت بخام…یعنی منو میبخشه؟؟؟وقتی نزدیکم اومد بهم دست داد و بغلم کرد اون لحظه حس کردم که چقدر آروم شدم. سرمو پایین انداختم و گفتم: دخترم منو ببخش. در حق تو و هوتنم خیلی بد کردم. حلالم کن دخترم…من مقصر این حال و روز پسرمم …ماهرخ با همون صدای آرومش گفت:مامان جون نزن این حرفارو.
قربونتون برم مهم الانه که همه کنار هم جمعیم و تولد هوتنو با هم جشن میگیریم . مطمئنم هوتنم الان خیلی خوشحاله که مارو کنار هم میبینه روز بعدش فهمیدم که ماهرخ و احمد با هم در ارتباط بودنو ماهرخ حال منو و هوتنو از احمد میپرسیده و همینکه فهمیده هوتن تصادف کرده میخواسته بیاد بیمارستان که احمد نزاشته تا اینکه ماهرخ طاقت نمیاره و روز تولد هوتن به بیمارستان میاد.
-مامان توروخدا اینقد بیتابی نکن… روز به روز دارین ضعیفتر از قبل میشین،میدونم هوتنم راضی نیست دارین به خاطرش اینطوری خودتونو اذیت میکنین من دلم روشنه که هوتن به هوش میاد و همه چی خوب میشه. روزای خوب نزدیکن.نمیدونم اگه اونموقع دلگرمیای ماهرخ نبود چطوری میتونستم اون روزای ساکت رو که هر روزش 1 سال برام میگذشت و تحمل کنم.سه ماه از تولد هوتنم می گذشت.
اون روز ماهرخ پیش هوتن بود. 12 ونیم شب بود که تلفن خونه به صدا دراومد. ماهرخ بود:مامان جون مامان جون هوتن به هوش اومده. دیدین گفتن دلم روشنه، هوتنمون چشاشو باز کرده و کنارمونه…نفهمیدم اون لحظه چی بهم گذشت فقط خداروشکر میکردم.-خدایا شکرت…خدایا شکرت…شکرت خداجونم… شکرت خدا که پسرمو دوباره بهم دادی…هوتن من به هوش اومده بود ولی به خاطر ضربهای که توتصادف به سرش خورده بود قطع نخاع شد. وقتی ماهرخ این قضیه رو فهمید به جرئت میگم حتی عاشقتر از قبل مثل پروانه دور هوتن میگشت انگار بیشتر از قبل دوسش داشت.به خواسته ماهرخ جشن کوچیکی گرفتیم.
ماهرخ و پسرم ماه عسل رفتن مشهد. تقدیر اونا رسیدن به هم بود ولی من موندم و حسرتی جبران نشدنی. حسرت اینکه ی روز بتونم پسرمو مثل قبل سرپا ببینم.هوتن و ماهرخ دو سال بعد هستی رو که 7 سال داشت به فرزندخوندگی قبول کردن. الان 10 ساله که از این اتفاقات میگذره و من و هستی بهترین دوستای هم شدیم.
ی روز با تمام وجود از ماهرخ متنفر بودم و الان میتونم بگم بدون ماهرخ قسمتی از زندگیم خالیه. خدایا شکرت………
نویسنده:حمیرا خلج
🌹🌹🌹🌹 چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،رمان،دلنوشته،سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه،تبدیل جزوات اساتید،معلمان،مربیان،دانشجویان به کتاب، تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد و رساله دکتری به کتاب با مدیریت استاد فردین احمدی در واتساپ به کارشناسان ما پیام بدهید. ۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹
با تشکر از شما خانوم خلج بابت نوشتن این رمان کوتاه جا داره از تون تشکر کنم بابت زحماتتون