خواستگار و تنهایی. بیست و یک سال داشتم؛ که برام خواستگار آمد. هوا نه گرم بود و نه سرد، روی تختم نشسته بودم، کتاب میخواندم و به صدای باران گوش میدادم؛ که ناگهان تلفن خانه زنگ زد، با صدای بلند گفتم: 《مامان تلفن رو بردار؛ اگه برنمیداری، من بردارم!؟》 مادرم […]