(باز هم باران می آمد) – شاهگل! بیا ببین داره بازم بارون میاد. شاهگل درست پشت سرش ایستاده بود. لبخند ملیحی روی لبهای اناری اش، نقش بست: - مثل این که باز فرشتهها، روی دریای آسمان پایکوبی به راه انداختند. نازگل که در رویای کودکانه خویش غرق شده بود. با […]