نام داستان : مرگ تدریجی
احساس خلق تنگی میکردم وسعی کردم خودم راکمی تکان دهم شایدازاین وضع خلاص بشوم. عنکبوت غول آسا پشتش را به من کرده بود وباران رااز دهانه غارتماشامیکرد، بنظر می آمددرافکارش غرق شده باشد، موهای سیخ روی بدنش اینبارترسناک تر به نظر می آمد، ای کاش میدانستم به چه چیز فکرمیکندیااین صحنه چه خاطره ای را برایش تداعی میکند، ازاین فکرخودم خنده ام گرفت وباخودم گفتم آخر این هیولا دلش کجابودیااصلاعقلش کجابودکه بخواهدفکرکند…. درهمین افکاربودم که برگشت ونگاهی به من انداخت وبرای چندثانیه زل زده بودبهم، بااینکه ازاین وضعیت خسته شده بودم ودست وپایم ازفشارداشتندازبدنم جدامی شدند ولی بازهم آماده مرگ نبودم، آن هم به دست یک عنکبوت غول پیکر، واقعاًمسخره بودآخه من آدمی بودم که حتی مرگم را هم برنامه ریزی کرده بودم سرش راجوری برگردانند که میشد خیال کرد که از اوضاع راضی نیست وتأسف باراست… تصورمیکنم درذهنش گفته این دیگرچه سگ جونی ست چرا نمی میرد آخه؟! فهمیدم اون منتظربندآمدن باران بودتابرود و برای یک طعمه بیچاره دیگر کمین کند… صدای برخوردباران روی صخره های بیرون غار حس غریبی داشت ویادآور لحظه هایی بود که در زمان خودش لحظاتی کاملاعادی بودند، الان که دراین شرایط گرفتارشده ام تک تک لحظاتی که زندگی کردم تمامش برایم شگفت انگیزوشیرین اند حتی حسرت زمین خوردن هایم و زخم شدن هایم و شکست هایم را میخورم حالا زندگی ام دارد جلوی چشمانم رژه می رود ومن با اندوه فقط تماشایش میکنم. آخ روزهای خوبم روزهایی که قدرتان را ندانسته ام، قدیمی ها راست می گفتند آدم دم مرگش که میرسد تازه یادش می افتد که زندگی نکرده است، آخرزندگی یعنی چی؟ مگر دعوا سر اینکه کی بره دفتر برای آقا معلم گچ بیاره زندگی نیست، مگر نشستن بغل مادرت و شانه کردن موهایت زندگی نیست؟ یعنی دعواهای خواهری برادری زندگی نیستد، یا خوردن دم پخت های مادربزرگ تو شب برفی زندگی نیست؟ بله، زندگی همین لحظاتی است که مابی تفاوت از کنارشان گذشتیم و زنده بودنمان رامعامله کردیم. اگه بدون عشق مردیم…یعنی زندگی نکردیم….بلکه زنده بودنمان رامعامله کردیم…. اگه، از یک دورهمی ساده شبانه که ازته دل شادمان کرده برای کارفردامون گذشتیم…. زنده بودن را معامله کردیم. باحرکت عنکبوت به خودم آمدم به سراغ یکی از طمعه ها رفت چرخی به اون بیچاره که میان تارهای ضخیم این هیولای مرموز درهوامعلق بوددادوچندباری بانوک پای سوزن مانندش به سروصورت گوسفندبیچاره فروکرد که از مرده بودنش مطمئن شودنمیدانم حکمتش از اینکه طعمه هایش را زنده نمیخوردچی بود ولی بازهم جای شکرش باقی بود… حیوان راکشیدوبه راحتی تارهای دورش را باز کرد وشروع کرد به تکه پاره کردنش وخودم راجای گوسفندتصورکردم چنان وحشتی وجودم رافراگرفت که بدنم شروع کرد به لرزیدن وحالت تهوع شدیدی بهم دست داد. غذایش راکه خوردبه گوشه ای از غاررفت ومدت چندساعت خوابید…. آه مادرمن، مادرعزیزم چقد دلم برایت تنگ شده، اگردیروز به حرفت گوش داده بودم الان به این سرنوشت دچار نبودم.
جلوی آینه اتاقم به خودم نگاه کردم وکلاه آفتاب گیرم رو سرم گذاشتم وکوله پشتی و عصاو کفش های کوهنوردیم رو ازکمدکفش هایم برداشتم وبردم که بیرون در سالن پایم کنم مادر، زن وسواسی بودوهرگز اجازه نمیداد که باکفش توی خانه راه برویم. داری میری پسرم؟ بله مامان کاری نداری؟ نه بروبه سلامت، راستی باکیا میخوای بری کوه؟ تنهامیرم مادر. تنهاتواین هوا، من که اجازه نمیدم. چی میگی مادرمن، مگه من بچه ام، تازه نمیخوام که برم قله قاف رو فتح کنم امروز جمعه است و کوه حسابی شلوغه، بعدشم من میخوام تنهاباشم میدونی که من همیشه تنهایی رو ترجیح میدم. اینقدازاجتماع دوری نکن، افسرده میشی تنها می مونی هااا، ازماگفتن بود. به هرحال من تنهایی رو ترجیح میدم. چقدر میمونی؟ تاظهربرمیگردم. خداحافظ… خداپشت وپناهت باشه… راستی برات لقمه گذاشتم شکلات و آبمیوه تازه هم گرفتم گذاشتم جیب کناری کیفت، حتما همه رو میخوری هاا… میوه هم گذاشتم. آخه فدات بشم سفرقندهار که نمیرم این همه خوراکی گذاشتی میرم پیاده روی وتاظهرهم بر میگردم. خداحافظ… خداحافظت مامان… زیرلب پچ پچ کرد آخراین تنهایی کاردستش میدهد خدایا خودت به خیربگذرون. ماشین رو پای کوه کنار ماشین های دیگر که برای پیاده روی صبح جمعه آمده بودند پارک کردم و به راه افتادم… به جز تک و توکی از آنهاکسی تنهانبود… یکی باخانواده ش بودیکی اکیپ دوستانه بودند ویکی دست تودست هم بودند وعاشقانه قدم می زدند… پفی کردم به راه افتادم. من هرگز چیزهای خوبم رو باکسی تقسیم نمیکنم علل خصوص کوهنوردی های کوتاه مدتم را… نیم ساعتی از کوه بالارفتم ونشستم یکی از لقمه هایم را خوردم. وجون گرفتم وبه راه افتادم وساعت 9صبح رانشان میدادولی از تابش نورخورشیدخبری نبود وآسمان پربود از ابرهای تیره، مردم گروه گروه داشتن به پایین کوه بر میگشتندواز نگرانی شان درباره باریدن باران به هم میگفتند. داداش همه دارن بر میگردن شماهم برگرد الانه که باران شروع بشه. ممنونم داداش شمابفرمایید منم به وقتش برمیگردم. تنهایدشما؟ بله داداش تنهااومدم. توصیه میکنم برگردین جلوترنریدخیلی خطرناکه مخصوصا که تنهایید. چاکرم داداش خیلی آقایی دمت گرم چشم شمابریدمنم میام. آخه یکی نیست بگه تو فضولی مرتیکه من خودم عقل ندارم که هواابریه واحتمال بارش باران هست که تویه سیریش بیای بگی، من نمی فهمم این مردم چراراجع به همه چیز نظرمیدن؟ تارسیدن بالای کوه چندنفری اخطاردادندکه هوامناسب نیست و نبایدازاین بالاتربری. ولی من همیشه همینجوری بودم قد و یه دنده، به راهم ادامه دادم تا جایی که هیچ کس نبود وحتی پایین کوه هم چندنفری فقط بودند که اونم داشتندسوار ماشین شون میشدندکه برگردند…. این همون چیزی بود که میخواستم تنهایی، سکوت، استقلال، رهایی آزادی… باوجود ابری بودن هوا وسوسه شدم که بالاتربروم. تقریبابه بالای کوه رسیدم اولین قطره باران راروی صورتم احساس کردم کمی نشستم تاخستگی در کنم وبرگردم پایین کوه. صدای خشی خشی را پشت صخره ها احساس کردم وکنجکاو شدم، بلندشدم وبه سمت صدارفتم، یکدفعه از چیزی که پشت صخره کمین کرده بود وحشتی وصف نشدنی تمام وجودم رافراگرفته بود. عنکبوتی غول آسا که نظیرش راهرگزندیده بودم. به ناگه سربلندکردوباصدایی نعره مانندقصدحمله به من راداشت باوحشت پابه فرارگذاشتم به هرکجا میخواستم بگریزم جلویم سدمی شدودرآخردرتعغیب وگریز به غاری رسیدم و خودم راباوحشت به داخل غارانداختم. به گوشه های آخر غاررفتم تاجایی مطمئن پناه بگیرم که ناگهان احساس کردم به چیزچسپناکی برخوردکردم وهرچه تقلامیکردم بیشتر گرفتار میشدم یاخدااا این تارعنکبوته ولی آخه تاری به این ضخامت آن هم تارعنکبوت؟ خدایابه دادم برس توی تله افتادم این تار همان عنکبوتی بود که تااینجادنبالم کرده بود پس میخواست منوبه اینجابکشونه!؟ یکدفعه ناامیدی به تمام رگهای بدنم تزریق شددلهره وترس سراسر وجودم رافراگرفته بود ودرهمین حین عنکبوت غول پیکرواردشدوبابرداشتن به نوبت پاهایش وبالاوپایین شدن بدنش به سمتم آمدزبانم بندآمده بود باچهارچشمش بهم زل زده بود ودرآنی دوپای جلوییش را بالا آوردوبایک حرکت تارهای بیشتری برای محکم کاری دوربدنم پیچید.
به همان شکل نامنظمی که دستم یک سمت بودوپایم یک سمت دیگر دورم راتارهای محکم تری پیچید، بعداز کلی داد و فریاد فهمیدم کمک خواستنم کاربیهوده ایست، اطرافم رانگاه کردم دوربرم پراز تارهای تنیده شده ای بود که تعداد زیادی حشره وپرنده وخفاش و حتی یک گوسفند و چند بزکوهی و یک روباه بیچاره که هنوز زنده بودوباحسرت به من نگاه میکرد ای کاش میتوانستم کاری برایش بکنم ولی خودم هم گرفتاربودم وهیچ کاری ازدستم بر نمی آمد جزاینکه منتظر مرگ تدریجی خودم باشم. باران بندآمده بودوکشاله های نورخورشید از شکاف صخره ها به داخل غارتابیده بود وحالا کمی فضارا روشن ترکرده بود ومیشداطرافم راببینم نگاهم به روباه افتادهنوز زنده بود ونفس میکشیدولی چشمهایش از فرط بی حالی بسته شده بودندفکر کنم داشت نفسهای آخرش را میکشید. دلم گرفته بود وخاطراتم مثل یک حالتی از فیلم جلوی رویم مجسم میشد. یامقلب القلوب والابصار یامدبرالیل و…… آیه تحویل سال توسط مجری تلویزیون خوانده وشد وبعد شمارش معکوس شروع شدوهمه خانواده برای شمارش همصداشدند… 10…. 9….. 8…. 7….6…5.. . 4.. . 3.. . 2.. . 1.. . . بادست وجیغ وهورا وساز مخصوص لحظه تحویل سال همه بلندشدندوهمدیگررا بوسیدند وبهم تبریک میگفتندمن اون موقع ده سالم بود ولی لحظه شماری میکردم نوبت به بوسیدن منو عاطفه زودتربرسد… جلویش ایستادم و یه بوسه روی گونه اش گذاشتم واون بی توجه پرید هوا و گفت: آقاجون زودباشین عیدی ها رابدین منم که انگار اسم عیدی دادن همه فکرها رو ازسرم پرانده بود گفتم آره آقاجون زودباشین عیدی مارابدین. آقاجون طبق معمول همیشه قرآن را بازکرداز بین ش عیدی های مارا که نفری ده هزارتومان بود و به ماداد باخوشحالی پریدم جلوی عاطفه وگفتم چقد عیدی گرفتی همه رو شمردوگفت 160هزارتوان توچی؟ منم براش شمردم و گفتم منم 160هزارتومان. عنکبوت از خواب بیدارشدوشروع کرددرگوشه و کنار غار تارزدن به جاهای خالی و ماهرانه بین تارهارفت و آمدمیکردوآنهارابه طور منظمی روی هم می تنید. نمیدانم چندوقت است که اینجاگرفتارشدم بنظرخودم شاید یک روز نصف یادو روزباشد گرسنگی و تشنگی امانم را بریده دیگرتوانی برایم نمانده، جانوربعداز اتمام کارش بیرون رفت… باصدای زمین خوردن ونعره کشیدنی از خواب بیدارشدم طعمه امروزش یک بز اهلی بود پرید و طبق روال همه شکارهایش این یکی هم گرفتارتله اش شد عنکبوت دوان دوان به سمت اورفت و شروع کرد تنیدن تار های بیشتر به دورش، اوهم چون ما در دم تسلیم شد ودر انتظار مرگ تدریجی اش رنج میکشید. نگاهم به روباه افتاد چشمانش بسته بود وزبانش از دهانش بیرون افتاده بود مثل اینکه مرده بودوبادیدن این صحنه ناامیدی برتمام جانم رخنه کرد. بز بیچاره هنوزتقلا میکرد کمی خستگی در میکرد و دوباره به تقلایش ادامه میداددرست مثل روز اول هرکدام از ما طعمه ها… صدای پارس سگی از بیرون غار می آمدکه هرلحظه نزدیکتر میشد.. عنکبوت دستپاچه شدو به سرعت به سمت ورودی غار رفت. سگ یکباره به عنکبوت حمله ور شد واوهم از خودش دفاع کرد وپای جلویش که بیشتربه سیخ تیزی میماند به سگ حمله کردسگ پارس کنان جاخالی دادو دوباره حمله ور شد و توانست یکی از پاهایش را گاز بگیردکه عنکبوت ازدردصدای مهیبش بلندشد یکی از پاهایش را بالابرد وبا تمام قدرت به پشت سگ فرو کرد و سگ بی حال به زمین افتاد و از درد به خود می پیچید و به شکلی که دل سنگ را آب میکرد واق واق میکرد عنکبوت پایش را از جلوی سگ برداشت و معلوم بود که دردش اورا اذیت میکندپرید روی جسم سگ و شروع کردوحشیانه به تارپیچیدن به دور سگ بیچاره… اوراکشان کشان به یک گوشه پر تارآویزان کرد درحالی که خونش از بین تارها به زمین چکه میکرد این موجود هر بار یک غافلگیری برایمان داشت. به گوشه ای رفت و شروع کرد به تنیدن تار به دور زخمش. خون سگ ازروی زمین جاری شدو تازیر پایش رسیددرحالی که حتی ذره ای به خودش تکانی بدهد همانجا گرفت خوابید… این لحظات آخرباتمام فشاری که تامغز واستخوانم را میسوزاند دلم میخواست خاطراتم باعاطفه را بیشتر به یاد بیارم.
مامان یه چیزی به پیمان بگو… پیمان توباز سربه سرخواهرت گذاشتی؟ بخداتقصیر خودش بود. چیکارکردی باز پریسا؟ منو عاطفه دعوامون شد این خودشو غاطی کرد. دعواکارخوبی نیست چرابادخترعموت دعوامیکنی؟ آخه از سبدمن سیب بر میداره میذاره تو سبد خودش، میخواد باز جلوی بابابزرگ خودشیرینی کنه. بهش میگم از سیب های من بر ندار بذارسبد خودت میاد موهامو میکشه پیمان هم اومده از اون طرفداری میکنه. عاطفه جان دخترم بیااینجا…. بله زن عمو چیکارم داری؟ عاطفه جان تونباید بادخترعموی خودت دعواکنی که… خاله من سیبم افتادتو سبد پریسا برداشتم گذاشتمش تو سبدم اون فک کردمن از سبد اون دزدی کردم. پریساجان نباید زود قضاوت کنی دخترم. مامان اون داره دروغ میگه. نخیرمامان پریساداره دروغ میگه من خودم دیدم که عاطفه فقط سیب خودش را برداشت. پریساپریدو موهامو چنگ زد و منم چنگ زدم تو موهای فرو بلندش، صدای جیغ و گریه ش بلندشد ومادر با عصبانیت از هم جدایمان کرد. این چه کاریه می کنید؟ ول کنید ببینم. برید تو پیش پدربزرگ دیگه اجازه نمیدم شماسه تا سیب جمع کنید، از تلویزیون هم خبری نیست. ولی مامان… زن عموتورو خدا قول میدهیم که دیگه دعوا نکنیم. آره مامان قول میدهیم. خیلی خوب همدیگرو ببوسید وآشتی کنید وگرنه نمیذارم اینجاباشین. ببخشید پریسا جون تومنو ببخش عاطفه جان. پیمان توهم از خواهرت معذرت خواهی کن. پریسامنوببخش… باشه داداشی می بخشمت. بعد دستهای همدیگرو گرفتیم و رفتیم و هرکی سبدش را برداشت و شروع کردیم دوباره به سیب جمع کردن. هواداشت تاریک میشد این یعنی سه شب از گرفتارشدنم درتار این عفریته می گذرد… تمام استخوانم میسوزد تارها اینقدسفت دورم پیچیده شدن که باعث منقبض شدن خون در رگهایم شده چشمانم بی رمق شده اند وصداهایی که زندگی کردم همراه با توهم هایی درسرم پژواک می شدند… صدای خندیدمون توخونه باغ بابابزرگ واضح به گوشم میرسید… پیمان ببین بادبادک من چقدرفته بالا.. عاطفه سیب های منو پس بده…. بابامنو بیشتردوس داره…. پیمان علی یاری پرونده تو بگیر تو اخراجی… عاطفه ببین چقد عیدی گرفتم…. ولی من عیدی نگرفتم … بیاعیدی های من برای تو…. اگه یه باردیگه خواهرتو بزنی دوچرخه اتو ازت میگیرم. عاطفه چیه تودستت….. حلقه نامزدیه بهم میاد….. اینجاکجاست…. همه جاداره آتیش میگیره باید این آتش رو خاموش کنم…. عروسی منه پیمان…. پیمان کتاب فارسی من گم شده…. گریه نکن بیاکتاب فارسی من برای تو….. پیمان، پیمان جان من اومدم پیشت، نمیخوای چشماتو باز کنی؟ سیب های عاطفه رو بهش پس بده….. ببین پیمان برات دوچرخه قرمز گرفتم… داری چیکار میکنی مامان…. دارم از کنج اتاق ها تارهای عنکبوت رو پاک میکنم… این انگشترو برای تو گرفتم عاطفه….. عنکبوت غول پیکر ایستاده وداره با سیلی میزنه تو گوشم… پیمان آقاپیمان…. چرابه من میگه آقاپیمان…. اینبارمحکم تر میزنه…. پیمان صدای منو میشنوی….. با چهارتا چشمش بهم خیره شده داره هرهر به من می خنده دوباره به من سیلی زد پیمان جان….. آقای علی یاری…. به من میگه آقای علی یاری… اون اسم فامیل منواز کجا میدونه؟!! حتما کوله پشتی مو گشته مدارکم رو دیده… آره احتمالاً!!! باتفنگ آبپاش کمی آب به صورتم پاشیدوآرام چندسیلی به صورتم زد….
دکتر محمد: صفحه5 آرام چشمانم راباز کردم روبه رویم چند لامپ مهتابی روشن بود،کسی که داشت به من سیلی میزدواسم فامیلم را صدامیزد دکتری بود که بالبخندبالای سرم ایستاده بود، چرخیدم و چند چهره آشناکنارم بودند آنهابه من لبخند میزدند، لبخندبی جانی زدم…. یکی شون جلوآمد و صورتم را بوسیدوباگریه گفت خداراشکر، خدارا هزارمرتبه شکر…. یه چیزهایی داشت یادم می آمد… عنکبوت، عنکبوت؟!! اون یه هیولاست…. همه چی تموم شده داداش تو الان بیمارستانی اون عنکبوت هم کشته شده… چهره هارابه یاد آوردم… پدرم ومادرم و خواهرم پریسابودند پایین تخت هم زیباترین فرشته ایستاده بود… عاطفه جان…. جانم پیمان جان خدارا شکر که دوباره تو رو بهمون برگردوند… بعدازسه روز از به هوش آمدنم حالم بهترشده بود و پسر عموم رضا سرگرد بودواون روز برای مراقبت و کنارمن بودن مرخصی گرفته بود. رضاداداش من چیزی یادم نمیاد، چطوری من نجات پیداکردم؟ روزی که رفتی کوه ظهرکه برنگشتی مامانت به عمو زنگ زد و گفت که تو قراربود ظهر برگردی ولی الان ساعت دو ظهره و هنوز خبری ازت نیست و هواهم که وضعیت مناسبی نداشت همه نگرانت شدند و به پلیس زنگ زدند و گروه امداد رو به اونجا فرستادند اونا هم همه کوه را زیر و رو کردند وچون ماشینت پای کوه نبود حدس زدند که از اونجا رفتی. ولی ماشین را پایین کوه پارک کرده بودم! بله از قضا یه نفر ماشینت رو دزدیده بود، که فردای روز گم شدنت ماشینت رو شناسایی می کنند و دزدماشینت هم دستگیر کردند، دزد اعتراف میکنه که ماشینت رو پای کوه دزدیده، واون لحظه هیچ کس اون اطراف نبوده.ودوباره گروه امداد را برای پیدا کردنت می فرستندکوه و اون دزد راهم میگیرندزیر شلاق و شکنجه که شایدتورا کشته و ماشینت را برداشته و فرار کرده! خب بعدش چی شد؟ دوباره گروه امدادرابرای پیداکردنت فرستادن کوه، همون روزی که پیدات کردند، یه نفربه اداره پلیس زنگ زده واطلاع داده که یه جانور عجیب و غریب به گله اش حمله کرده و یکی از بزهاشو وسگش رو کشته پلیس ازش درخواست همکاری میکنه که جای دقیق جانور رابهش نشان بدهد، اون فرد که یک چوپان محلی بوده میاد و با پلیس همکاری میکنه. من هم که از اداره درخواست کردم گفتم که شخصی که گم شده پسر عموم هست و اجازه بدهند شخصا به محل بروم. وقتی رسیدیم پای کوه یکی از همکارانم به اسم سروان نوروزی پیشم آمدوگفت: سلام سرگردعلی یاری خوب شد که اومدین. چی شد سروان اون نفری که گفتین اومد؟ بله قربان اونهاش اونجا وایساده. سلام سرگردعلی یاری هستم میشه درمورد اون روز توضیح بدهید؟ سلام قربان، والاچی بگم یه عمره تواین کوها چوپانی میکنم تاحالاچنین موجودی به عمرم ندیدم، یه چیزی شبیه عنکبوت، شبیه نه خوده عنکبوت بود ولی اندازه یه گاو فربه هیکل داشت. آخه من همه زندگیم تو این کوه ها بودم من نمی فهمم این موجودتازگی ها به اینجااومده یااصلا کجا ها قایم میشده که احد والناسی تاحالااونو ندیده. ممنونم پدرجان. سروان نوروزی به نیروهاآماده باش بده به سمت غار میریم. اطاعت قربان. به بالای کوه رسیدیم. پدر جان غارهمینه؟ بله جناب سرگرد خودشه، خدارحم کنه. شما دیگه می تونی برگردین ما باید عملیات رو شروع کنیم. سروان نوروزی! بله قربان! نیروهارا در محل هایی که گفتم مستقر کن. چشم قربان. سروان نوروزی نیروها را به جای خود مستقر کرد. قربان ما آماده ایم. یک کپسول دودزا به داخل غار انداختم ولی خبری نشد چندتیرهوایی شلیک کردم ولی بازهم خبری نشد به نزدیک غار رفتم درست جلوی دهانه غار… جناب سرگرد چیکارمیکنید لطفا برگردین قربان خطرناکه. بدون توجه به نگرانی های سروان نوروزی جلودهانه غار وایسادم ویه دودزای دیگر داخل غار انداختم و پشت صخره ورودی غار کمین کردم. چیزی نگذشت که صدای خس خس وحشتناکی از سرگرفته شدوهمراه صدا یه دفعه ی عنکبوت مثل عجل معلق بیرون جست و صورتش رو به خاک می مالید باوجودتمام خطرهای که درطول مأموریت های کاریم داشتم هرگزدلم نلرزید ولی بابیرون جستن یکدفعه ای اون موجود و حرکات وحشیانه و عجیب وغریبش دروغ چرا یه لحظه دلم لرزید و بادستپاچه ای بهش شلیک میکردم و بقیه ی نیروها هم همراه من شلیک کردندو اون رو از پا در آوردیم. واقعارضاجان هرگز این حادثه رو فراموش نمی کنم. رضاهاهاخندید… آخه مگه چندباراتفاق می افته که توتاریه عنکبوت غول آسا اسیربشوی. دوباره ها هاخندید وای خدایا اگه بخوای هم نمی توانی که فراموش کنی. سلام بر مردعنکبوتی. سلام آقای دکتر… آقاپیمان بهتری… خداراشکر بهترم به لطف شما. سرش توی پرونده بود پزشکی ام بود. خوب مشکل چندانی نداری فقط دورروزه دیگه محض احتیاط نگهت میداریم مشکلی نبودبه امیدخدا مرخصت میکنم. ولی آقای دکترمن مشکلی ندارم. چیه حوصله ات سررفته؟ صبر داشته باش اینجا حداقل ازآویزون بودن گوشه یه غارتاریک و نمور وطمعه یه عنکبوت غول آسابودن که بهتره! هرسه خن
صفحه آخر دیدم… آره واقعاجهنم هم بهتراز اونجاست. خوب فعلا من میرم چندتاخبرنگاراومدن باهات مصاحبه کنند. خبرنگاربرای چی؟ رضا: این حادثه سر تیتر تمام روزنامه ها و خبر گزاری هاشده و همه جاعکستو زدن حسابی معروف شدی پسر… بعدچندروزنامه برداشت و آورد وخبرها عکس ها رابهم نشان داد… نجات جوان خوش شانس از چنگال هیولای ناشناخته… یکی دیگه زده بود…. مرد عنکبوتی نجات یافت یکی دیگه از روزنامه ها زده بود.. نجات مرد عنکبوتی ازمرگ خنده ام گرفته بود، حالاچرامردعنکبوتی؟ چی بگم داداش پدررقابت بسوزد، حتماهرکی خواسته تیتر خودش بهترین باشه. این یکی رو ببین… خنده ی بلندی کرد، هاهاهاها نجات مردعنکبوتی ازچنگال سلطان مرگ تدریجی…. هاهاهاها… این یکی رو کاملاقبول دارم، سلطان مرگ تدریجی…. به عمرم آفریده ای به این صبوری ندیدم.
پایان
نویسنده حنیفه آشنا
💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی