انگشتانش که در اثر کهولت سن، چروکیده شده بود را دور لیوان کمر باریک همیشگیاش پیچید و همان که خواست دلبر را صدا بکند تا نبات زعفرانیاش را بیاورد، شاخهای نبات درون استکانش قرار گرفت.
سرش را بلند کرد و در چشمان شب رنگش خیره شد. سنشان زیاد بود و از جوانی تا به اینجا که پنجاه سال را کنار یکدیگر شب را به صبح رسانده بودند، دستی به پیراهن چیندار سفید رنگش کشید و کنار ارسلان نشست. استکانش را برداشت و همانطور که به حوض کوچک وسط حیاط خیره بود، جرعهای از چای اصل ایرانیاش را نوشید و دستی به پشت لبش کشید، دست دست میکرد تا حرفش را بگوید اما چهقدر دیگر باید سکوت میکرد؟
پنجاه سال صبر کره بود و حال باید به زبان میآورد و حرف لانه کرده در دلش را به دلبرش میگفت چرا که حقش بود، بداند. استکان کمر باریک را به همراه نعلبکی سرخ و سفید رنگش را روی زمین گذاشت و بدون توجه به غرور مردانه و خجالت از سن نزدیک به سه رقمیاش، نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و قبل از آنکه لب از هم باز کند، صدای دلبر در گوشش پیچید: ارسلان خان باز میخوای چی بگی که انقدر دست به پشت لبت میکشی؟
تمام عادتش را میدانست و این جملهاش باعث شد تا ارسلان حرفش را بگوید، نگاهش را به دستان لرزان همسرش سوق داد و همانطور که کلاف کاموا و میلهها را از دستش میگرفت و کنارش میگذاشت، گفت: حرفایی که میخوام بهت بگم رو باید پنجاه سال پیش به زبون میآوردم اما لعن خدا به این اخلاقهایی که نمیشه بعضی چیزا رو گفت. حرفش باعث شد تا دلبر کنجکاو بشود و با شرمی که مانند پنجاه سال پیشش بود در چشمان ارسلانش خیره شود و قلب عمل شدهاش تندتر تپید.
– بهار بود… وقتی برای باغبونی عمارت خان بابات اومده بودم… دیدمت! درست وقتی که داشتی تو ایوون موهات رو شونه میزدی به قدری که غرق نگاه کردن به تو بودم متوجه بریدن انگشت دستم با قیچی باغبونی نشدم، تا به اون سن همچین چیزی ندیده بودم بالاخره بچهی روستا بودم… حرفهایش به قدری سخت و دشوار بود که حس میکرد دماوند را روی دوشش جابهجا کرده و آتش فشانش در دلش فعال شده است.
با کف دست، گردن آرتروز دارش را هدف گرفت و چشم بر هم گذاشت و ادامه داد: دلبر… من وقتی ابروهای کمون و خال گوشهی لبت رو دیدم… شب و روزم با همین چیزای مربوط به تو گذشت. وقتی بعد پنج بار خواستگاری بالاخره عقدت کردم، دلم میخواست بهت بگم که با همون نگاه اول دل به دلت دادم ولی نشد که بگم برام سخت بود. دلبر گوشهی چشمانش به اشک نشسته و دلش درست عین دوران نوجوانیاش وقتی قد رشید و چشمان زاغ مانند ارسلان را دیده بود، لرزید.
دختر خان بود و با وجود اینکه ارسلان باغبانی بیش نبود با او ازدواج کرد، میدانست که دوستش دارد اما به زبان آوردن دوست داشتن چیز دیگر بود اما حالا این اعتراف پنجاه سالهی ارسلان میتوانست دردی را دوا کند؟ حتی آق پدرش را به جان خریده و شبانه با ارسلان باغبان تهران را به مقصد مازندران ترک کردند.
لبخندی تلخ روی لبش نشاند و همانطور که قوری سرخ رنگش را از روی سماور ذغالی برمیداشت و برای همسرش چایی میریخت، سرش را بلند کرد و عمیق در چشمان ارسلان خیره شد و پچ زد: درسته ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است اما بعضی وقتا امکان داره قبلش ماهی تو آب مرده باشه. حرفش حق بود، چرا که دوست داشت این حرفها را پنجاه سال قبل بشنود، درست زمانی که جوان و زیبا بود، نه حالا که بیمهری ارسلان برایش بیشتر از علاقهاش به دل مینشست!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دل بستیم به دلی که هیچ وقت با دل ما راه نیومد،
چشم بستیم رو اشتباهات آدمی که اشتباهی بهش دل داده بودیم
و امان از این دل دادن و دل بستنهایی که چشم بسته اتفاق میوفته.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
و شاید که من سالهاست از خود کوچ کردهام
کوله باری ندارم جز چمدانی از بغض و نشدنها
یک من، میان هزاران غریبه که روزی آشناترین بودند
دیگر به دنبالم آبی روانه نخواهد شد،
آخر کسی چشم به راهم نیست
و حتی راهی وجود ندارد برای بازگشت!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط
و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی 👇