جرات یا حقیقت
زندگی همیشه برایم پر از هیجان بوده و هست
هرگز به خودم اجازه ندادم هر سال از عمرم یکنواخت باشد .
این در ذات من بوده و هست که متفاوت زندگی کنم . در سن ۳۰ سالگی هستم و هنوز شور و عشقم به زندگی مانند نوجوانیم مانده اواخر دی ماه بود واقعاً هوا سرد و یخ زده بود. مادر : داوود جان باز چی شده امروز زود بیدار شدی ؟ مامان جان دیروز یه دوست قدیمی از آمریکا برگشته باهام تماس گرفته فکرشو بکن ۱۲ سالی هست که ندیدمش مادر : کدوم دوستت ؟ .. خونه پادگان که بودیم مستاجر آقا فخار بود آنموقعه من ترم اول دانشگاه بودم اسم دوستم ناصر بود ، همیشه بچه ها دستش می نداختن یه کم خپل بود یادت اومد ؟ مادر : نه خیلی یادم نیست خوب حالا چرا برگشته ؟! میخواد ایران بمونه ؟ نه مامان جان اومده رفیقای قدیمشو ببینه به منم زنگ زد دعوتم کرده .
مادر : کجا دعوتتون کرده ؟! کم کم از سوالات مادرم بی حوصله میشدم گفته جاشو بعدا بهمون میگه میخواد سوپرایزمون کنه الانم دروازه رشت باید برم همه دوستای قدیم یه جا جمع میشیم . خوب دیگه من آمادم. کاری نداری مامی جون !مادر : داوود جان خیلی مراقب باش مادر بی خبر منو نذار ، شب که میای خونه ؟ پیشونیشو بوسیدم : اگه خواستم نیام بهت زنگ میزنم قربونت برم من، مادرم با دلخوری گفت کاش تو زودتر سرو سامون بگیری نمیدونم چرا هر وقت با عجله بیرون میری دلشوره میگیرم مامان مهربونم هیچیم نمیشه .مادر: خودتو خوب بپوشون هوا خیلی سرده .
بلاخره از خونه زدم بیرون ماشینمو روشن کردم تا گرم بشه ، گوشیم زنگ خورد : سلام ناصر جان ناصر : سلام داوود چطوری پسر ، رسیدی ؟؟ تازه دارم راه میوفتم ده دقیقه دیگه میرسم الان صبح ،خیابونام خلوته .ناصر : عجله نکن منم نرسیدم میبینمت ، فعلا.. گوشیو قطع کرد بدون اینکه منتظر جوابم بشه .رسیدم به دروازه رشت دیدم هادی هم با یه کوله که پشتش انداخته وایساده کنار خیابون ماشینو جلو پاش نگه داشتم : بیا بالا هادی هوا خیلی سرده، هادی بی معطلی در ماشینو باز کرد خودشو انداخت رو صندلی داد زدم : داداش چی میکنی کولتو از پشتت در بیار بعد بشین .
هادی : ای بابا ، پسر خیلی سرده یخ زدم صبر کن الان درش میارم .هادی اینجا ،این موقع صبح چی میکنی نکنه تو هم به مهمونی دعوتی هادی : آهاا حالا فهمیدم پس ناصر به تو هم گفته بیای ؟! آره ولی نمیدونم دیگه کیا دعوتن ؟! هادی : والا منم نمیدونم دیروز که به من زنگ زد گفت میخوام همه دوستای قدیم رو جمع کنم .چیه داوود چرا ساکتی ؟ الان که هیچکس غیر از ما نیست بنظرت بقیه کجان هادی : صبر کن حتما الان بقیه میان به ساعتم نگا کردم : ساعت از ۷ هم گذشت هیچکس نیومد خودشم هنوز نیومده
هادی : عجله چرا میکنی نشستیم دیگه میگم هادی ما قبلا با ناصر خیلی هم دوست نبودیم هادی : آره ناصر یه کم تخس بود خیلی سر براه نبود .خندیدم : بهش میگفتیم ناصر خپل یادته چقدر داداشش را مسخره میکردیم هادی زمزمه کرد : خوب اونموقع بچه تر بودیم کارمون خیلی هم قشنگ نبود ، با تردید به هادی نگاه کردم : بنظرت چرا میخواد مارو ببینه ؟؟؟ هادی با تعجب تو چشام نگا کرد : خوب خودش گفت که میخواد دوستای قدیمیشو ببینه .هر دو به هم خیره شدیم و حسمون یکی بود آخه ما که باهاش خیلی هم صمیمی نبودیم .
به هادی گفتم هیچکس غیر از من و تو اینجا نیست هادی با خوش بینی همیشگیش لبخندزد : حتما الان پیداشون میشه ، که یک دفعه در ماشین باز شد هردو برگشتیم عقب ماشینو نگا کردیم .بله ناصر بود ، سلام پسرااا .. حالتون چطوره ؟ صبحتون عالی.. گفتم : واای ناصر چقدر عوض شدی نشناختمت صبحت بخیر .هادی : سلام حالمون که خیلی خوبه خوشحالم که دوباره می بینمت
ناصر : چیه بابا چرا ماتتون برده یالا راه بیوفتیم من و هادی به همدیگه نگا کردیم .ناصر ادامه داد زود باش داوود راه بیوفت ، خیلی راه داریماا . هادی دستپاچه و خجالت زده پرسید پس بقیه کجان ؟! من هم فقط به ناصر خیره شده بودم ومنتظر جوابش بودم . ناصر هیکل تنومندشو تکونی داد و جابجا شد ودستش را گذاشت رو شونه هادی و با لحن آرام گفت : فقط ما هستیم کسی قرار نیست که بیاد.
من یهو واا رفتم و به هادی نگا کردم یه کم هول شده بود و بیشتر کنجکاو بود و چشماش پر از سوال که نمیتونست به زبون بیاره ناصر رو کرد به من و گفت راه بیوفت دیگه کلی برنامه دارم واستون .ساعت اول حرکتمون بسختی میتونستیم با ناصر حرف بزنیم بیشتر ترجیح میدادیم سکوت کنیم کم کم خود ناصر شروع به صحبت کرد :داوود یادته خونه آقا فخار ما مستاًجر بودیم .
گفتم : آره یادمه دبیر ریاضی فیزیک بود ناصر : چقدر اذیتش میکردیم .زود گفتم : تو بیشتر حالشو میگرفتی .هادی : یه بار ناصر با چاقو هر چهار چرخ ماشینشو جرر داد . ناصر با صدای بلند خندید : خوب حقش بود . منو بخاطر یه نمره ریاضی انداخت . هادی : بیچارش کردی آقای فخار شیشه پنجره پشت خونشو ۱۰ بار انداخت ولی تو باز میرفتی میزدی می شکستی، ناصر : پدر من نمیتونست شکم مارو سیر کنه هر ماه کرایه خونه از ما میگرفت، بی انصاف..خندیدم و گفتم پس تو مشکلت شکمت بود ماشالا چقدر گشنگی می کشیدی
ناصر یهو لحنش عوض شد و صداش یهو کلفت شد : هیچوقت نباید از اشتباهات دیگران چشم پوشید من از اول یاد گرفتم هر کی به من بدی کرد درس خوبی بهش بدم که تا آخر عمرش منو یادش بمونه هر سه سکوت کردیم هادی زیر چشمی به من نگا میکرد . خواستم جِوّ عوض بشه گفتم: خوب آقا ناصر چطور شد یهو رفتی و دوباره برگشتی؟!
ناصر تو آینه ماشین باهام چشم تو چشم شد : چند سال پیش با یکی کار میکردم دیدم اینجا عمرم هدر میشه هر چی سرمایه داشتم بر داشتم و رفتم آمریکا خیلی سخت بود ولی شدنی بود .با تردید پرسیدم : شریکت چی شد قاه قاه خندید : اون بی دست وپا بود هنوزم هست تو دهنه بازار سیگار میفروشه داداشم آمارشو داره هادی : داداشت ؟؟ رحیم !! چیکار میکنه حالش خوبه ؟! ناصر : بله که خوبه امشب اونم میاد .
داشتم به رحیم فک میکردم که یه پسر بی دست وپا بود و همیشه میخواست تو جمع ما باشه ولی هیچکدوم از ما قبولش نداشتیم یه جورایی تو مخ بود همیشه شلخته و کثیف بود لکنت زبان داشت به سختی حرف میزد . تازه میخواست با ثریا هم دوست بشه، حالا اون بیاد پیش ما ؟؟؟ که چی ؟ ما که رفیق نبودیم .
ناصر داد زد : مراقب باش یهو یادم افتاد دارم رانندگی میکنم یه ماشین وسط جاده از لاین خودش خارج شده بود واسه سبقت از کامیون و مستقیم به سمت ما میومد فرمان گرفتم به سمت راست و زدم تو خاکی اگه ناصر داد نزده بود …….ناصر : یهو چت شد حواست کجاست
داشتی به کشتن میدادی مارو !!خیلی ببخشید یهو حواسم رفت .تو جاده به سمت شمال در حرکت بودیم دیگه سنگر رسیده بودیم . که ناصر خودشو کشید جلو صندلی وگفت : داوود برو جاده سمت راست .تو آینه نگاش کردم اینجا کجاست؟ ناصر : مهمونی اینجاست دیگه یه کلبه بالای کوه هستش کوه که نه جنگلیه !! کل طبیعت اونجاست شکارگاهم هست، واسه یکی از رفقامه هادی : چرا کلبه ؟! ناصر : پس میخواستی بریم هتل ۵ ستاره اینقدر حساس نباش قول میدم بهتون خوش بگذره صبر کن رحیم هم میاد امشب میترکونیم .
به هادی نگا کردم اونم هیچ حسی واسه خوش بودن در خودش نداشت از خودم میپرسیدم چرا اومدم کارم چیه با ناصر !!خیلی وقته ندیدیمش چقدر عوض شده حسم اصلا بهش خوب نبود . ناصر : دوساعت دیگه به کلبه میرسیم از ماشین که پیاده شدیم دو تا سگ بسمتون اومدن هادی به سگها نزدیک شد : آخی اینا گرسنن داوود چیزی تو ماشین داری ؟
نه هیچی ندارم مثلا ما مهمون ناصریم، وای ناصر سگه از تو خوشش اومده فهمیده میزبان تویی پوزشو به پات میکشه یهو ناصر داد کشید : برید گم شید ولگردا و لگد محکمی زیر گلوش زد سگ بیچاره به هوا پرتاب شد و یوری افتاد زمین هادی : چیکارش داری زبون بسته رو !!
ناصر : بذار برن گم بشن حیوونای کثیف .هادی : فقط گرسنشونه گناه داره چرا زدیش ؟! ناصر : ای بابا وقت نداریم یالااااا..حرکت کنید . و خودش جلو افتاد. هادی از ناراحتی صورتش سرخ شده بود نگاهم کرد . آروم زدم رو شونش : ناراحت نشو بعضیا اخلاقشون با حیوانات مناسب نیست .
هادی : من نگرانم چرا ما با این اومدیم شمال آدم قحط بود رفتارش همش منفیه از اول سفر یه حرکت یا حرف درست ازش ندیدیم . اینقدر حساس نباش داداشی میریم وسط جنگل بهمون خوش میگذره نگران هیچی نباش وحرکتمان به سمت کلبه آغاز شد . هادی : ای بابا گوشیم آنتش رفت . ناصر : آره اینجا دیگه با تکنولوژی خدا حافظی کنید.
منم میخندیدم و از این وضعیت سر مست وخوشحال بودم همیشه عاشق چالش بودم. هر چی جلوتر میرفتیم تاریکتر میشد و هوا سردترو پاهامون بیشتر تو برف فرو میرفت و حرکتمون سختتر میشد . و هوا سردتر، دندونامون محکم بهم میخورد .و دلهره و وحشت بجونمون افتاده بود .
هادی : من فقط میترسم ؟ گفتم : نه منم میترسم بعد از چند ساعت پیاده روی به یه کلبه رسیدیم ناصر : خوب اینم هتل ۵ ستاره ما هادی : اینکه داغونه کسی هم اینجا زندگی میکنه؟
دکتر محمد: ۴ ناصر :الان نیستن فصل شکار که بشه اینجا شب میمونن سر پناه خوبیه .به کلبه که رسیدم چشمم به دیوار کلبه خیره شد: یا خداا این جای پنجهء خرسه افتادیم تو حیاط وحش هادی : ای بابا شب نباید اینجا بمونیم خطرناکه! ناصر در کلبه را محکم بازش کرد : بیاین داخل به به رحیم آتیش براتون روشن کرده پس خودش کجاست ؟ منو هادی که سردمون بود زودی رفتیم داخل پرسیدم : رحیم که گفتی با موتور میاد موتورشم که نیست .
ناصر وسایلشو رو میز چوبی داخل کلبه انداخت هر جا باشه الان پیداش میشه حتما رفته این دور وبر… هادی : غذا چی ظاهرن که اینجا هیچی واسه خوردن نیست .پریدم تو حرفش نگران نباش یه چیزی میارن تو بخوری .هادی : من صبحونم نخوردم حداقل یه چایی بخوریم .
ناصر با بی حوصلگی گفت بذار رحیم بیاد یکاریش میکنیم .یهو داد زدم ایناهاش کتری پیدا کردم الان چایی درست میکنم ناصر آب کجاست ؟ناصر سرم داد کشید : گفتم صبر کن رحیم بیاد. هادی : این چه رفتاریه چرا داد میزنی اصلا تو مارو دعوت کردی هیچیم که آماده نیست .
پریدم وسط با دلخوری گفتم هادی جان خودتو ناراحت نکن ناصر حتما خستس اشکال نداره کمی صبر میکنیم .ناصر با طعنه، پوزخندی زد و گفت : آره صبر خوب چیزیه .صدای موتور از بیرون شنیده میشد انگار چندین موتور سوار به کلبه نزدیک میشدن معلوم نبود صدا از کدوم طرف میومد .هادی : فک کنم داداشیت رسید .رحیم در کلبه رو هل داد و داخل شد
با یک دسته طناب حلقه شده که رو شونش بود. به به آقا رحیم چه بزرگ شدی .رحیم : سلام خوبی؟! تازه یادم افتاد لکنت زبونش چه خوب شده بود ،هادی : سلام پسر چطوری ؟ ممنون و نگاهش چرخید سمت ناصر .هادی : خوب پس معلومه پذیرایی در کار نیست باخنده گفتم فک کنم باید بریم شکار واسه شب یه چیزی پیدا کنیم .
ناصر : شکار و شکارچی همینجاست و مثل دیونه ها زد زیر خنده ….خندهء هولناکش تو کلبه پیچیده بود منو هادی در جا خشکیدیم حتی رحیم هم چشاش به ناصر خیره شده بود .
ناصر در کلبه را محکم کوبید تا بسته شود.برگشت به سمت ما با یه کُلت کمری که به سمت ما گرفته بود . هادی صورتش سرخ شده بود و خیس عرق بود با تردید پرسید : ناصر جان شوخیت گرفته منم اضافه کردم : خیلی هم با مزه نبود ناصر داشت همانطور که نگام میکرد : برو بشین رو صندلی زود یالاااا.. به رحیم گفت زود باش ببندش به صندلی .
هاج و واج مونده بودم ناصر اینجا چه خبره چیکار داری میکنی .هادی فریاد زد این مسخره بازیاا چیه داری در میاری ! بسه دیگه .و رحیم بدون اینکه سوالی بپرسد دستها و پاهای منو محکم به صندلی چوبی کلبه محکم بست .هادی : من نمیذارم دستهاشو ببندی رحیم ولش کن .که ناصر با پشت کلت محکم تو صورت هادی کوبید .
داد زدم : چرا زدیش چت شده چه مرگته چرا اینکارارو میکنی فک میکردم رفیقمی هادی صورتش غرق خون شده بود بسختی از سر جاش بلند شد : خودت دعوتمون کردی ! اینهمه بی معرفتی کردی نامرد عوضی، دیگه تمومش کن من میخوام برم بیرون … ناصر : تازه شروع شده از خود راضی !!!
ناصر برگشت سمت هادی :بشین رو زمین تکونم نخور وگرنه همین الان نفست را میگیرم . کاملا ترسیده بودم فریاد زدم : چت شده چرا اینکارو میکنی منو و هادی چه بی ناموسی کردیم ؟ پدر کشتگی مگه داریم .
هادی خون صورتش را با دست پاک کرد درمانده گفت صورتم داغون شده یه دستمال بده خونریزیش بند نمیاد .ناصر : دستمال بدم ؟؟ مگه خاله بازیه امشب اینجا میمیرین و فردا جنازتون با اومدن شکارچیا پیدا میشه . سکوت تمام کلبه را گرفت و فقط صدای چرق چرق هیزمهای در حال سوختن به گوش میرسید .با ناباوری گفتم میمیریم ؟؟
آخه واسه چی؟! الکیه مگه ما بمیریم پلیس دنبال قاتل میگرده هادی ناباورانه گفت : پلیس دارت میزنه میفهمی !!! ناصر فاتحانه به ما دو تا درمانده نگاا میکرد : شما دو تا میمیرید و هیچ ردی نمیمونه حتی جناره هاتونم پیدا نمیشه.
داد کشیدم : اینهمه راه از آمریکا برگشتی اینجا که مارو بکشی ناصر : من هیچوقت آمریکا نبودم اینارو گفتم که آمار غلط به خونواده هاتون بدین هادی : ای عوضی با نقشه مارو کشیدی اینجا رحیم تو چرا باهاش هم دستی !! رحیم: شما باید تقاص نبودن داداشم را پس بدین چندین ساله که فراریه .ناصر : شما دوتا بچه ننه امروز درس خوبی میگیرین .
صدامو کلفت کردم : بیا دستای منو باز کن طناب دستمو ضخمی کرده ،این چه بازیه که در آوردی !!ناصر بسمتم اومد لگد محکمی به شکمم زد و محکم با صندلی به زمین افتادم هادی : چیکار میکنی بسه دیگه فکر میکردم رفیقی ،نزنش ! از درد بخودم می پیچیدم .
ناصر : بازی دارم میکنم ؟؟ حالا هنوز شروع نکردم هادی : کی میخوای تمومش کنی؟ من فکم شکسته درد دارم .ناصر : هر وقت جنازه هر دوتاتون رو زمین افتاد . همه چی تمومه !! رحیم صندلی داوود بلندش کن میخوایم بازی کنیم. یه بطری کنار شومینه بود برداشت و یه نگاهی به هادی که دیگه رنگش زرد شده بود انداخت و گفت چیه داری میلرزی تمام بدبختیایی که کشیدم سرتون میارم .
منو و هادی هاج و واج بهم نگا کردیم . بطری را وسط اتاق انداخت . خوب دوستان همتون که بازی جرات یا حقیقت را که بلدین !!هادی: یعنی چی من حالم خوب نیست ناصر سیگارشو روشن کرد به رحیم اشاره کرد بطری را بچرخون . رحیم که مثل مجسمه یه گوشه وایساده بود اومد وسط کلبه، بطری را چرخوند بطری چرخید و سرش سمت من وایساد و تهش سمت ناصر .
سرمو بلند کردم چشمم به قیافه فاتحش افتاد با پوزخند پرسید جرات یا حقیقت؟! داد زدم : دستمو باز کن تا بهت نشون بدم ناصر اومد بسمتم و سیگارش را گذاشت رو پیشونیم داد کشید جرات یا حقیقت؟! هادی : ولش کن . ناصر دوباره سیگارش را رو دستم فشار داد از درد فریاد زدم .
حقیقت
رحیم که تا اون موقع کنار وایساده بود یهو به من حمله کرد و دستاشو رو گلوی من گذاشت و محکم فشار میداد ، نفسم بند اومده بود چشام داشت میزد بیرون یهو همه چیز برایم تاریک شد … ناصر : بسه .خوب !! بازی را ادامه میدیم:داوود بگو با موادی که ازم دزدیدی چیکار کردی به کی فروختی ؟! با تعجب گفتم : مواد؟؟ ناصر : جواب بده وگرنه باید جرات امتحان کنی زود باش حق فکر کردن هم نداری ، .. دوباره پرسیدم : چه موادی چیزی که میپرسی اصلا من روحم خبر نداره ناصر : خوب اگه جوابی نداری پس جرات امتحان میکنیم این کُلت تمام گلوله هاشو در میارم و فقط دو گلوله توش باقی میمونه میذارم رو شقیقت و شلیک میکنم .رحیم اومد جلو گفت: داداش بذار من شلیک کنم. هادی: شماها چتون شده تمومش کنید ناصر ازت خواهش میکنم
ناصر : بیا داداش جراتت را بهشون نشون بده .رحیم اسلحه را گذاشت روی سرم و دیگه من کارم راتموم شده میدونستم مثل آدمی که به جوخه اعدام برده باشن و رحیم بدون ذره ای تعلل بسرم شلیک کرد و تفنگ فقط صدای چکاندن ماشه ازش در اُومد و کلبه به سکوت مطلق رفت . چشامو باز کردم و رحیم را دیدم که ناراضی از من دور شد و هادی که زبانش بند اومده بود و با صورت خون آلودش نگاهم میکرد ناصر لبخند فاتحانه ای زد و بطری را دوباره چرخاند
بطری سمت هادی و من قرار گرفت. ناصر : خوب احمق جان جرات یا حقیقت هادی درمانده گفت : جرات! ناصر به رحیم اشاره کرد و رو به هادی گفت : دوتا بطری نوشیدنیه هر کدوم را که انتخاب کنی تا آخرش باید بخوری
یکی توش اسیده و دیگری آب داوود تو بگو کدوم بطری را بخوره .هادی : بسه !! این دیونگیه ! دست بردار، تمومش کن !! ناصر : چیه نکنه دلت میخواد قبل از پاره پاره شدن معدت دندوناتم خورد کنم آشغال بی مصرف یادته رحیم همیشه بی مصرف میدونستی، حالا خودت مثل آشغال داری جلو چشاش مچاله میشی.
برگشت سمت کوله که کنار شومینه بود دو تا بطری در آورد و گذاشت رو میز چوبی وسط کلبه داوود زود باش بگو راست یا چپ .فریاد کشیدم : دستامو باز کن ، این کارات بی معنیه، چطور اینقدر سنگدل شدی .اسلحه رو آورد و گذاشت رو صورتم : به کی فحش میدی ، الان هر دوتاتونو میفرستم به جهنم یالا بگو تا خون کثیفت را رو زمین نریختم
هادی با چشای قرمزش انگار خون گریه میکرد به من اشاره کرد که بگو ناصر لوله هفت تیرش را بشدت بصورتم فشار میداد گفتم : بطری سمت راست .ناصر : آفرین اینو زودتر میگفتی همش بازیو خراب می خوای بکنی . رحیم سریع اومد سمت میز بطری را برداشت و برد سمت هادی .هادی : بسه ناصر چی میخوای اونو بگو من چیکار کردم باهات ؟
ناصر : یادته من با چرخ کنار بازار چه تخم مرغ میفروختم .. شما دو تا نادان باهام چیکار کردین ؟! گفتم : آره یادمه ولی اون فقط شوخی بود .هادی : ما فقط چرخ دستی را بردیم انداختیم کنار رودخونه ولی بهت آدرسش را دادیم فقط یه ساعتی ازت قایمش کردیم. تازه همه تخم مرغاتم که فروخته بودی، این دیگه چه عقده ای هست که تو داری ؟! ناصر : شما دوتا دارین دروغ میگین
شماها میدونستین که من مواد میفروشم و همشو ازم دزدین منو هادی بهم نگاه کردیم و هر دو مطمئن بودیم همچین چیزی را نمیدونستیم
هادی: این حرفی که میزنی واقعیت نداره ، مواد چیه بیخیال ما شو!! ناصر در بطری را باز کرد و جلو دهان هادی برد هادی مقاومت کرد .
رحیم پرید از پشت محکم نگهش داشت و هادی وسطشون دست و پا میزد. ناصر لبهء بطری را تو دهان هادی گذاشت و تمام مایه داخل بطری را دهانش ریخت و هادی را مجبور کردند تا قورتش بده
نفس نمی کشیدم و فقط به هادی نگاه میکردم وقتی رحیم و ناصر رهایش کردند. دیدم هادی با سرفه های شدید رو زمین افتاد . داد زدم هادی حالت خوبه!! ناصر تورو به ارواحت تمومش کن و زدم زیر گریه .ناصر : خوبه شانست خوب بود
بر عکس من که وقتی جنسام گم شد پولشو نداشتم به صاحبش بدم واسه همین فراری شدم و تمام این سالها تو جنوب تو بدترین آب و هوا فقط زنده موندم به امید روزی که شما دو تا را با اسید مچاله کنم و دوباره بطری را وسط کلبه چرخاند و اینبار سر بطری به سمت من بود ناصر : خوب پسر شیک ، من بهت میگم فقط جرات را باید امتحان کنی و دیوانه وار زد زیر قه.. قهه .. و بطری را از روی میز برداشت به سمت من اومد تنها چیزی که بهش فکر میکردم اسید داخل شیشه بود که قراره تمام دل و روده هامو ذوبش کنه
مثل دیونه ها فریاد میکشیدم : تورو خدا ناصر اینکارو نکن ازت خواهش میکنم من جبران میکنم هر چی بخوای بهت میدم ازت خواهش میکنم ناصر : نگاش کن هادی ،رفیقت چطوری ترسیده چطوری التماس میکنه تو چی میگی چیکارش کنم هادی : به حرفش گوش کن خواهش میکنم
ناصر : پس خودت باید جور رفیقتو بکشی خودت این بطری را تا آخرش بخور و رفت سمت هادی دماغ هادی را محکم با دستش گرفت که دهانش کامل باز بشه و تمام بطری را داخل دهانش خالی کرد تمام بدن هادی شروع به لرزیدن کرد و بیهوش رو زمین افتاد. ناصر : چیه داوود چرا دیگه مثل دخترا جیغ نمیزنی !! بریده، بریده گفتم: کشتیش ؟؟
ناصر : نه اینطوری که شما هارو نمیخوام بکشم الان فقط از ترس بیهوش شده .ناصر رفت و رو میز وسط کلبه نشست و سیگارشو روشن کرد و زل زد به هادی که بیحرکت رو زمین افتاده بود . هادی تکونی به خودش داد و با نفس عمیقی که انگار مدتها حبسش کرده بود بهوش اومد نفس راحتی کشیدم به ناصر نگاه کردم
ناصر دستامو باز کن هر چقدر تونستی که زجرمون دادی رحیم تو چی نمیخوای یکاری بکنی می خوای شریک جرمش باشی؟! رحیم : هر چی داداشم بگه همونه ،بخاطر شماها همیشه فراریه هادی با صدای ملتمسانه گفت : هیچوقت فکر نمیکردیم شوخی ما باعث گرفتاری ناصر بشه ما که کف دست بو نکرده بودیم تو کنار بازارچه قاچاق میکنی .ناصر : خوب بسه بریم سر بازی خیلی فاصله میوفته یخ میشه .
رحیم : هیس.. ساکت .. صدای موتور میاد ناصر میشنوی !! ناصر : آره شما دو تا صداتون در بیاد با یه گلوله نابود میشن ،حتما شکارچیا هستن اومدن سمت کلبه . دارن به کلبه نزدیک میشن حتما از دودکش متوجه شدن کسی اینجا هست . اگه بیان داخل کلبه ؟؟!! رحیم : باید یکیمون بره بیرون تا نتونن داخل بشن با دست بسرشون کنیم ناصر : آره فکر خوبیه تو برو من باید مراقب این دوتا باشم که گند نزنن .رحیم سریع کاپشن پوشید و آرام در کلبه را چفتش را برداشت
برف سنگینی در حال باریدن بود . با باز شدن در کلبه کلی برف داخل اومد . رحیم اول سرش را بیرون برد و بعد از کلبه بیرون رفت . ناصر پشت در بود : تکون نخورید وگرنه به هیچکدومتون رحم نمیکنم .هادی زمزمه کرد : نه اینکه تا الان رحم میکردی .به هادی اشاره کردم : بیا نزدیکم ناصر غرق گوش دادن به ماجراهای بیرون بود .
که صدای فریاد رحیم را شنیدیم : داشش ناصررر فرررار کن .ناصر سریع چفت در را انداخت و از در فاصله گرفت . و با صدای شلیک چند گلوله صدای رحیم ساکت شد .پشت در یکی فریاد زد : هی ناصر نالوطی امروز همین جا کارت تمومه !!! خودت در را باز میکنی یا کلبه را آتیش میزنم
ناصر فریاد میزد … رحیم … رحیم… مرد بیرون کلبه : چند ساله دنبالت میگردم میدونستم بر میگردی حالا وقت تصویه حسابه بهت گفته بودم که با من زیر رو نکشی !! ناصر : رحیم کجاست چیکارش کردی جاش خوبه نگران نباش دیگه نفس نمیکشه میخوای بیای ببینیش ؟! ناصر : خودم میکشمت .
میدونی من کیم ؟ جوادم ،یادت اومد؟! بیا بیرون تا تورو بفرستم پیش داداشت . بیا ترسو . پولمو ندادی جونتو میگیرم . تو این فاصله هادی دستای منو باز کرده بود و ناصر یهو حواسش به ما شد . ناصر : چه غلطی میکنید شما دو تا !! هادی : هیچی بخدا سر تفنگت رو بگیر اونور .
ناصر : داوود سر جات وایسا حرکت نکن وگرنه دخل هر جفتتونو میارم .گفتم : ناصر آروم باش ، اینا کین؟! ناصر : شما نامردا این بلا را سرم آوردین ، تمام جنسا مال اینا بود که از بین بردین .
بعدشم من فراری شدم نمیدونم چطور منو پیدا کردند .رحیم .. رحیم بیچاره و دستاشو گذاشت رو سرش و به موهاش چنگ می کشید. هادی : باید فرار کنیم اینا رحیم را کشتن حتما مارو هم میکشن .گفتم : آره ناصر باید فرار کنیم اینا اون بیرون دارن چیکار میکنن بوی بنزین میاد حتما میخوان کلبه را آتیش بزنن … حالا همه می سوزیم
هادی : باید بریم بیرون گفتم : بریم بیرون خودشون دخلمونو میارن ناصر ..ناصر.. چت شده یه حرفی بزن ناصر فقط سرش را بالا آورد و نگاهمون کرد . هادی : تو که اسلحه داری بهشون شلیک می کنی .ناصر : نادون چند نفرن من با یه اسلحه ،تازه فشنگ کم داریم . فریاد زدم : ناصر به خودت بیا کلبه آتیش گرفته هر لحظه داره بیشتر میشه هادی : داوود ، بوی بنزین هر لحظه بیشتر میشه حتما دارن بنزین میریزن رو کلبه .
هادی درست میگفت هر لحظه آتش بیشتری داخل کلبه میزد .ناصر هنوز تو شوک بود با خودش تکرار میکرد رحیم …. رحییم جان جواب مادرو چی بدم رفتم جلو و سیلی محکمی به صورت ناصر زدم و گفتم : به خودت بیا ناصر هر لحظه داره فرصتمون از دست میره یه کاری بکن !! نگاه کن تو آتیشیم . هادی : داریم از شدت دود خفه میشیم ناصر به خودت بیا ناصر فقط به دور وبر نگاه میکرد .
گفتم : نه من نمیخوام اینجا بمیرم، باید کاری بکنیم، حتما یه راهی هست وبه سقف کلبه نگاه کردم : یه دریچه کوچیک رو سقفه ، می تونیم خودمونو اونجا برسونیم از اینجا کوچیکتر بنظر میاد ولی فک کنم بشه ازش رد بشیم
ناصر با یه حرکت پرید رو میز وبه هادی گفت : یالا پسر صندلی را بده به من .صندلی را گذاشت رو میز و دستش را دراز کرد : من نمیرسم به دریچه باید یکی پنجه نگه داره من برم بالا . گفتم : نه ناصر تو پنجه بگیر من برم بعدش هادی و آخر با طناب ما دوتایی میکشیمت بالا ناصر : اگه منو نکشین بالا !!!هادی : چاره ای نداری چون ما به تو هیچ اعتمادی نداریم . گفتم یالا ناصر آتیش اومده تو کلبه از خفگی الان می میریم .
ناصر زل زده به ما دو تا داد کشیدم : چرا ماتت برده نترس ما جات نمیذاریم ناصر : قسم میخوری ،گفتم : به جون مادرم، عجله کن!! ناصر بیا پایین من برم بالا .ناصر پنجه گذاشت و من بسختی خودمو از ناصر بالا کشیدم و لحظه ای بعد هر سه پشت کلبه داشتیم می دویدیم .
ده دقیقه ای تو برفها فرو میرفتیم و بالا میومدیم .که صدای موتورسوارها از پشت سرمون به گوش می رسید ناصر : یالا بچه ها بجنبین الانه که بهمون برسند ، حتما فهمیدن از کلبه فرار کردیم . هادی : من نمیتونم دیگه دارم یخ میزنم تمام لباسام خیس شدند. ناصر رفت جلو و دستش را انداخت دور کمر هادی وگفت : من کمکت میکنم فقط راه بیا نمیتونی اینجا بمونی خطرناکه و هر سه با تمام توان ، تو برف حرکت میکردیم صدای موتورها نزدیکتر شد .
ناصر : حتما رد پاهامونو دیدن دارن نزدیکتر میشن یالا سرعتتونو بیشتر کنید وخودش هادی را میکشید . یه لحظه وایسادم : این صدای چیه هادی : رعد و برقه ؟ ناصر : نه این صدای بهمنه یا خدا داره بهمن میاد بچه ها سریع تر و هر سه فقط به جلو میرفتیم حتی فرصت نداشتیم به پشت سرمون نگاه کنیم صداهای هولناکی تمام فضای کوهستان جنگلی را پر کرده بود .
برفهای پودری مانند رودخانه ای خروشان و با صدای مهیبی به سمت ما میومد و زمین و زمان به لرزه در آمده بود و نگاهم به بهمن دوخته شده بود می دیدم که هرچه درخت سر راهش بود به زیر خودش مدفون میکرد ناصر هادی را محکم میکشید وقتی به من رسید با فریادش به خودم اومدم و دوباره شروع به دویدن کردم ، کم کم صدای بهمن فروکش کرد و کوهستان به سکوت قبل برگشت .
دیگه صدای موتور سوارها هم کامل قطع شده بود و همه جا ساکت و آرام شد . ناصر : وایسین بچه ها هادی : چی شده ؟! ناصر : دیگه کسی دنبالمون نیست .گفتم : مطمئنی ؟ ناصر : آره قطعا زیر بهمن رفتن هر سه بهمدیگه نگاه میکردیم : آره واقعا هیچ صدایی نیست ما نجات پیدا کردیم ناصر نفس نفس زنان : آره تموم شد
شکر خدا بهمن هم بهمون نرسید . هادی نشست رو زمین : خدایا ازت ممنونم عجب روزی بود امروز ناصر سرش را پایین انداخت : بچه ها منو حلال کنید به شما بد کردم بخاطر حماقتم برادرم از دستم رفت . و نشست رو زمین باید برگردم رحیم اونجاست حتما رو زمین یخ زده افتاده شاید زنده باشه زدم رو شونش : پاشو ناصر خیلی راه داریم باید به پلیسم زنگ بزنیم قطعا از همه ما بازجویی می کنند
خودمون نمیتونیم برگردیم به کلبه بهمن راه را بسته ناصر : نمیخوام زندان برم گفتم جرات داشته باش و حقیقت را بگو هادی : آره درسته، اینهمه فراری بودی دیگه بسه . ناصر : زود باشین بریم باید به پلیس زنگ بزنم شاید رحیم هنوز زنده باشه و هر سه دوباره با قدرت شروع به رفتن کردیم با کمک امداد کوهستان دوباره به کلبه برگشتیم و رحیم را غرق در خون پیدا کردیم
بر اثر اصابت چند گلوله به پاهای رحیم و خونریزی و سرما هر دو پاهایش را از دست داد و برای همیشه ویلچر نشین شد و ناصر که تنها مرد خونه بود به زندان فرستاده شد با کلی تخفیف به مدت ۱۰ سال محکوم شد و مادرش دوباره تنها شد و هنوز بعد از چند سال منو و هادی هنوز دوست و رفیق ناصریم و گاهی به رحیم و مادرش سر میزنیم و تلفنی به ناصر دلداری میدیم
ناصر : شما دو تا درس خوبی به من دادین کاش عوض اینهمه سال تنهایی و نقشه کشیدن واسه انتقام یه فکری به حال خودم و آیندم میکردم تا زودتر به زندگیم سرو سامان بدم با خنده گفتم داداش ماهی را هر وقت از آب بگیری تازست ، نگران نباش بر میگردی پیش مادرت و رحیم تا اون موقع رو رفاقتمون حساب کن ما هستیم کنارت .
در تمام مدتی که ناصر داشت مارو اذیت میکرد من فقط خودمو سرزنش میکردم که با حماقتم باعث شدم اون نقشه هاشو پیش ببره تو اون لحظات افسوس میخوردم چرا هیچکس الان نباید بدونه ما کجا هستیم و این حماقتم قلبم را بدرد میاورد وبازی داخل کلبه هیچوقت از یادم نمیره و باورم اینه که جرات و حقیقت از هم جدا نیستن همیشه برای بیان حقیقت باید جرات داشت کاری که ناصر از اول باید انجام میداد تا زندگی خودش و رحیم را دچار چالش نمی کرد
پایان……
نویسنده : نوشین تقویان
🌹🌹🌹
چاپ انواع کتاب:
شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی