فاصله لبخند
با ذوق داشتم لای کاغذ را باز می کردم که ناگهان صدای جیغی، توجهم روجلب کرد. رفتم سمت پنجره موتور سواری را دیدم که سعی داشت دختری را اذیت کنه.
عصبانی شدم، چون چندین بار واسه خودم پیش اومده بود، این قدر وحشتناک بود که آرزو داشتم حتی یه بچه از اون ورا رَد بشه. رفتم تا دخترک رو نجات بدم. مقنعه ام را کشیدم روی سرم و دویدم سمت در.
وقتی در رو باز کردم موتورسوار کمی جا خورد، ولی چون دید کَس دیگری نیومده، نخواست کم بیاره و همچنان ویراژ میداد، کلاه سرش بود، نمی شد درست تشخیص داد. احساس کردم میشناسمش، شاید یکی از اون موتور سوارهایی بود که منو هم ترسونده بود. هیچ کس اون اطراف نبود.
آخه وقت تعطیلی مدارس، اونم تو ظهر، کوچه خیلی خلوت بود. یه فکری به سرم زد. داد زدم دادش؛ زود بیا خودشه. موفق شدم. چون موتورسواره چنان با سرعت رفت که اثری ازش نموند. بیچاره دخترک خیلی ترسیده بود، رنگش شده بود گچ دیوار. گفتم واستا تا برات آب بیارم، بیچاره اونقدر ترسیده بود که خواست تا برنگشته، برسه خونشون.
در رو که بستم یاد یاداشت مرتضی افتادم. توی کتابفروشی سر گذر کار میکرد. راستش اولش فکر می کردم که خجالتی و کم حرفه، ولی وقتی چندین بار دیگه هم رفتم اونجا، دیدم نه بابا. اینقدر قشنگ با مشتری گرم می گرفت که بیچاره ها آخر کار واسه حساب کردن میفهمیدند مسخ حرفای اون شده بودند.
من داشتم واسه کنکور میخوندم، واسه همین همیشه یه سرکی میزدم اونجا. مرتضی دانشجوی ادبیات بود.از اون جوونهایی بود که هم درس می خوند و هم کار می کرد. هربار که چشم تو چشم می شدیم، من سریع نگاهم رو ازش می دزدیدم. نمی دونم شاید نمیخواستم ته دلمو بخونه.
آخه راستش کمی ازش خوشم می اومد. به قول خان جونم جَنَم داشت. ولی نمیدونم چرا ازش فرار می کردم. حتی چند بار که خواست کمکم کنه واسه انتخاب کتاب، رد کردم. اینبار که رفتم کتابفروشی از زیر پیشخون یه کتاب داد بهم. گفت اینو جدید آوردیم. واسه تست زنی عالیه.
واستون کنار گذاشتم. لامصب یه طوری گذاشت زیر بغلم که نتونم نه بیارم. داشتم تشکر می کردم و حساب، که دستشو روی کتاب نگه داشت و رو به من گفت: یه امانتی واستون داخلش گذاشتم. خوشحال میشم ببینید. قلبم داشت میزد بیرون، زبونم بند اومد. هیچی نگفتم. فقط نگاهش کردم.
اما اون خیلی خونسرد، خودشو سرگرم مشتری کرد و رفت. پریدم بیرون مغازه. نمی دونم چرا ولی همه راه رو میدویدم. انگار دنبالم کرده بود. خداروشکر کسی خونه نبود. رفتم اتاقم فقط مقنعه ام رو در آوردم. سریع رفتم سمت اتاقم، تا یاداشت رو بخونم، دل تو دلم نبود.
قلبم تند تند می زد، نمیدونم واسه پله ها بود یا نامه. دستمو گذاشتم روی قلبم و یه نفس عمیق کشیدم. کاغذو باز کردم با یه دست خط خوشگل نوشته بود: فاصله بین من و تو یک لبخند است، میخندی یا بخندم.
🖋️زهرا غلامی
🌹🌹🌹
چاپ انواع کتاب:
شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی