یک قدم تا معراج
همیشه در دانشگاه ورودی های سال جدید بسیار پر جنب و جوش تر و کنجکاوتر از سایر دانشجویان هستند، رستوران دانشگاه شاهد ازدحام جمعیت کهنه با صفی طولانی بود. میزها یکی از پس از دیگری بطور نامنظم پر میشدند آنروز هم سه دانشجوی ورودی سال 1398 رضا حقیقت به همراه جواد رئوفی دانشجوی شهرستانی و نیز حسام نظری هم محل قدیمی رضا بر سر یک میز نشستند.
جواد در خوابگاه دانشگاه مقیم شد ولی دو نفر دیگر بعد از اتمام ساعات دروس بر سر شغل خود می رفتند . حسام پیک موتوری یک پیتزا فروشی بود و از این راه مخارج دانشگاه را می پرداخت ولی رضا در مغازه پدرش واقع در بازار بزرگ شهر به شغل فرش فروشی مشغول بود. جواد برادرش را در خدمت سربازی از دست داده بود و از اینرو خانواده شهید محسوب میشد. او جوانی بسیار خجالتی و البته مذهبی بود اما رضا از کودکی همیشه در فرصت فراغ از تحصیل، در کنار پدرش کار میکرد و البته ورزشکار و قوی هیکل نیز بود بر اثر کار در بازار شهر جوانی سروزبان دار و با جربزه بود اما حسام هم محلی رضا فردی بسیار حساس و با غرور ولی لاغراندام و نحیف بود و میانه خوبی با رضا نداشت. و عادت عجیبی به دخالت در امور خصوصی سایرین داشت و از خانواده کم بنیه ای در اقتصاد برخوردار بود و مجبور بود در تمام دوران کودکی به بعد ، همواره دست فروشی یا هر کاری که پیش می آمد انجام دهد.
رضا بسیار تحت تأثیر جواد قرار داشت او با لهجه شهرستانی خود حرف میزد و در محیط دانشگاه از رضا جدا نمیشد. و عصـرها نیز با او به باشگاه ورزشـی می رفتنـد ولی حسـام به دوستی آن دو حسادت می ورزید و همیشه سعی میکرد این مسأله را از ایشان مخفی نگه دارد مخصوصاً کینه رضا را بخاطر کتک هائی که از او در دوران نوجوانی هنگام بازی خورده بود از دل بیرون نکرده و پیوسته مورد شوخی و تمسخر رضا قرار داشت تا اینکه متوجه شد جواد شب گذشته را بعنوان مهمان در خانه رضا گذراند و به او بسیار خوش گذشته است و هر وقت از شهرستان برای او سوغات می آوردند آنها را به خانواده رضا تقدیم میگرد. تا اینکه حسام در یک فرصت مناسب در غیبت رضا رو به جواد گفت : چرا با طاهره خواهر رضا دوست نمیشی.
بلافاصله جواد به تندی جواب پاسخ داد : چی دوستی آن هم با خواهر بهترین دوستم مگر آدم نامردی هستم که نان و نمک رفیقم را بخورم و به فکر خیانت به او باشم . حسام کمی دستپاچه گفت : چرا متوجه منظور من نشدی طاهره دختر خیلی خوب و سربراه محله ماست تو از این دختر بهتر نمی توانی در تمام عمرت پیدا کنی خودت خانواده آنها را دیدی کی از تو بهتر پا پیش بگذار و اول نظر خود طاهره را بپرس اگه مایل شد و از هم خوشتون اومد با پدر و مادرت برو خواستگاری. جواد که بسیار کم رو و خجالتی بود گفت : من در تمام عمرم با هیچ دختری بغیر خواهر و فامیلم حرف نزدم برم چی بگم به اون.
حسام گفت : ببین عادت دختران شهر ما اینه که خودشون باید جواب مثبت به خواستگار بدن و بعد مراسم خواستگاری انجام بشه اگر تو جلو نری یکی دیگر این دخترو می گیره و معلوم نیست در زندگیش خوشبخت بشه من جوانان این شهر رو خوب می شناسم اونها در قید زندگی سالم نیستند و این دختر حیفه زندگیش تباه بشه. جواد گفت : کی حالا میخواد ازدواج کنه. حسام گفت تو که سـربازی بخاطر شهادت برادرت نمی ری از اینـرو خیلی زود مدرک فوق دیپلم رو هم که می گیری چرا ازدواج نکنی و تنها بمونی. نکنه می خوای از فامیل تون دختر بگیری یا اینکه نامزد داری؟! جواد گفت : نه بابا نامزدم کجا بود.
اصلاً من که خواهر رضا رو ندیدم وقتی دیشب مهمون اونا بودم رفتیم اتاق رضا و سر سفره شام هم خواهرش آشپزخونه بود. حسام گفت : همینه دیگه، روش نشده بیاد سرسفره حتماً دلش به طرف تو متمایل شده پس دیگه معطل نکن ببین اگه مرد عملی من آدرس آموزشگاه خیاطی که اونجا کار میکنه رو بهت میدم اصلاً خودم می برمت اونجا یه نظر ببین اگر خوشت اومد که حله دیگه . جواد گفت راستش رضا با خودش نمیگه رفیقم اومده عاشق خواهرم که حسام حرف رو برید و گفت : ای بابا رضا از خدا بخواد آدمی مثل تو رفیق خوب و دل پاک و نمازخون بیاد خواستگاری خواهرش .
جواد گفت : باید فکر کنم. حسام گفت : ببین مبادا یه چیزی بگی الان وقتش نیست اول بیا خواهرش رو ببین و بعد بگو اگه ندیده خدای نکرده خوشت نیاد از خواهرش رضا ناراحت میشه نری خواستگاری. منم رضا رو خوب می شناسم آدم قلب پاکیه و تو رو خیلی دوست داره زود تصمیم بگیر و به من بگو تا مقدمات دیدارتون را فراهم کنم تو راه بهت میگم به خواهرش چی بگی اونم تو رو با من ببینه خوشحال میشه. جواد پرسید خودت چرا پا جلو نمی ذاری اگر اینقدر تعریف میکنی. حسام پاسخ داد : آخه من شرایط ازدواج رو ندارم ، پولش کو باید مخارج خودم و خانواده ام رو فراهم کنم اما تو رو میخوام تو این شهر نگه دارم و دوست هم باقی بمونیم.
خلاصه جواد به فکر فرو رفت و فردای آنروز دوباره حسام موفق شد نظرش رو جلب کنه و پنهان از سایرین به دیدن خواهر رضا بروند و همین کار را هم کردند و ظاهراً جواد با دیدن طاهره و حجاب او و متانت در رفتار با یک نظر سخت شیفته طاهره شد و حسام که این وضعیت جواد رو دید غافلگیرانه جواد را در مسیر طاهره فرستاد و خودش یک گوشه پنهان شد. جواد در حالیکه عرق میریخت به تحریک حسام بالاخره دل به دریا زد و پیش رفت و به طاهره سلام کرد و خودش رو معرفی کرد و از پذیرائی خانواده او در چند شب پیش تشکر و قدردانی کرد و شاخه گلی را بدست طاهره داد و دختر جوان هم با خوشروئی و متانت شاخه گل رو گرفته و از اینکه قبلاً تعریف جواد را از رضا و وقار و سادگی او در شب مهمانی تحت تأثیر او قرار گرفته و قرار ملاقات روز بعد رو در پارک شهر گذاشتند و از هم جدا شدند.
جواد در پوست خود نمی گنجید و بسیار قدردان حسام شد و او را برادر و یکی از بهترین آدمهای عمرش برشمرد و قول یک هدیه ارزشمند بعنوان قدردانی را داد. حسام که سرمست از این موضوع شد بعد از جدا شدن از جواد همان شب خود را به رضا رساند و با کلی حاشیه رفتن بالاخره موضوع ملاقات جواد را به رضا گفت. اولش رضا به هیچ وجه باور نمی کرد که جواد بخواهد خود را به خواهر رضا نزدیک کند که حسام گفت : ببین داداش ما بالاخره دوست قدیمی و هم محلی هستیم و طاهره درست مثل خواهر منه، وقتی به طور اتفاقی داشتم به سفارش پیتزای مشتری در همون نزدیکی میرفتم با دیدن این صحنه یک لحظه خشکم شد و اگر غریبه بود اینطور ناراحت نمیشدم که جواد رو دیدم، بخدا خونم به جوش آمـده بود میخواستـم برم حقش رو کف دستـش بـذارم ولی گفتم برای طاهـره تو محل حرف در می آوردند و بد میشه اگر باور نداری بیا ببین اینم عکس اونا با گوشی همراهم گرفتم ببین خودشون هستند به تو دیگه دروغ چیه بگم.
با دیدن عکس آن دو رضا به سختی آشفته شد و به وضوح میلرزید، دستی بر شانه حسام گذاشت و گفت من تو رو خیلی در گذشته اذیت کردم ولی حتماً بخاطر این خبری که به من دادی و هوشیارم کردی با چه رفیق نامردی دوست شدم. حتماً جبران میکنم فقط به هیچ عنوان به کسی چیزی نگو و اگر تونستی جواد رو زیر نظر بگیر تا خودم برم با خواهرم بزنم. چون خانواده ام رو خوب می شناسم اصلاً اهل این حرفا نیستند و مطمئنم از حرکت جواد خیلی بدش اومده، موندم چی بگم منی که اون لاشی رو به خونم راه دادم .
حسام گفت : ناراحت نباش داش رضا هوا تو دارم هر کاری لازم باشه برات انجام میدم خیالت تخت باشه و رضا با خشم و بهت فراوان راهی خانه شد آنشب طاهره ظاهراً خیلی آرام بود و هیچ آثاری از خشم و یا چیزی در چهره اش نبود. رضا با خود گفت شاید موضوع چیز مهمی نباشد و دیگر این هر دو دیداری با هم نداشته باشند. بهتر است تا چند روز صبر کنم ببینم چی پیش میاد و حواسم رو حسابی جمع کنم. فردای آنروز به دانشگاه رفت. جواد فوراً با دیدن رضا پیشش رفت و سلام داد ولی رضا بسیار با نگاهی سرد و تحقیرآمیز بدون پاسخ از کنار جواد عبور کرد .
حسام فوراً خود را به جواد رساند و گفت : دیدی رضا چقدر ناراجته ، به من گفت که با پدرش سر مسئله حساب و کتاب مغازه دعوا کردند . میدونی جواد جان ، رضا پسر خوبیه ولی یکم بخاطر دوست دخترش از مغازه پول ….. مکثی کرد و ادامه داد : کش میره البته مغازه خودشونه و دزدی محسوب نمیشه ولی خوب دیگه پدرش راضی به ادامه دوستی با اون دختره نیست. بهتره تو هم یه مدت سر به سر رضا نذاری و به حال خودش رهاش کنی. می بینی که اون خودش میاد سمت تو. جواد گفت : شاید خواهرش چیزی به اون گفته و از دیدار ما دو تا ناراحت باشه، نکنه با خواهرش دعوا کرده باشه.
حسام گفت : نه بابا کج خیال نباش کار خلافی که نکردی هنوز چیزی نشده تا خواهرش بخواد حرفی بزنه بهتره به روی خودت نیاری. راستی گفتی فردا عصر باید بری طاهره رو ببینی ، جواد گفت : آره حسام دست جواد رو فشرد و گفت : دلم شور میزنه ، رضا بدجور نگاهم کرد. برم ببینم چی شده؟! حسام گفت : اصلاً نرو طرفش که فکر خیلی بدیه و همه چیزو بهم می ریزی رضا با منم سرد برخورد کرد و اخلاقش دستم اومد میدونم بذار خودم برم ببینم چی میکنم. مطمئن باش قضیه مربوط به تو و طاهره نیست.
این را گفت و به سمت رضا رفت و گفت: مرتیکه بهش میگم جواد از جون خواهر دوستم چی میخوای ، اول انکار کرد بعدش که عکس و نشونی رو بهش دادم بدون حیا میگه دوستش دارم تو این شهر تنهام ، دوست دختر خوبه داشته باشم . بهشم میگم مرتیکه برو با خانوادت جهت خواستگاری برو. میگه داداش خرم مگه تو این اوضاع مالی خراب کشورم برم برای ازدواج و یه نون خور برای خودم درست کنم. یک دو سه روزی دوستی بیشتر نیست که بعدش ما باید از فامیل دختر بستونیم نه غریبه. ببین داداش رضا به ما بچه شهری ها که با محبت اینا رو میبریم خونه و بهشون از همه لحاظ میرسیم میگه غریبه!؟
رضا دستی به موهاش کشید وگفت خدا نکنه از کوره در برم اگر فقط یه بار دیگه بره مزاحم خواهرم بشه ببین کی بهت گفتم بلایی سرش بیارم تا عمر داره فراموش نکنه و حسام گفت : مگه من مردم خواهر تو ناموس همه بچه های محله ست این یارو که یک شهرستانی بیشتر نیست . خودمون به حسابش میرسیم. رضا گفت : نه داش حسام برای خواهرم حرف در می آرند خودم قضیه رو یه جوری جمع و جورش میکنم فقط خیلی حواست به جواد باشه یه چند روز زیر نظر بگیرش و به من بگو خودم بعداً سرفرصت مناسب میدونم چه مصیبتی سرش بیارم. این را گفت و رفت.
فردای آنروز حسام که می دید ممکنه جواد سر قرارشون با طاهره به پارک شهر نره خودش رو به اون رسانید و تشویقش کرد که حتماً دختر مردم رو منتظر و تنها در پارک رها نکنه و موفق شد جواد رو راهی پارک شهر کنه. در این حین فوراً به رضا تلفن کرد و موضوع رو به او گفت و وانمود کرد که طاهره هیچ تقصیری نداره و سماجت جواده که طاهره را مجبور به قبول دیدار کرده گویی وعده ای به طاهره داده به بهانه سوغات شهرستان به او دادن ، خواهرت را به پارک بکشانه. رضا دیگر چیزی نفهمید و فوراً چاقویی در جیبش گذاشت و خود را به پارک شهر رسانید و بعد از مدتی طاهره را تنها نشسته بر سکوئی دید.
فوراً رفت ،طاهره که اصلاً انتظار دیدن برادرش رضا رو نداشت با بهت فراوان گفت: رضا اینجا چکار میکنی؟! همین سؤال رو رضا از او کرد . طاهره من من کنان تا اومد چیزی بگه رضا سیلی محکمی به گوش طاهره نواخت. جواد که به سمت آن دو می آمد ، اندکی مضطرب شد و در چند قدمی آنان توقف کرد. رضا با دیدن جواد گفت: آفرین رفیق با خواهر نادان من قرار ملاقات و دوستی میذاری نامرد پست.
جواد تا خواست چیزی بگه طاهره دست رضا رو کشید و گفت داداش بخدا قرارمون برای دوستی نیست که رضا این بار با مشت محکم به صورت طاهره کوفت و او را نقش بر زمین کرد. جواد که مردد مانده بود و نمیدانست چه باید بکند فقط به این صحنه نگاه کرد که ناگهان حسام خود را به آنان رسانده و دست جواد را گرفت و کشید و برد گوشه ای و گفت که هوا پسه فقط زود برو خوابگاه خودم همه چی رو درست میکنم بعد رفت سمت رضا و گفت داش رضا نبینم ناراحت باشی و به طاهره گفت آبجی زود پاشو برو خونه تون. داش رضا بده آدم دست روی خواهرش بلند نمیکنه مردم چی میگن. کاری نکرده بنده خدا ، طاهره که خون از گوشه لبش جاری بود هق هق کنان راهش رو گرفت و سریع رفت به سمت خونه. آنشب حسام ، رضا را به مغازه پیتزا فروشی برد و کلی از رضا بخاطر غیرت و ناموس پرستی تعریف و تمجید کرد و گفت ای کاش داداش من خودم سر این پسره نامرد بچه دهاتی رو میذاشتم رو سینه ش. عجب دنیای نامردی شده اصلاً آدم میمونه معطل با کی دوستی کنه اینم از غریبه ها.
رضا گفت باز گلی به جمالت حسام جون حواست بود والا چیزی نمونده بود کارش رو بسازم . حسام گفت: نه بابا دیگه تموم شد و ترسید فکر نکنم اصلاً دانشگاه بیاد یک راست میره شهرشون و گم و گور میکنه خودشو. زهر چشم خوبی ازش گرفتی. خواهرتم لازم بود حواسش رو جمع کنه و هر چی هست بیاد به بزرگترش، داداشش که گل سرسبد محله ست برسونه و بگه … ناراحت نشو دیگه همه چی تموم شد و رفت پی کارش بیا به عشق و حال شیونه خودمون برسیم و بسلامتی داش رضای با غیرت و ناموس پرست یک شیشه بطری رمی بزنیم. این را گفتند و کرکره مغازه را پایین کشیدند و ….. شب دیر وقت رضا به خانه رفت و دید خواهرش هیچ از ماجرای آن عصر به پدر و مادرش نگفته و در اتاق خواب خود بسر میبرد. رضا چیزی نگفت و مست و ناراحت به سمت اتاقش رفت و تا فردای آنروز خوابید.
اما حسام فوراً شبانه به سمت خوابگاه دانشگاه رفت و خود را به جواد رساند و به او گفت درستش کردم رفیق فقط یک سوء تفاهم بیش نبود بیچاره طاهره رو دیدم که میگفت آبروی من نزد جواد خان رفت اما بهش اطمینان دادم جواد بیدی نیست که با این بادها بلرزه وانگهی رضا بد متوجه شده بود نمیدونست تو داری مقدمات خواستگاری رو فراهم میکنی خلاصه کلی با رضا حرف زدم و بزودی برای معذرت خواهی و دلجوئی میاد پیش تو فقط داداش طاهره گناه داره دلش شکسته و میخواد یه تک پا بری فقط از دور تو رو ببینه و بدونه با رضا دعوات نشده و از دلواپسی بیرون بیاد راستش طاهره با خواهر من خیلی دوسته و کلی از مردونگی و وقار و تیپ و ادب تو تعریف کرده گفته از تمام خواستگاراش تو سرتری بلند شو برو دوش بگیر صبح ساعت 10 میام میبرمت فقط از کنار خونشون رد میشیم تور ببینه .
جواد گفت : نمیدونم چی شده یدفعه گیجم چرا رضا بی منطق شد من که بی ادبی نکردم شاید رسم اینجا این نیست که پسر و دختر همدیگه رو ببینند . حسام گفت: نه بابا تو که نماز خونی و رضا یخورده بی راهه میره امشب عرق خورد و به زور به من تعارف کرد. هر چی گفتم داداش من اهلش نیستم گفت که نه من رضا امشب پیش رفیقم و خواهرم بد کردم. راستش رضا اتفاقی از اونجا رد میشه شاید میخواست دوست دخترش رو ببینه و از اینکه خواهرش بویی نبره از رابطه اش با دختر مردم اون کار رو با خواهرش کرد و اصلاً به تو ربطی نداشت .
جواد کم کم متقاعد شد که حسام راست میگه و فقط سوء تفاهم هست و از اینکه شنید رضا گاهی مشروب میخوره کمی دلخور شد و حسام که متوجه این موضوع شد گفتک داداش رضا پسر خوب و خوش قلبی هست تو باید کمکش کنی تا با دوستان ناباب و شرور رفت و آمد نکنه که نگران آیندش هستی رضا سخت شیفته تو شده و تو اگر بری دیدن خواهرش و قرار خواستگاری بذاری دیگه همه چی تمام میشه و شماره تلفن خواهر رضا رو فردا بهت میدم که اصلاً خودت تلفنی باهاش حرف بزنی بهتره . اگر تو بری رضا دوست خوبی برای هر دوتامون میشه و رفاقت ما سه تن زبانزد همه بچه محل ها میشه. حالا برو یه دوش بگیر و برای فردا صبح آماده شو.
حسام بعد از آن به رضا تلفن زد و او را از خواب عمیق بیدار کرد و گفت داش رضا این پسره آخر پر رویی در جهانه بخدا، من که حریفش نشدم میگه الا و حتماً فردا ساعت 10 میرم محله رضا جلو خونشون و خانواده اش بهش میفهمونم مرد میدان من نیست. همونجا دست خواهرش رو میگیرم با خودم میبرم پارک ببینم رضا چه غلطی میخواد بکنه . رضا با خشم فریاد زد خودش بهت گفت ، حسام گفت: دروغم چیه من باهاش اومدم درگیر بشم دیدم در خوابگاه نمیشه ولی فردا خودم ساعت 10 صبح اونجام و کارش رو میسازم. داش رضا . رضا گفت : نه حسام جان تو لازم نیست خودت رو بخاطر دوستی با من به دردسر بندازی خودم از پس این بچه پر رو برمیام.
این را گفت و تماس را قطع کرد و تا صبح نتونست بخوابه. فردای آنروز حسام جواد را یک کوچه پایین تر پیاده کرد و گفت تو چند قدم برو من فوراً میرم شماره طاهره رو از دفترچه یادداشت خواهرم مینویسم بهت میدم یادم رفت اونو تو گوشیم ثبت کنم و الان خواهر من خونه رفته حموم، زنها رو هم که میدونی چند ساعت طول میدن یک دو دقیقه ای میام پیشت. گفت و گاز موتورش رو گرفت و بسرعت از جواد دور شد. جواد به سمت کوچه رضا به حرکت دراومد که ناگهان رضا را جلوی خودش دید و بهم خیره شدند.
جواد سلام داد و رضا بسیار آرام جلوی او اومد و با هردو دست سرشانه های جواد رو گرفت ، جواد به خیال اینکه رضا قصد بوسیدن و معذرت خواهی از او را دارد خواست تا صورت رضا را ببوسه که ناگهان رضا با تمام قدرت با پیشانی خود ضربه مهلکی به بینی جواد کوبید جواد بشدت از پشت به زمین افتاد سیل خون از بینی او جاری شد رضا به سمت او رفت از زمین بلندش کرد خواست تا ضربه دیگر بزند که جواد با تمام قدرت او را به عقب هل داد و فریاد زد : بذار من توضیح بدم چی شده که ناگهان رضا چاقویش را از جیب درآورد و آنرا به پهلوی چپ جواد فرو برد. حسام که از دور ناظر این صحنه بود با شتاب هر چه تمام تر با موتورسیکلت خود به سرعت به سمت آنان در حرکت بود که ناگهان اتومبیلی از جهت مخالف به او کوبید و حسام بسختی در چشم بهم زدنی از موتور به سمت دیگر اتومبیل پرتاب شد و ستون فقراتش از هم گسست و برای همیشه فلج شد.
اپیدمی کرونا در کشور اعلام شد و صف زندانیان در بند و زیر حکم برای دریافت کتاب از کتابخانه زندان و نه چندان طولانی، ولی یک به یک متصدی آنجا به درخواست آنان رسیدگی میکرد. متصدی کسی جز رضا نبود که در انتظار صدور حکم قاضی بود. او در طی دوسالی که از دادگاههای پر فراز و نشیب جریان شکایت اولیای دم در زندان بسر برده بود به سختی برای رهانیدن ذهن خود از روند پرونده مشغول خواندن کنکور دانشگاه شده بود تا اینکه حکم قصاص با اعدام را دریافت کرد ولی رضا دست از خواندن جزوات دانشگاهی نکشید و در طی این دوسال به ادبیات فارسی بسیار علاقه مند شد و در محیط زندان فرصت کافی برای آنچه اتفاق افتاده بود را داشت.
دانست که جواد بیگناه به قتل رسیده و حسام باعث تمام این رویدادها شده بود که اینک برای همیشه درمانده افتاده بود اما خواهرش طاهره کسی برای خواستگاری او نیامده بود و طاهره حتی یکبار به ملاقات رضا در زندان به همراه خانواده اش نیامد و در هیچیک از دادگاههای او بجز یکبار بعنوان شاهد پرونده حضور پیدا نکرد و آن یکدفعه حتی یکبار به روی رضا نگاه نکرد. رضا در این مدت نماز میخواند و هر روز طلب بخشش از خداوند رو می کرد و رفتاری بسیار خوب و شایسته در زندان با سایرین داشت و آثار ندامت از چهره او پیدا بود و تمام کوشش دیگران جهت گرفتن رضایت از صاحب دم ، بی نتیجه مانده بود ولی رضا فقط مجدانه بخواندن و فراگرفتن دروس کارشناسی ارشد ادبیات دانشگاه ادامه میداد چرا که معتقد شده بود، نبود بستر فرهنگی مناسب در جامعه ، موجب چنین رویدادی هولناکی شده است از اینرو به ادبیات بعنوان ارتباطی مؤثر با افراد جامعه جهت رشد امور تربیتی و اجتماعی سخت علاقه مند شد تا اینکه روز موعود کنکور سراسری که جمعه بود نزدیک شد.
و دو روز مانده به امتحان ناگهان رضا را جهت اجرای صدور حکم به قرنطینه زندان بردند. تمام این مدت رضا درد و رنج فراوانی را که متحمل شده بود و بسیار لاغر و رنگ پریده شده بود حتی دچار ریزش شدید موی سر شد و چشمانش ضعیف و به عینک محتاج شده بود ، قسمتی از موی سرش به سپیدی گرائیده بود و خود را مستحق چنین عقوبت دردناکی میدانست و پیوسته طلب مغفرت و آمرزش از خداوند و بخشش از اولیای دم داشت در حالیکه بنا به درخواست مسئول امور فرهنگی زندان به سازمان سنجش موافقت شد که رضا با تنی چند از زندانیان همزمان با دیگران در همان محل امتحان را برگزار کنند ولی رضا به ناگهان خود را در یک قدمی مرگ دید.
سحرگاه روز جمعه رضا را برای اجرای مراسم به سمت چوبه دار آوردند ، او آخرین ملاقات خود را فقط با پدرش کرد و از او حلالیت طلبید و دستان آن پیرمرد را بوسه داد و به سمت جایگاه رفت . والدین جواد بر روی صندلی نشسته بودند و رضا در حالیکه اشک میریخت و اندامش به لرزه درآمده بود به قرائت قرآن در مراسم گوش داد. صورت او را با کیسه سیاهی پوشاندند و او را به بالای سکوی اعدام بردند و طناب ر به دور گردن او حلقه زدند که ناگهان پدر جواد بنلد گفت : بنام خدا و بنام دل شکسته مادر جگرگوشم جواد از خون این جوان گذشتم. فریاد صلوات از هر گوشه بلند شد و طناب را از دور گردن جواد باز کردند و او بشدت با زانو بر زمین افتاد و سجده شکر بر زمین گذاشت. پدر شهید به سمت رضا آمد و گفت ما خون را با خون نمی شوییم با محبت می شوییم باشد که رضا و رحمت خدا شامل حال همه ما باشد.
من جوان فهیدم که سخت مشغول مطالعه کتاب و جزوات کنکور و دعا و نماز بودی و همه از تو راضی بودند بخشیدمت و با غم از دست دادن فرزندم تا آخر عمر زندگی میکنم ولی حاضر نیستم پدر و مادر تو هم بروز و حال من بیفتند ، برو که بخشیدمت و هردو گریستند. آنروز رضا به موقع به آزمون سراسری رسید و چند ماه بعد از اعلام نتایج با رتبه دو رقمی ، شاگرد ممتاز شناخته شد و بعد از گذرانیدن محکومیت عمومی به تحصیل ادامه داد و به دریافت درجه ممتاز دکترای ادبیات نائل آمد و جزو هیأت مؤسسین جمعیت خیّر آزادی زندانیان منسوب شد.
پایان
✍️ حمید درکی
💎💎💎
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی