راز سر به مهر
شب بود ، اشک صورت دختر رو پوشانده بود ، خودکار از دستش افتاد. هر وقت به خاطرات گذشته فکر میکرد قلبش فشرده میشد، چشمانش رو بست و به صفحه سیاه پیش رویش زل زد، انگار همین الان بود، پدر باران کارگر کارخانه شیشه بود، باران 17 سالش بود و یک برادر بنام بردیا 22 ساله که لیسانس مکانیک گرفته بود و در یک شرکت مشغول کار شده بود مادرشون که 55 سال بیشتر نداشت، دریچه قلبش گشاد شده بود. اون روز بیادش اومد که پیش دکتر قلب در تهران رفتند.
دکتر : آقای برومند باید بگم دریچه قلب خانم شما گشاد شده و میبایست هر چه سریعتر دریچه رو تعویض کنیم. پدر : آقای دکتر میشه بپرسم پول عملش چقدر میشه ؟ دکتر : 25 میلیون تومان. پدر : ما که اینقدر پول نداریم ، دکتر : این عمل تعویض دریچه هست که تازه توی ایران انجام شده و فقط در این بیمارستان انجام میشه، و این پول هم که میدی بیشترش برای دریچه است که از خارج وارد میشه، و مقداری هم پول بیمارستان و دکتر است. پدر : نگاهی به چشمان پر از اشک باران کرد و پرسید : آقای دکتر چقدر وقت داریم ؟ دکتر : حدودا سه ماه.
از مطب دکتر بیرون اومدند ، مادر که روی صندلی نشسته بود پرسید دکتر چی گفت. پدر : باید پول جور کنم باید عمل شی . مادر : عمل چی ، من که چیزیم نیست . پدر : دکتر میگه ، من که نمیگم بحث نکن، بریم خونه . پدر : داداش دستم به دامنت اگه میتونی برام پول جور کن، زیبا حالش خوب نیست و باید عمل شه . برادر : باشه حتما این کار رو میکنم ولی من فقط 5 میلیون دارم کافیه ؟ پدر : 5 میلیون هم وام گرفتم، 5 میلیون هم تو بدی میشه 10 تا حالا 15 تا دیگه لازم دارم . باید پیش زهرا هم برم ببینم اون هم میتونه چیزی کمکم کنه.
برادر : حتماً بهش سر بزن ، آقایکتا وضعش خوبه حتماً کمک میکنه. پدر تلفن زهرا رو گرفت و گفت : زهرا جون سلام، حالت چطوره امیدوارم همیشه شاد باشی و سالم. زهرا : سلام داداش جون من خوبم شما چطورید ؟ زیبا ، بچه ها همه خوبند؟ پدر : بچه ها خوبند ولی زیبا حالش خوب نیست، دکتر میخواد قلبش رو عمل کنه و ما پول کافی برای عمل رو نداریم. گفتم شاید بتونیم از آقایکتا قرض بگیریم ، در اولین فرصت پس میدم. زهرا : باشه عزیزم حتما ازش میپرسم ، چقدر میخوای .
پدر : 15 میلیون کم دارم. زهرا : باشه شب اومد ازش میپرسم و بهت زنگ میزنم داداش. پدر که داشت زیر بار این غم تا میشد و نمیدونست باید چکار کنه با خودش گفت الهی به امید خودت. روزها میگذشت آقایکتا باقی پول رو داد و گفت کم کم بهم پس بدید. انشاءاله که هر چه زودتر زیبا خانم خوب بشن. روز عمل مادر رسید ، باران دست مادر رو روی تخت گرفته بود از چشمای مادر فهمید که ترسیده، مادر دست باران را فشار داد و گفت دخترم مواظب بابا و داداشت باش به تو می سپارمشون. باران گفت : ما همه مون منتظر شما هستیم که سلامت باشی و در کنار ما. مادر لبخند تلخی زد و پرستارها اون رو بردند .
ساعتها گذشت، تا اینکه دکتر بیرون اومد و گفت ما عمل رو انجام دادیم موفقیت آمیز بود و دریچه رو کار گذاشتیم باید ببینیم بدنش قبول میکنه یا نه؟ مادر رو چند روز در آی سی یو نگهداشتند و بعدش به بخش منتقل شد. مادر چشماش رو باز کرد. باران : سلام مامان خوبی چطوری بهتری. مادر : سلام بارانم گلم ، قفسه سینه ام درد میکنه انگار یک سنگ روش گذاشتند . باران : بهتر میشی استراحت کن. مادر : بابات کجاست. باران : تا همین الان اینجا بود دید دیگه شما خوابیدی رفت سرکار، بردیا هم سرکاره ، من هم که می بینی الان در خدمت شما هستم. مادر لبخندی زد و گفت باشه عزیزم.
بعد از گذشت چند روز دکتر بالای سر زیبا اومد و گفت : خوب زیبا خانوم امروز دیگه مرخص میشی فقط باید هفته ای یکبار بیای آزمایش بدی تا قرص های وارفارین که بسیار حیاتیه و از لخته خون جلوگیری میکنه رو تنظیم کنیم. بعد از دو ماه دیگه ماهی یک بار میای. مادر : باشه آقای دکتر. دکتر : فعلاً با این آزمایش های امروزت روزی یک عدد از این قرص ها بخور. زیبا که خوشحال شده بود به باران گفت به بابات زنگ بزن بیاد تصفیه کنه بریم خونه.
چند ساعت بعد زیبا وارد خونه شد یک ماهی گذشت و دیگه پا میشد و سماور رو روشن میکرد و چای دم میکرد برای ناهار و شام هم باران و بردیا برنامه ریزی کرده بودند که به مادر فشار نیاد. یکروز که باران از مدرسه برگشت دید کسی خونه نیست در همون لحظه زنگ زدند. باران : کیه ؟ منم بردیا باز کن. سلام داداش چی شده چرا چشمات پف کرده ؟ مامان کجاست؟ بردیا جلوی اشکاش رو نتونست نگه داره و گفت مامان امروز حالش بهم خورد و ما فوری بردیمش بیمارستان ولی دیگه دیر شده بود خون توی قلب مامان لخته شده بود ، ایست قلبی کرد.یعنی چی اون که حالش خوب شده بود. باران که مثل برق گرفته ها خشکش زده بود انگار دنیا یکدفعه روی سرش خراب شد دستاش رو گذاشت روی گوشهاش و فریاد زد : نه نه نه نه اما انگار این کلمه توی قفس افتاده بود و مدام تکرارشد. زیبا که انگار آماده رفتن شده بود با سرعت مراسم هاش انجام شد و در مقابل چشمان خانواده به سوی خانه ابدی رفت.
باران وقتی چشمش رو برای آخرین بار درون گور به صورت مادر دوخت سعی کرد که آنرا برای همیشه در قلبش حفظ کند. اشکهاش مثل دانه های مروارید روی صورتش می غلتید. حدوداً دو ماه از مرگ مادر گذشته بود و خانه اونها بدون وجود زیبا انگار رونقش رو از دست داده بود دیگه صدای خنده های مادر نبود ، دیگر کسی نبود که شوخی کند و خستگی و غم رو از دل اونا ببره. باران : بابا جون بیا غذا آماده است. پدر: نه نمی خورم. باران : دیگه پوست و استخون شدی تروخدا بیا دیگه ببین خورشت بادمجون درست کردم همون که خیلی دوست داری. پدر : دخترم دست خودم نیست دیگه غذا بهم مزه نمیده ، نفس کشیدن هم برام سخت شده. بردیا : بابا بدون تو ما چطوری غذا بخوریم بیا دیگه زودباش دارم از گرسنگی میمیرم ببین چه بویی داره.
پدر با بی میلی صندلی رو کشید و نشست و بشقاب غذا رو جلوش گذاشت بعد از خوردن یک قاشق گفت واقعا خوشمزه شده دستت درد نکنه دختر ولی من واقعاً اشتها ندارم. بگذار فردا میخورم. بعد هم بلند شد و رفت توی اتاقش و در رو بست. بردیا : احساس میکنم بابا چند سال توی این دو ماه پیرتر شده و رمق زندگی با رفتن مامان از رگهاش بیرون رفته. باران : اینطور نگو داداش ما باید یه کاری کنیم چطوره فردا اونو پیش دکتر ببریم. بردیا : باشه اگر فکر میکنی کمکی میکنه باشه میریم. فردا عصر که از سرکار اومدم می بریمش.
فردای آن روز باران ظهر که از مدرسه برگشت دید پدر هنوز در رختخواب است ، رفت پیشش و گفت باباجون بلند شو دیگر ساعت دو شده ، چرا هنوز خوابیدی، باران دستی به صورت پدر کشید ولی یکباره رنگ از صورتش پرید دوباره این بار شونه اش رو گرفت و تکونش داد گفت پاشو دیگه پاشو باباجون ، اما انگار سالهاست که خوابیده. پدر در ظهر آنروز باران و بردیا را ترک کرد. *** دیگر حدود سه ماه گذشته بود باران صبح آنروز به کیوسک روزنامه فروشی محله رفت و یک روزنامه نیازمندی گرفت رفت توی پارک نشست تا بتونه کاری که به دردش بخوره رو پیدا کنه .
باران : سلام ببخشید شما توی روزنامه درخواست کارگر گارسون داشتید. مرد : بله یک نفر برای شیفت صبح و یک نفر برای شیفت عصر میخوایم باید هر کاری هم بگیم انجام بده صبح ها از ساعت 8 تا 4 و بعدازظهر هم از ساعت 4 تا 10 شب است . باران : من صبح ها مدرسه میرم ولی بعدازظهر میام. مرد : پس بیا تا ببینمت. باران به سمت خونه راه افتاد اون در دبیرستان هم باید خوب درس میخوند تا بتونه در کنکور قبول بشه. فردای آنروز ، عصر باران برای روز اول سرکار رفت ، کارش توی یک کافه بود که نور کمی داشت البته به اسمش میخورد، دارک. فضای بزرگی بود که با میزهای کوچک دو تا 4 نفر چیده شده بود. باران : سلام آقا من برای گارسونی اومدم.
مردی که پشت پیشخون بود گفت : سلام من کشاورز هستم. بیا توی آشپزخونه تا کارات رو برات بگم. کشاورز : خوب عزیزم باید بدونی که ارتباط اجتماعی خوبی باید بتونی با مشتری ها بگیری تا اونها بازم بیان. و هر چی خواستند براشون با احترام میبری، خلاصه اینطور که معلومه شما دختر با سر و زبونی هستید، پس دیگه زیاد به حرافی نیازی نیست باید مشتری مدار باشی . حالا برو و فرم مخصوص رو بپوش ببینم چی کار میکنی. چند روز گذشت و باران به کار جدیدش عادت کرد. یک روز حدود ساعت 10 صبح جوانی لاغر اندام ، ولی ورزیده با ته ریشی که ابهتی به صورتش میداد در حالی که کت بلندی بر تن داشت، و تو دستش یک کتاب بود وارد کافه شد، و کنار یکی از میزها نشست.
باران به سمتش رفت. باران : سلام خوش اومدید. پسر : سلام من یک قهوه میخوام با کیک. باران با خودش فکر کرد چه نگاه گرم و صدای دلنشینی داره. چند لحظه بعد باران با سینی قهوه و کیک بطرف جوان اومد و گفت : بفرمایید سفارشتون امیدوارم لذت ببرید. جوان با لبخندی از باران تشکر کرد. از آن روز جوان هر روز به کافه سر میزد و سفارش همیشگی رو میداد کمی کتاب میخوند، دیگه با باران دوست شده بود ، اسمش آرش بود، باران از اینکه باهاش حرف میزد احساس خوبی داشت انگار یه نفر هست که حرفاش رو میفهمه غمش رو درک میکنه، گاهی که کافه خلوت بود از باران میخواست که کنارش بنشیند و صحبت کنند.
چند باری از باران خواست تا کمی در پارک قدم بزنند ، و باران هر بار نمیدونست چطوری میشد که باهاش می رفت انگار جادو شده بود، احساس سبکی میکرد و هر بار که آرش رو میدید انگار بیشتر از قبل ازش خوشش می اومد تا اینکه یکروز تمام زندگیش رو برای آرش تعریف کرد. آرش : عجب زندگی داشتی اتفاقات مثل بادی بودند که تمام بادبادن های کشتی زندگی تو و داداشت رو بهم ریختند. امیدوارم روزهایی بیاد که لبات دوباره بخنده عزیزم، بعدش هم با دستش پشت باران رو نوازش کرد. باران عکس العملی نشان نداد ولی هیجانزده شده بود لپاش گل انداخت و گفت انشااله. *** الان سه ماه است که باران و بردیا با هم زندگی میکردند.
هر دو سر کار میرفتند، باران همچنان به آن کافه میرفت دیگر درس خواندن سخت شده بود چون باید به کارهای خانه هم برسد. و بدهی های آنها نیز بود . بردیا هم به شرکت میرفت و گاهی تا شب کار میکرد.، حتی بعضی اوقات مجبور میشد که شیفت شب رو هم بمونه. بعدازظهر آنروز ، باران به کافه رفت و لباسش رو عوض کرد ، مشغول به کار شد، طبق معمول آرش وارد شد و لبخندی به باران زد و گفت همون همیشگی لطفا. باران : بعد از لحظه ای کیک و قهوه رو روی میز گذاشت . آرش : دست شما درد نکنه ، چطوری باران خانم ، حالت بهتر شده، برادرت بردیا چکار میکنه. باران : ما خوبیم ممنون که میپرسید آدم وقتی پدر و مادرش فوت میکنه دیگه کس زیادی حالشون رو نمی پرسه ، اونروز کافه خلوت بود باران کمی در کنار آرش نشست و با هم حرف زدند.
وقتی با آرش حرف میزد انگار دیگه روی زمین نبود و هیچ کدوم از ناراحتی هاش رو بیاد نمی آورد. شب شد باران لباسش رو پوشید و خداحافظی کرد و خودش رو توی خیابون انداخت ، دید که ماشینی اونجا ایستاده چراغ زد و بعدش اومد جلو، شیشه رو پایین کشید آرش بود، میتونم برسونمت، دیروقته. باران که خسته بود گفت مزاحمت تون نیستم. آرش : نه من منتظر شما بودم تو واقعاً دختر زحمتکشی هستی، گفتم همیشه تو از ما پذیرایی میکنی امشب من میخوام ازت پذیرایی کنم ، شام میخوام ببرمت بیرون . باران : آخه …. آرش : میخوام امروز به یک پیتزا دعوتت کنم نه نیار ، زود برمیگردیم، باران که بدش نمی اومد وقت بیشتری را با آرش بگذرونه گفت : باشه .
اونها با هم به یک پیتزا فروشی که توی خیابون نارمک بود رفتند، و آرش براش سنگ تموم گذاشت و پیتزایی خوشمزه رو در کنار آرش خوردند و بعدشم دو تا نوشیدنی گرفت و سوار ماشین شدند، آرش در حالی که در نوشیدنی رو باز میکرد گفت: باران جان تا این رو بنوشی من میرسونمت خونه . باران نوشیدنی رو گرفت و آرام آرام در حالیکه با آرش حرف میزدند شروع به نوشیدن کرد، باران نفهمید که کی نوشیدنیش تموم شد خوابش برده بود، وقتی چشماش رو باز کرد دید روی یک تخت است و لباس تنش نیست ، سرش یکدفعه داغ شد اینجا کجاست من اینجا چکار میکنم، چرا اینطور ؟!!!!! پا شد و بسرعت لباسش رو پوشید و دستگیره رو تکون داد ولی در قفل بود. شروع کرد به کوبیدن در و داد زد: کسی اونجاست این در رو باز کنید من اینجا چکار میکنم تروخدا یک نفر کمک کنه.
ولی هر چه در رو کوبید کسی در رو باز نکرد. باران به دور و بر نگاهی انداخت اتاقی تمیز بود که تختی در وسطش گذاشته بودند و دو طرف دو تا پای تختی بود که روی هر کدوم یک مجسمه بود. یک کمد داشت باران در کمد رو باز کرد ، پر بود از لباسهای خواب رنگارنگ و زیبا، ساعتی گذشت قفل چرخید و زنی که قدی بلند و هیکل نسبتاً چاقی داشت در چارچوب ظاهر شد. سلام باران خانوم خوشگله . اسم من نرگسه خوش اومدی به دار و دسته ما. باران : دار و دسته چیه خانم من نمیدونم چطوری اومدم اینجا من میخوام برم. بعدش خودش رو محکم به زن کوبید که اونو کنار بزنه ، نرگس مثل اینکه عادت داشت به این رفتار، دست باران رو گرفت محکم به عقب روی تخت هل داد گفت دختر جون از این به بعد اینجا خونته.
باران با گریه گفت : یعنی چی، من داداشم منتظرمه نگران میشه تروخدا اجازه بده من برم. اشتباهی شده، من چطوری اینجا اومدم. زن گفت آهان میخوای بدونی چطوری اومدی اینجا دوست پسرت تو رو اینجا آورد. یعنی تو رو به ما فروخت. من پول زیادی بابت تو دادم و تو دیگه عضو گروه ما هستی. زود پاشو به خودت برس الان مهمون میاد برات. کارت رو از امروز شروع میکنی. باران : کار چیه خانوم من باید برم، تروخدا به دست وپات میفتم، بذار من برم، نرگس : ببین ما سالهاست توی این کاریم ولی هیچکس از وجود ما خبر نداره به جای کسی هم برنمیخوره که ما چکار میکنیم هر کس به فکر خودشه. تو هم بهتره که خودت رو وفق بدی پاشو پاشو یالا ننه من غریبم بازی در نیار. باران که نمیدونست چکار کنه باز هم به سمت زن رفت ، او یک کشیده محکم بر گوش باران نواخت و باز هم او را هل داد ، بیرون رفت و در اتاق رو قفل کرد، باران که نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره و مثل یک گنجشک قلبش تندتند میزد رفت یک گوشه اتاق و چمباته زد نفهمید زمان چطوری میگذره فکرها بهش هجوم آورد اونا باهاش چکار کرده بودند حالا میخواد چی بشه ؟ چکار میتونه بکنه .
باید آماده بشه یعنی چی ؟ ساعتی گذشت ، در باز شد و مردی میانسال ، زشت که شکم بزرگی داشت و بوی عرق تندی میداد وارد اطاق شد گفت خوب دختر چطوری! بیا ببینم چکار میکنی! بطرف باران اومد باران شروع کرد به زدن مرد و اونو از خودش دور کرد مرد که هیکلی بود دست باران رو گرفت و پرتش کرد روی تخت و گفت دختر جون من کلی پول دادم بابت تو و دوباره به سمت باران اومد باران از روی میز کوچک کنار تخت مجسمه رو برداشت و گفت بیای جلو میزنمت مرد خنده ای کرد و به باران نزدیک شد ، باران با تمام قدرت مجسمه رو به سر مرد کوبید و دست از زدن مرد برنداشت و مدام اونو بر صورتش می کوبید ، مرد تلوتلو خورد و روی زمین افتاد ، صورت و دستهای باران پر از خون شده بود ، به سمت در رفت و پشت در قایم شد ، از صدای جیغ و داد، صدای باز شدن در اومد، نرگس در رو باز کرد و با دیدن مشتری اش که بر روی زمین افتاده، داخل اطاق اومد ، باران به سرعت از در خارج شد و پله ها رو پایین رفت و از در حیاط خارج شد خودش رو به خیابون رسوند ماشینها با دیدن باران گاز میدادند و با ترس از او دور میشدند فکر میکردند دیوانه است.
باران جلوی ماشینها رو میگرفت و فریاد میزد تروخدا نجاتم بدید . وایستید. با تمام سرعت در خیابون میدوید و میگفت وایستید وایستید تا اینکه بالاخره یک ماشین پلیس از اونجا رد شد و ایستاد پلیس از توی اون اومد بیرون و گفت : چی شده خانم ؟ باران : تروخدا منو رو دزدیدند و به یک خونه بردند ، من فرار کردم. پلیس گفت کدوم خونه. چرا سر و صورتت خونیه. باران : یک مردی خواست بهم نزدیک بشه با مجسمه زدم توی سرش چندین بار.نمیدونم مرده یا مونده من فرار کردم. پلیس که دید اون خیلی ترسیده گفت سوار شید بریم کلانتری ، در کلانتری باران را به سمت اتاقی بردند . سرهنگی پشت میزش نشسته بود و با دیدن حال باران گفت بنشین دخترم.
چی شده؟ باران با بغض هر چه که بسرش اومده بود برای سرهنگ تعریف کرد. بعدش در حالی که چشمش بر روی تابلوی روی میز سرهنگ بود اسمش رو خوند و گفت تروخدا جناب سرهنگ نیازی داداشم خونه منتظرمه باید برم، سرهنگ گفت باشه میفرستم اون خونه رو به سروان محمودی نشان بده تا ببینیم چکار میتونیم بکنیم ، باران به همراه سروان محمودی به سمت ماشین رفتند تا باران اون خونه رو نشونشون بده. باران گفت: منو کجا سوار کردید به اونجا ببری. ، بعد از نیم ساعتی همونجا بودند ظاهراً خونه سه طبقه بود و نسبتاً قدیمی که نمای آجری قرمز داشت باران به اونها خونه رو نشون داد. مشخص شد که اونجا یک خوابگاهه خصوصی دانشجوییه و هیچ اثری از مرد در آنجا نبود و فقط چندین خانم بودند. باران که از ترس مثل بید میلرزید گفت بخدا همینجا بود من زدم و فرار کردم. پلیس به باران گفت ما اظهارات شما رو ثبت کردیم و یک مدت خونه رو زیر نظر میگیریم. اگر لازم شد به شما هم خبر میکنیم. بعدش آدرس خونه باران رو گرفتند و ماشین پلیس اونو به خونه رو رسوند.
بردیا : کجا بودی عزیزم چرا دیشب خونه نیومدی من مردم و زنده شدم به همه دوستات زنگ زدم . باران مثل پرنده ای که به آشیونه اش رسیده بود بردیا رو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن، نمیدونی داداش چه بلایی سرم اومد چقدر ترسیدم ، خدا نجاتم داد. بردیا : چی شد برام تعریف کن ببینم چی شده؟ باران : نه الان نمیخوام حرف بزنم از فکر کردنم بهش می ترسم. چند روز بعد باران دوباره به مدرسه رفت وقتی از مدرسه بیرون اومد یک احساس بهش دست داد که یکی انگار نگاش میکنه ، دور و برش رو نگاه کرد ولی کسی رو ندید بطرف خونه راه افتاد، که توی کوچه یکدفعه آرش رو کنارش دید، آرش گفت: سلام میخوام دو کلام حرف بزنم، باران که حسابی ترسیده بود، دور و برش رو نگاه کرد کسی نبود، گفت چکار داری میخوای باز منو بفروشی؟ آرش : نه نگو من عاشقت بودم ولی بخدا مجبور شدم … من تو رو خیلی دوست دارم، باران : برو آرش جای دیگه تور پهن کن من دیگه گول نمی خورم، راه من از راه تو جداست.
بعدشم راه افتاد بره، آرش : پس همینه دیگه ، ولی بهت گفته باشم اگه منو به پلیس لو بدی چنان دماری ازت در میارم که نگو و نپرس گفته باشم یادت نره. چند روز گذشت باران دیگر میترسید از خانه بیرون بیاد، مدام کابوس میدید که توی اون خونه است و گرفتار چندین زن و مرد که بهش حمله میکنند، دیگه حتی توی آینه هم می ترسید نگاه کنه ، شبها که بردیا برمی گشت اول از پشت چشمی نگاه میکرد و بعد در رو باز میکرد، آنروز بردیا عصر زودتر آمد گفت پاشو بریم بیرون خواهر، مگه ماشین تصادف میکنه آدم دیگه سوار ماشین نمیشه، پاشو امروز زودتر اومدم با هم بریم شام بیرون. باران که نمیخواست داداشش رو ناامید کنه با بی میلی پا شد حاضر شد اونها با هم به یک رستوران رفتند، هنوز جلوی در نرسیده بودند که آرش روبروشون ظاهر شد ، نگاهی به باران کرد، و در جا پشتش رو کرد و شروع کرد به دویدن. باران مثل اینکه آب یخ روش ریخته باشن گفت داداش این همون پسره است. بردیا مثل تیری که از چله کمان رها شده با سرعت هر چه تمام بدنبال آرش دوید و یقه آرش رو گرفت و اونو برگردوند و دوتا توی صورتش کوبید آرش نقش بر زمین شد و بردیا روی سینه اش نشست و دستای اون رو زیر زانوهاش گذاشت و فریاد زد باران زودباش زنگ بزن پلیس، چند دقیقه بعد پلیس اونها رو به کلانتری برد و آرش رو به سلول موقت انداختند سرهنگ نیازی اونجا بود اظهارات باران رو شنید و شکایت او را ثبت کردند که این همون پسریه که من رو دزدید و به اون خونه برد.
سرهنگ سربازی که پشت در بود رو صدا کرد، سرباز حسینی اون پرونده خانه فساد که دیروز یک عملیات داشتیم بردار بیار ، چند دقیقه بعد سرباز حسینی به همراه یک پرونده سیاه رنگ به اتاق اومد و روی میز سرهنگ گذاشت. سرهنگ پس از ورق زدن پرونده گفت باید با زنی که میگفتی اسمش نرگسه روبروتون کنم ببین همونه. سرهنگ: سرباز حسینی برو نرگس ضیائی رو به اینجا بیار. بعد از چند دقیقه خانمی رو به اتاق آوردند که چادر سرش بود ، سرهنگ : ببین این همون نرگس است. باران : نگاهی به صورت زن کرد چشمای نرگس رو هرگز از یادش نمی برد بله اون نرگس بود. باران : بله جناب سرهنگ خودشه. نرگس : جناب سرهنگ هر چی گفته دروغه من اصلاً این زن رو نمی شناسم. سرهنگ به باران و بردیا گفت : بعد از اون ماجرا ، خانه دانشجویی رو زیر نظر گرفتند، متوجه شدند که هر چند یک بار مردانی به آن خانه رفت و آمد میکنند، و بالاخره توانسته بودند در یک سربزنگاه اونها رو دستگیر کنند. و خانه فسادی که به اسم خوابگاه دانشجویی بود بالاخره برچیده شد و آرش هم که پلیس دنبالش بود امروز با کمک شما گرفتار شد. بردیا بعد از اون به باران اجازه کار نداد گفت درست رو بخون خواهر ، من کار میکنم تو درست رو بخون انشاله یک کار خوب داشته باش.
این شهر برای دختران نا امنه. مخصوصا مثل ما که پدر و مادر و پشتیبان هم نداریم. بردیا هر روز باران رو به دبیرستان میرسوند و بعدش هم میرفت دنبالش، تا روز کنکور ، باران با خوشحالی از جلسه امتحان بیرون اومد و گفت خدایا کمک کن تا بتونم به شغلی که عاشقشم برسم. و حالا سالها میگذره و باران یک مشاور عالی شده و به موضوع دختران خیابانی رسیدگی میکنه و به اونها مشاوره میده راهنمایی شون میکنه بهشون پر و بال میده تا بتونند روی پای خودشون بایستند. و توی این کار معروف شده و هر موقع به یاد اون خونه پر راز می افته اشکهاش صورتش رو میپوشونه. و رازی که از اون شب با خودش داشت برای همیشه در قلبش مدفون کرد.
پایان
✍️مریم فرزین
🌹🌹🌹
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته
در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی