به ساعتش خیره شده بود، منتظر دیدن قامت دخترک مقابلش بود. هوای سرد پوستش را میشکافت و بینیاش را سرخ کرده بود. پایش را بیقرار تکان میداد. با چشمهایش دور و بر را میشست، جایی نمانده بود که او نگاه نکند.
کمی آن سوتر، آن دخترِ چشم سیاه در حال قدم زدن بود. پسرک را نمییافت. به او زنگ زد. پسرک جواب نداد. برگشت تا دنبال پسر بگردد؛ لیکن چنار سبز تنی پشت چثه نسبتا کوچک دخترک قد علم کرد. نفس آن دختر دقیقهای برید، مردمک نگاه یارش میلرزید. آغوش آن پسر برای تن ظریف دلبرش باز شد. حرفِ خجالت نبود، اینبار نه او خجالت میکشید و نه دختر جوان… به خودشان که آمدند تنهایشان روی هم تاخورده بود.
به وقتِ شرمِ دیدنِ یار! دستان لرزان دخترک دور کمر گلکش قفل شده بود، دستان پسرک نیز دور شانههای گلبرگش از عشق سخن میگفت. قلب شهزادهی دلِ شهرزاد کنار گوش وی میکوبید. صحنهای که برای عابرین یک آغوشش ساده؛ ولی برای لیلی و مجنون یک کتاب واژه نامهی بیثمر بود. آغوش غریبهی پسرک برای رویای مقابلش که اینبار به شکل یک دختر ظاهر شده بود، آنقدر عطش داشت که سرمای هوا را برایشان محو کرده بود.
کمی جدا شدند، صدای لرزان و شادِ دخترک همه چیز را واگویه میکرد. – دوستِت دارم! حرف به حرف این عشق را برای بار اول چشیدند. دیو مهربانِ دلبر موهای جانش را بوسید و در آغوش کشید. این آغوش آنقدر آرامش داشت که کاش عقربهی دقیقه شمار هیجان زده نمیشد و سریع نمیگذشت. وقت به بوسه نرسید، فرصت برای نشستن فراهم نشد… چشمان سیندرلای خوش خواب باز شد و پسرک پرواز کرد. لبخندی روی لبهای او نشست.
عشق در خواب و بیداری امانش را بریده بود. موهایش را از بالا بست و قلمش را برداشت، کاغذی آورد و واژههای آشفتهی درونش را کنار هم چید. چه کسی میگوید: «عشق رویاست؟» من رویا را زندگی کردم!
✍️شمیم کولیوند
💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹
چاپ انواع کتاب:
شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در انتشارات بین المللی حوزه مشق به مدیریت دکتر فردین احمدی