بسم تعالی
شاید چهارده یا پانزده سالم بیشتر نبود تهران شهر بزرگ و عجیبی بود اولین بارم بود می امدم به تهران، همه چیز عجیب و بزرگ و قشنگ بود.
برای یک بچه چهارده و پانزده ساله از یک استان و شهر کوچک ،تهران خیلی خیلی بزرگ و باشکوه دیده می شد. ساختمان های بلند و چراغانی ،خیابان های شلوغ و کوچه های خلوت،فروشگاه های رنگی و آدم های جدیدو پوشش های جالب. قشنگ یادم هست،روز دوشنبه بود. هوا ابری، اون روز حس می کردم هوا سبک شده است،انگار روی نفس ها و سینه ی مردم شهر سنگینی نمی کرد.
حس و حال آن روز ،حس شمال و باغ های بلوچستان بود انگار در باغ های سرسبز شهرم با موهای باز و خیس، با پاهای برهنه و نسیمی خنک می دویدم. با نوک انگشتانم علف های سرسبز را انگار نوازش می کردم اما چیزی جز ساختمان های پی در پی تهران نبود. با چتری به رنگ آسمان ،راهی خیابان های تهران شدم.
یکی کتاب هایش را سپر قطرات باران کرده بود،یکی آن طرف تر می دوید به سمت ماشینش،یکی هم چشم هایش را بسته بود، و سرش رو به طرف آسمان گرفته بود، تا از قطرات سرد باران لذت ببرد،هرکس مشغول کاری بود. خط های پیاده رو را دنبال میکردم ،و سرگرم شمارش جدول ها شده بودم که، ترافیک سنگین شد،صداهای گوش خراش ،بوق ماشین ها،داد و بیداد مردم این شهر،کل شهر را شلوغ کرده بود. بوی نم خاک ، بلند شده بود،اما بوی عطر خاک، قاطی با بوی عجیب و آشنایی شد. هرچه استشمام کردم ،اما حدس درستی عذاب درنمی آمد.
بوی چه بود؟آشنا….،آنقدر آشنا که مرا سمت کودکی ام می کشاند، اما بوی چه چیزی بود؟ عطر اسفند…!؟ بوی اسفند بود،اما در آن هوای بارانی چه کسی اسفند دود می کرد؟ چشم هایم کنجکاوانه پیاده رو و خیابان را دنبال میکرد. دستانی کوچک و صورتی سیاه شده از ذغال، موهای طلایی خیس شده، چشمانی پرامید، قدم های شمرده شمرده و التماس های پی در پی.
دوقدمی آن طرف تر موهای بافته شده و روی دوش های کوچک افتاده و لبخندی تلخ ، فال های تلخ تر از سرنوشت ،با صورتی خیس ،بین آن هیاهو صدای گریه ی پسرکی زیبا، تمام نگاهم را جلب خود کرد،لباس های خیس و تنی لرزان لبانی کوچک و گونه های سرخ شده از سرما، انگار تمام غم دنیا در سینه ی کوچکش بود. قدم هایم را محکم و بزرگتر طی کردم، وقتی کنارش رسیدم گریه هایش شدت گرفت، سوز گریه هاش چشم هایم را التماس به مقاومت میکرد،با همان صدای هق هق دستان کوچکش را بالا گرفت. ندارم….. دستمال هایم همه خیس شده است،ندارم. و بلند تر از قبل گریه می کرد، دلم به حالش می سوخت، مردم این شهر،آرزوی یک روز باران دارند،اما این طرف شهر را هرگز ندیده اند.
از وقتی بچه بودم همه می گفتند مردم استان وشهرت مردمی محروم هستن،تهران پایتخت و شهری بزرگ است. اما چرا تهرانتان محروم شد؟ زجه های کودکی، آسمان را برای بارانش نفرین میکند، محرومیت نیست؟ دست هایی که از شدت خیسی و سرما توان ضربه زدن، به شیشه های ماشین ها را ندارد ،محرمیت نیست؟ اسفندی که دود نمی دهد ،و ذغالی که خاموش شده است، محرومیت نیست؟ شاید….. شاید تهران شهر بزرگی، از جنس محرومیت باشد. تهران عزیز، به مردمت بفهمان، ساختمان های بلندت،فروشگاه های پر تنوع و رنگا رنگ ات جای اشک های کودکان گرسنه ات را نمی گیرد. تو از همه ی این ایران محروم تر هستی.
نویسنده:فائزه دوستی/دختری از جنس بلوچستان