بی تفاوت است تا از وقتی اومدی و تو لحظه ای تابناک از جلوی چشمام گذشتی و رد پاتو ، توی این دلم نشاندی و از حس تقابل نسبت به من ، دل به راه گذاشتی ؛
اون جاش بود که اومدی و گرمی خاصی رو بهم بخشیدی ، چه میدونستم که سردی رخ رو هدیه بگیرم . با اینکه چاپلوسی کردم و با لحن لوسی با خنده های نارنجک کوچک ، شیرین زبونی کردم ، شاید شیرین بیان به نظر می رسید ، گفتارش خوش آیند بود ، امّا در حقیقت کنونی طعم های دوران تلخی در پرده ی وجودش پنهان شده بود .
بلکه شنونده چابکی بود که در واقعیت راوی این نقش قرار میگرفت. خیلی ها میگفتن این شخص مناسبت نیست ، مناسب که نبود از قبل بی تفاوت به خودم بودم ، به جنس خودم ، روحیمو ، حقیقتمو و حتی برتری عقلمو مقابل گذاشتم ، از همه خال هایی که مانع ورودیم میشدن رو پا گذاشتم تا یوقت هیجان های رابطمون کمرنگ نشه و یا فاصله چندانی هم که پیش اومد ، سایه ها از رنگ ته تغاریشون نپرن .
امّا تا به خودم اومدم ، بیننده واقعی شدم ، بیشتر بزرگ شدم ، دوران کودکی ام که از جنس بلور و احساساتی لطیف داشتم رو از اوایل مرور کردم، تا به فکر فرو رفتم ، دریافت کردم نه اینکه بیای و عین درختی خشکیده و از ارکیده بیزارم کنی ، اومدی اینکه تصاویری رو برام روشن کنی ، عاشق شدن ، پروانه شدن ، شادی و غصه ، رابطه و جدایی ، عشق و علاقه رو برام ثابت کنی ،
نشونی های یک رد رو در طی عمرم علامتدار جلوه بدی ، درسته رویاهام و خراب کردی ، اینکه از صبح سحرخیز بشینی و رویا پردازی هایی کنی و در کل قابل فهم بشه که تخیلی پردازی کرده باشی اما نشستن تو یه گوشه ای از کناره پنجره و چشم به راه موندن لایقش بیشتر از اونیه که بشینی و با زیرکانه ، حیات رو بگذرونی ،
با اونیکه آرزوی شکست رو داشته ، خودتو صرف بی نشانی ها کنی ارزشمند تر از هدر رفتن روزگاری هستش که دورانی رو انحصار به نبودن ها بدی ؛ میشینم و منتظر سایه ای میمونم که مراقبت از سایه های من رو وارد باشه ، اونوقت باور به این پیدا میکنم که میتونم در عین دوباره رویاهایی قابل پیش بینی بسازم ، ساعاتی رو به بودن ها اختصاص بدم ، شاد بودن و معنای زندگی رو به معنابخشی طی کنم و
[ جنسی از واقعیت باشم ]