داستان کوتاه
زندگی ات را در آغوش بگیر
زندگی میتواند در مدت زمان بسیار کوتاهی یک تغییر بزرگ کند ،میتواند از این رو به آن رو شود.
کوروش کیانی شخصیت اصلی داستان یکی از کسانی که زندگی اش پر از اتفاقات و تغییر هاست.اگر بخواهم زیاد مقدمه چینی کنم و خلاصه داستان را بگویم ممکن است آخر داستان لو برود و دیگر اشتیاقی برای خواندن آن نداشته باشید. پس بیایید با یکدیگر از این اتفاقات و حوادث بگذریم و ببینیم چه پایانی در انتظار ماست.
دوباره یک روز دیگه باید ۷ صبح بلند بشم و توی کوچه و خیابان بساط بوم های نقاشی ام رو پهن کنم و بفروشم.من کوروشم پسر ۲۰ ساله ایرانی -ارمنی خانواده کیانی که بعد از گرفتن دیپلم از دبیرستان رفت و شروع به کار کردن کرد. اما چرا ؟بعد از فوت پدرم خانواده م ورشکست شد و عموم با دوز و کلک هاش تمام مال و اموالمون رو صاحب شد و ما رو از خونه بیرون انداخت .
من ،مادرم و برادر ۵ ساله م که دچار تومور مغزی بود مجبور بودیم توی فقر و بیپولی توی یک خونه ای که نزدیک بود سقفش روی سرمون آوار بشه و سرتاسر رطوبت بود زندگی کنیم.هر روز صبح که بلند میشم و به همه اینها فکر میکنم با خودم میگم چرا اینطوری شد؟ بعد از ساعت ها نشستن پای بساط به خونه برگشتم.وقتی رسیدم برادرم رو دیدم که بی حال تو آغوش مادرم بود و مادرم از ترس گریه ش بند نمیاومد.
برادرم رو بغل کردم و دوان دوان به سمت بیمارستان رفتم .بعد از گذشت چند ساعت دکتر اومد و گفت :((تومور مغزیش بد تر شده باید هرچه زود تر عمل بشه))نمیدونستم باید چیکار کنم من حتی پول بیمارستان رو هم نداشتم چجوری میتونستم پول عمل رو با دستفروشی و حقوق کم مادرم بدم. بغضم رو قورت دادم و از بیمارستان خارج شدم .به سمت خونه عموم رفتم تا ازش درخواست پول کنم ؛اما غرورم مانعم می شد.
ولی وقتی به برادرو مادرم فکر میکردم دیگه غروری برام نمی موند .به سمت زنگ در رفتم که صدای آشنایی به گوشم خورد که می گفت:
((کوروش دوست قدیمی!)) آرش بود .آرش، پسر ازخودراضی خانواده رستمی یکی از ثروتمند ترین خانواده های کشور بود . من، آرش و خواهرش لیندا در یک دبیرستان درس میخوندیم .باهم دوست بودیم ،اما وقتی آرش فهمید خانواده م ورشکسته شده و من دیگه فقیرم ،زورگویی هاش رو شروع کرد.
می گفت زیر پایی ش بشم یا منو کتک میزد. آرش:منو شناختی ؟ کوروش :آره شناختمت. آرش زورگو. این لقبی بود که همه توی دبیرستان براش گذاشته بودن.
آرش:بیا باهم بریم و یه قهوه بخوریم . کوروش :الان نمی تونم .کار دارم آرش: شاید بتونم زندگی تو تغیر بدم .یه پیشنهاد خوب برات دارم . وقتی این حرف رو زد دو دل شدم.برای همین رفتم تا ببینم پیشنهادش چیه. وقتی توی کافه نشستیم، بدون هیچ مقدمه ای شروع به حرف زدن درمورد مشکلاتم کرد.اون لحن صحبت کردنش باعث میشد بخوام گلوشو بگیرم تا نزارم دیگه صحبت کنه ؛اما برای چی؟تمام حرفاش که درست بود؛پس عصبانیت من چه فایده ای داره.ادامه داد:((بیا و برای باند مواد مخدر ما کار کن .من و پدرم صاحب یک باند قاچاق موادیم .
دنبال یکی می گردیم که برای معامله با ارمنی ها بره؛ بسته رو تحویل بده و پولو بگیره .برای همین من تورو پیشنهاد دادم چون میتونی به زبان ارمنی صحبت کنی و شجاعتشو داری .من این حرف هارو میزنم چون میدونم به این پول نیاز داری )). باعصبانیت روی میز کوبیدم و بلند شدم . کوروش :میدونی این چه پیشنهادیه که داری به من میدی ؟میگی برم قاچاقچی مواد مخدر بشم؟نه من قبول نمیکنم. تلفنم زنگ خورد. آرش :این شماره منه اگه تصمیمت عوض شد خبرم کن.این پیشنهاد رو برای جبران زورگویی هایی که بهت کردم در نظر بگیر .
با عصبانیت اونجا رو ترک کردم. روز بعد که بساطم رو پهن کرده بودم به اون طرف خیابون رفتم تا آب بخرم و بساطم رو به مرد سیگار فروش سپردم .وقتی برگشتم هیچ کدوم از وسایلم نبود . ۲ نفرو دیدم که با سرعت با وسایل توی دستشون می دویدن.دنبالشون رفتم اما نتونستم بهشون برسم.مرد سیگار فروش بی درنگ گفت:((متاسفم برام مشتری اومد. حواسم نبود))
کامران :خفه شو .گفتم خفه شو. کوروش :بعد این همه کاری که با ما کردی هنوز طلب کاری؟ توی این مدت با چاقویی که داخل جیب شلوارم بود دستامو باز کردم. در حال توهین کردن به منو خانوادم با داد و فریاد بود که نمیدونم چی شد چاقو رو توی بازوش فرو کردم .
کامران:در حدی شدی که به عموت چاقو بزنی ؟ بازوشو رو محکم گرفته بود .معلوم بود از شدت درد و خونریزی هر لحظه ممکنه بیهوش بشه . بلند شدم تا از اونجا فرار کنم چند نفر با سرعت به سمتمون اومدن؛ولی عموم با دست به آنها اشاره کرد تا کسی جلو نیاد. ازبین تاریکی شخصی به سمتم میومد از ترس عقب عقب میرفتم.مردی لاغر اندام اما قد بلند بود. کامران:اگه بتونی شکستش بدی پول زیادی بهت میدم و میزارم برای من کار کنی . اصلا نمیخواستم اینکارو انجام بدم فقط دنبال یه راه فرار بودم .نزدیک تر و نزدیک تر می شد .
چاقوش رو که نورش توی چشمام بازتاب میشد درآورد و به سمتم حمله کرد.چاقو رو محکم با دستام گرفتم .دستم از شدت درد بی حس شده بود. با لگد محکمی به سمت زمین پرتش کردم و فورا به عقب رفتم.در عرض چند ثانیه مرد به سمتم حمله ور شد و با تمام قدرتش کتکم زد .دیگه نایی برام نمونده بود .از سردرد حتی نمیتونستم سرم رو نگه دارم .محکم حولش دادم و تلو تلو خوران بلند شدم . چاقو رو از زمین برداشتم.نمیدونم چرا اما یک لحظه کنترل خودم رو از دست دادم و بی درنگ چاقو رو توی شکمش فرو کردم یک بار نه سه بار بهش ضربه زدم .خون در تمام صورتم پاشیده شد .
انگار تمام خشم این چند سال رو روی اون مرد خالی کردم اما شانس اوردم که اون مرد هنوز نفس میکشید و زیر دست های عموم فورا برای کمک بهش اومدن و اونو بردن.عموم همچنان اونجا وایساده بود و برام دست میزد .با غضب به سمتش رفتم؛میخواستم چاقو رو توی گردنش فرو کنم اما حسی از دورن مانعم می شد.
روز به روز مشکلاتم زیادتر و زیادتر می شد.همون لحظه بود که تصمیم گرفتم پیشنهاد آرش رو قبول کنم .بهش زنگ زدم و به آدرسی که برام فرستاد رفتم تا باهاش صحبت کنم. آرش:امشب ساعت 12 باید به اسکله بری و سوار کشتی شماره ۷ بشی و تا بندر بعدی بری.وقتی رسیدی اونجا یه مرد رو که کت مشکی با طرح دایره ای پوشیده رو میبینی کیف رو بهش بده و پولو بگیر .اما یادت باشه اون ممکنه خیلی خطرناک باشه. با تعجب گفتم:((منظورت چیه؟یعنی باید تنها برم؟ آرش :آره،قرارداد اینو میگه.
بعد گذشت چند ساعت به اسکله رفتم و سوار کشتی شدم .تقریبا ساعت ۱۲ بود که به اسکله بعدی رسیدم. وقتی پیاده شدم مردی با همون ویژگی ها اونجا وایساده بود .الان میفهمم چرا آرش اسلحه شو به من داد. فضای اونجا حس ترسی رو درونم ایجاد میکرد.آروم آروم به سمتش رفتم ،کیف رو بهش دادم و پولو گرفتم .آرش گفته بود وقتی پولو گرفتم فورا به کشتی برگردم و اونجا رو ترک کنم. مرد:صبر کن!!! وقتی این حرف رو زد تمام بدن از استرس حرکت نمیکرد مرد:اینا تقلبین. میخوای جنس تقلبی به من غالب کنی؟ کوروش :چی جنس تقلبی؟!! یادم نبود که آرش چقدر میتونه حیله گر باشه .دویدم و به سمت کشتی رفتم.ناگهان چیزی شبیه به اسلحه به سرم کوبیده شد.
روی زمین افتادم و بعدش رو دیگه یادم نمیاد.به هوش که اومدم توی انبار خیلی بزرگ و تاریک با یک چراغ بالای سرم روی صندلی بسته شده بودم.صدای قدم های محکمی رو شنیدم که نزدیک و نزدیک تر میشد .مردی تقریبا قد بلند بود.موهامو از پشت چنگ زد و سرم رو بالا گرفت.چشمام کم کم واضح میشد.چهره آشنایی دیدم . عموم بود.عمو کامران. با تعجب بهش نگاه کردم .باصدای خشنی گفت:((تو اینجا چیکار میکنی ؟ این دقیقا همون سوالی بود که من از اون داشتم. کامران:اگه واقعا میخواستی بری سراغ قاچاق مواد میومدی و پیش من کار میکردی.
کوروش :من به خاطر کارهایی که تو باما کردی الان اینجام. تو یه آدم پست فطرتی که مارو تو این وضع انداخت. دستشو بالابرد و محکم به صورتم سیلی زد شروع به خندیدن کردم تا حرصشو بیشتر در بیارم.
کوروش :پولم رو پس بده. با پوزخند پاکت رو از جیبش در آورد و به من داد.از این متعجب بودم که چرا بعد از کشتن یکی از آدماش انقدر راحت گذاشت که برم .از انبار بیرون و به سمت کشتی رفتم .کاپیتان رو دیدم که با یه گلوله توی سرش روی زمین افتاده بود.از شدت شک نمیدونستم چیکار کنم.سریع رفتم تا کشتی رو برونم.صدای شلیک اومد دستم شروع به خونریزی کرد .
بازوم انقدر درد می کرد که انگار گلوله با استخوانم برخورد کرده .ناگهان صدای ضعیفی اومد. بمب ساعتی بود که شخصی ازدور اون رو به داخل کشتی پرت کرد.حالا میفهممم چرا عموم بدون اینکه از من انتقام بگیره انقدر راحت گذاشت تا برم.۱۰ ۹ ۸ …..۳ ۲ ۱ فورا خودم رو از کشتی به دریا انداختم .بنگ …. کشتی منفجر شد تیکه های کشتی که آتش گرفته بودن به سمتم پرتاب میشد شناکنان خودم رو به قایق کوچیکی که اون طرف بود رسوندم.بعد از ۲ ساعت پارو زدن به اسکله رسیدن بدنم از سرما یخ زده بود و تمام لباس هام خیس شده بودن. اما خوشبختانه پاکت پول سرجاش بود.
با وجود خونریزی وسردرد شدید سوار ماشین که اونجا پارک شده بود، شدم .به سمت خانه آرش رفتم و پول رو به سمت صورتش پرت کردم. دیگه نمیتونستم درد رو تحمل کنم .چشمام سیاهی رفت و بی هوش شدم .وقتی به هوش اومدم روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و آرش روی صندلی نشسته بود . آرش :به هوش اومدی؟آفرین کارت خوب بود.با عصبانیت جواب دادم :چرا جنس قلابی به من میدی تا معامله کنم ؟ آرش خیلی خونسردانه گفت:((حالا که پولو گرفتی ،همین مهمه .اینم پاداشت.
با اینکه حس بدی داشتم ولی پول رو گرفتم کوروش :این آخرین بار بود .دیگه منو قاطی جنایت کاری هاتون نکنید .آرش با پوزخندی که نمیدونم چه معنی داشت ،بلند شد و رفت .اون روز وقتی به خونه برگشتم همه چیز رو برای مادرم تعریف کردم و اون با گریه از دستم عصبانی شد . کوروش :میدونم کار اشتباهی کردم ولی مجبور شدم معذرت میخوام . چند روز بعد با اون پول برادرم رو به بیمارستان بردم تا عمل بشه و یک خونه که بتونیم توش زندگی کنیم اجاره کردم .وسایل هنری جدید خریدم وبه سمت پارک رفتم تا بساطم رو پهن کنم .
شروع به نقاشی کردن روی بوم شدم که ناگهان مردی مسن با ریشی بلند و کت و شلوار مشکی روبه روم ایستاد و گفت :((اسمت چیه؟ -کوروش پیرمرد :من سیاوش احمدی هستم .من نقاشم و یک کمپانی هنری برای حمایت از هنرمندانی مثل تو دارم .وقتی آثارتو دیدم باورم نمیشد که نوجوونی تو این سن اینارو کشیده باشه. بیا و با من کار کن .این کارت محل کار منه. نمیدونم چرا اما حس خوبی نسبت به این موضوع داشتم .ساعت ۵ بود که بعد از فکر کردن های زیاد تصمیم گرفتم وسایلم رو بردارم و به اون آدرس برم .وقتی رسیدم ساختمانی بلند با نمایی زیبا دیدم که روی اون نوشته شده بود ،artist home رفتم و آن مرد را ملاقات کردم .
از اون روز ۳ سال میگذره من حالا صاحب یه زندگی خوب هستم .خوشحالم که میتونم به خودم بابت زندگی که برای خودم و خانوادم ساختم افتخار کنم . آری زندگی انسان میتواند خیلی پیچیده تر از اینها باشد.ممکن از پایان خوشی داشته باشد ممکن است با پایان غمگین همراه باشد؛مانند زندگی کوروش که پر از فراز و نشیب ها بود .از دستفروشی گرفته تا کار های جنایی از فقر گرفته تا کمپانی هنری .
پایان ….
ندا قاسمی
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک،کتاب کار،ترجمه کتاب،سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و نگارش صفرتا صد پایان نامه و رساله و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب و اکسپت مقاله در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
با مدیریت دکتر فردین احمدی
به به چقدر زیبا افتخارمیکنم به دخترانی چون شما که اینقدر با استعداد هستیدمنتظر داستان بعدی هستیم👍👍👏👏😍😍
عالی بود👌 .منتظر داستان بعدی هستیم
خیلی خوب بو عزیزم.هیجان انگیز بود.منتظر داستانهای بعدیت هستیم