عشق عتیقه اکرمحسینینسب از پلههای نمور زیرزمین پایین میرفت. گچهای کنارهی دیوار پوست پوست شده و خورده هایش قسمتهایی از زمین را سفید کرده بود. نور زردِ کمجانِ لامپ پرتپرت میکرد. پیرمرد، اسب برنزی قدیمی که آدمی با نیزه و کلاه خود رویش نشسته بود را با احتیاط […]