*دیدگاهِ متفاوت* بچه که بودم با مادربزرگم با هم زندگی میکردیم. عاشق مادربزرگم بودم که اون چهرهاش با عینکِ ته استکانیش و چروک های عمیقی که روی صورتش نقش گرفته بود، شیرینتر جلوه میکرد. همیشه تا مادربزرگم برای ضرورتی، عینک را از صورتش به زمین میگذاشت، سریع با […]