۱/لطفاً خودتون رو برای مخاطبین ما معرفی کنید
به نام و یاد خدا، زینب قشقائی هستم. ۲۱ ساله از شهر تهران و دانشجوی حسابداری و یک مدت شش سالهای هم هست که در عرصهی نویسندگی فعالیت میکنم که ثمرهی این فعالیتها شد چهار اثر مشترک و یک اثر مستقل به نام « آیدایی که سهم شاملو نشد»
۲/علاقه ی شما به ادبیات از چه زمانی شروع شد؟
من از سال اول دبیرستان با انتخاب رشتهی انسانی علاقهم به ادبیات بیشتر شد و از همان ابتدا حتی در زمان راهنمایی هم با خواندن شعر و یا داستان احساس آرامش میکردم.
۳/از چه زمانی شعر گفتن برای شما جدی شد؟
از دی ماه سال ۱۳۹۵
۴/نظر خانواده در مورد شعر گفتن شما چه بود؟
خانواده همه پیرو این تصمیم من بودند و مخالفتی از جانب آنها من ندیدم. حمایتهای بسیاری دیدم و از همینجا من از تک تکشون تشکر میکنم.
۵/در چه قالب هایی شعر میگویید ؟
من به طور تخصصی شعر نمینویسم اما دلنوشته و گاهی شعر سپید مینویسم
و در زمینه رمان نویسی که به زودی دو رمان چاپ خواهم کرد.
۶/در بین شاعران بعد از انقلاب کدام را موفق میدانید؟
هر کدام به نوبهی خودشان اثرهای زیبایی خلق میکنند و در جایگاهی نقد نیستم و اما استاد ابتهاج و آقای منزوی و … رو بسیار آثارشون رو میخونم.
۷/به نظر شما شعر گفتن قابل یاد گرفتن یا ذاتی است؟
نمیشه گفت صددرصد ذاتی یا قابل یادگیری هستش. تا حدودی ذاتی هستش و بعد از اون با خودمون هستش که پرورش بدیم این استعداد رو یا خیر …
۸/موضوعات و مضامین اشعار شما بیشتر چیست؟
اغلب عاشقانه و اجتماعی
۹/آثار چه شاعرانی را بیشتر مطالعه میکنید و در سرودن تحت تاثیر کدام شاعر هستید؟
گاهی در سرودن، تحت تاثیر اشعار شاعرهی فقیده فروغ فرخزاد قرار میگیرم و اشعار فروغ فرخزاد و اساتید هوشنگ ابتهاج، سهراب سپهری، فاضل نظری و حامد عسگری و حسین منزوی رو زیاد مطالعه میکنم .
۱۰/به عنوان شاعر جوان انتظار دارید در شعر به چه افقی دست پیدا کنید؟
آرزوی هر ادبیات دوستی هستش که ادبیات را در بهترین جایگاه و در اوج ببینه و آرزوی بنده هم همینه.
۱۱/چه آثاری از شما به چاپ رسیده و در چه جشنواره هایی شرکت کرده و برگزیده شده اید؟
از بنده یک اثر مستقل که بالاتر هم گفتم به نام « آیدایی که سهم شاملو نشد» به چاپ رسیده که شامل ۶۰ دلنوشته هستش.
۱۲/انجمن ها چه تاثیری بر شعر شما گذاشته است؟
تا کنون در انجمنی شرکت نکردهام
در پایان یکی از شعر هاتون رو برای ما بخوانید.
دوست داشتم
تمام دوست داشتنم را فریاد می زدم!
فریادی که انتهایی نداشته باشد…
شنوندهاش هم تنها تو باشی!
فریاد میزدم در پَس واژهها خواستنت را…
همچون شاملو، با یک بوسه در شعرهایم نشان میدادم که چگونه تو را میپرستم!
همچون مجنون که میمُرد برای لیلایش…
اما حیف که در زمانهی ما،
دوستداشتنمان شده است همچون شهریار
باید بیشتر از غمهای عشق ناله کنیم تا دلبرانه هایش…
دیگر برای عاشقیهایمان نه بهار فرقی میکند نه پاییز…
فصل جدیدی آمده است که دوست داشتن را به خزان برده است!
تو دیگر مثل سابق نیستی و من انتخاب کردهام در دیار عاشقان همچون شهریار زیستن را…
بغضی در گلو جا مانده است!
رویایی در دستان تو مانده
و منی که از دوری تو شهری را به آشوب کشیدهام!
رویای ناتمام من
ما دچار جبر جغرافیایی شدهایم
که هرچه تقلا میکنیم پایان نمییابد
اما ما باید جاودانه بمانیم!
منی که ادامهی حیاتم به دستان توست
و تویی که با عشق، میتوانی تندیس خوشبختی را در دست بگیری!
زندگیام مدتهاست
هوای داشتن تو را در سر دارد!
در رویای تصاحب تو، نفس میکشد و
مرا وادار میکند با تمام دوستداشتن بینمان،
دلتنگی را واژه کنم
تا بخوانی آنچه در قلبم اتفاق افتاده را…
میخواهم
بدانی که در وادی عشق،
تمام درد و غمها برای عاشق و معشوق است
تنهایی درد کشیدن معنایی ندارد!
ماندن به پای مشکلات است که
قوی میکند در این راه آدم را …
بگذار فصل جدیدی از تعهد را معنا کنیم!
دوست داشتن شود سرتیتر آن
و در باغچهی عشق
شکوفه زند گلهای بوسه
و آغوشت شود لازمهی روزمرگیها
دوست دارم!
دوست داشتنم را
با یک واژه
با یک بوسه
حتی از این فاصله
در گوش تو فریاد بزنم!