داستان: دوشادوش رنجهای همشکل
زن چادرش را سر میکند. تکتک اعضای خانواده را از نظر میگذراند. مثل هر روز. مثل همیشه. مثل این چند سالی که از رفتن رویا میگذرد و هر روزی که برای مادر هزار سال است. هیچ کس به او حرفی نمیزند. هیچ کس جلویش را نمیگیرد. آخرین پلهی ورودی خانه را که رد میکند خم شده و کفشهایش را میپوشد. گوشهی چادر را به دندانش میگیرد تا از افتادنش جلوگیری کند. درِ آهنی خانه را باز میکند. آرام بدون اینکه صدایی از آن خارج شود در را پشت سرش میبندد. قدم که برمیدارد چشمهاش به کفشهای رنگ و رو رفتهی ورنیاش است. هر جای کوچه را که نگاه میکند، هر دختری را که میبیند او را به یاد رویا میاندازد. انحنای کوچه را که رد میکند و به خیابان که میرسد صدای بوق ماشینها و داد زدن مرد دست فروش را نمیشنود. تنها تُن بلند و کوتاه صداهای توی سرش را میشنود و گاهی با خودش حرف میزند: _ راستی اون لباسی که دوست داشتیرو گرفتی؟ عکسشو که برام فرستادی خیلی خوشگل بود، میخوای خودم برات بگیرم. و بعد سکوت زن و صدای ساییده شدن لاستیک ماشینها به آسفالت و جیغ و غارغار کلاغهایی که روی درختان کاج سر به سر هم گذاشته بودند، خطوط محوی را در خیابان رسم میکند. آواز خشدار و ناکوکِ کلاغهایی میآمد که انگار خبرهای خوبی هم از نوک منقارشان از آسمان شهر پایین نمیافتاد و سرهای سنگین عابران را ناخودآگاه به سمت آسمان میکشاند. خبرها در این شهر همه یا بد است یا به خوبی جاهای دیگر نیست. شبکههای خبری این شهر را جایی جدا افتاده از کرهی زمین میدانند که قوانین قابل فهم و پذیرشی برای غریبهها ندارد. شهری که نامی زیبا دارد ولی به زشتی یاد میشود از آن و به بینامی معروفتر است تا زیبایی. خانهها پلاکهایی ناخوا و محو دارند. جای خالی لامپهای دزدیده شده در سر در خانهها و دستگیرههای استیل کنده شده روی درهای چوبی ضدسرقت مثل لکههای ننگ، پنجرههای ناامنی را به روی مردم گشوده است. روی درها قفلهای متعدد با سیستمهای مجزا و ناهماهنگ زده شده است. حیوانات با ترس از کنار آدمها میگذرند و دمشان را با احتیاط تکان میدهند. و از ترس نابود شدن، گرسنه و نزار به هر بیغولهای پناه میبرند. کوچهها آنقدر باریکاند که دو نفر آدم به سختی از آن رد میشوند و به کوچههای قهر و آشتی مشهورند. زن هر چند وقت یکبار روی پلهی یکی از خانهها مینشیند و نفسی میگیرد به سختی دستش را روی زمین میگذارد و ” ایخدا کنان ” بلند میشود. بیشتر افراد محلههایی که زن هر روز از آن عبور میکند او را میشناسند گاهی هم چند کلمهای با او حرف میزنند و از احوالش میپرسند. در آن شهر کوچک همه داستان زندگیاش را میدانند و طبق قانون تمام شهرستانها به اصل داستان شاخ و برگهایی هم اضافه کرده و تا مدتها نَقل محافلشان میکنند و با سرخوشی از سرگرمی جدیدشان میگویند: _ اگه دختره به مرگ طبیعی مرده بود اینقدر عذاب نمیکشید این زن. عذاب که چی بگم پاک دیونه شده. دیگری قیافهی غمزدهای به خود میگیرد و درمیآید: _ فهمیدن اینکه رنجهای دخترش نذاشته حتی یه دلخوشی کوچیک داشته باشه به ادامهی زندگی، مادر بیچاره رو از پا درآورده. _آره دیگه مردن، اونم این شکلی، خیلی دردناکه، خدا بهش صبر بده. کمتر پیش میآمد که زن جواب احوالپرسی افراد محله را که انگار هیچوقت از حرف زدن بازنمیماندند را بدهد و یا حتی نگاهی به آنها بیندازد. زن در حال و هوای خودش بود و در عوالمی سیر میکرد که از سیاحت کردن در آن خوشحال به نظر میآمد. این را میشد از لبخندهای گاه و بیگاه و چشمانِ براقش فهمید که به صورت رنگ پریدهاش جلوهای زیبا میداد. زن به محل قرار و محفل انس این چند سالهاش نزدیک میشود. به خانهی پیشین رویا، دختر تازهعروسش میرسد که تنها چند ماه بعد از ازدواجش به زندگی خود پایان داده بود. مردی از دور زن را میبیند. قدمهایش را تندتر میکند. مقابلش که قرار میگیرد، نگاه طولانی به سر تا پای زن میاندازد و هیجانزده میگوید: ” راحله خودتی؟ ” زن سرش را از زمین بلند میکند شانههایش را در امتداد نگاه مرد بالا میآورد. به صورتش نگاه میکند و رمزمهوار میگوید: _ من شما رو نمیشناسم! مرد نگاهِ پراطمینانش را به او میدوزد و میگوید: _ اما من خوب میشناسمت. _ تو راحیلی، راحیل گمشدهی من زن بیحوصله و جوری که بخواهد مزاحم سرزدهای را از سر باز کند میگوید: _من راحلهام، اما گم نشدم. اومدم به دخترم سر بزنم. خونش همین جاست. و با اشاره ساختمان را نشانش میدهد. _ چرا تو راحیلی، چرا یهو گذاشتی رفتی، من که از خودم بیشتر میخواستمت. زن رو میگرداند و گوشهی چادر را تا روی سینهاش پایین میکشد و با نوایی گنگ که در مأمن چادر خفه میشود مینالد: _ آقا راحتم بذارید، من اونی که شما میگید نیستم. بعد پشتش را به مرد میکند و روی پلهی خانهای تازه ساخت با دیواری آجری و دری طرح چوب مینشیند. خودش را به دیوار کنار در میکشاند و مثل پرندهای که به کنج لانهاش پناه برده، و سرش را زیر بالهایش گذاشته، چادر را دورش میپیچید. مرد عقبعقب میرود و به دیوار روبرویی تکیه میدهد. دقایقی به زن زل میزند و زیر لب با خودش میگوید: ” من مطمئنم اون راحلهست. هنوز سه سال نشده که رفته. آره پیر شده، صورتش چروک افتاده، زیر چشماش سیاه شده، اما خودشه.” شانههای افتادهی زن آرامآرام تکان میخورد. کمی بعد صدای هقهق گریه و کلماتی نامفهوم از پشت سیاهی چادر، تمام کوچهی تنگ و تاریک را پر میکند. مرد دلش میلرزد. طاقت نمیآورد. نزدیکتر میشود. میخواهد شانههایش را بگیرد و از روی پله بلندش کند. دلش را به دریا میزند. _راحله، راحله، بلند شو، بلند شو رویا توی خونه تنهاست. میدونی چه قدر از تنهایی میترسه و بدون تو و قصههایی که براش میگی خوابش نمیبره، الان سه ساله که رویا شبا خواب نداره، بلند شو بریم. ” زن دیگر شانههایش نمیلرزد. صدای هقهقش نمیآید. با خودش حرف نمیزند. چادر را با دستهای لرزان از صورتش پس میزند. این بار نوبت اوست که به صورت مرد زل بزند. نگاهش را مدت طولانی روی اجزای صورت تکیدهی مرد میاندازد. به نظرش آشنا میآید. دستش را روی زمینی که آفتاب نیمهجان پاییزی با خساست روی آن تابیده، میگذارد. بلند میشود کمرش را راست میکند. موهای آشفتهی روی پیشانیاش را کنار میزند. با چشمان ریز شده پاهایش را کشانکشان به جایی که مرد ایستاده حرکت میدهد. نگاه نافذش را به چروکهای پیشانی و اطراف چشم مرد میدوزد. تصویری آشنا به دیوارههای ذهنش نهیب میزند. پلکهایش را به هم میمالد. مردمک هایش قفل میشود به موهای مجعد و خاکستری قاب شده در صورت مرد. احمد را جلوی خود میبینند که در اوایل جوانی و نامزدیاش برای همیشه و بدون هیچ توضیحی گذاشته و رفته بود. برقی در چشمان سیاهش میدود. _ تو احمدی. زن دستش را از زیر چادر بیرون میآورد و به سمت مرد دراز میکند. مرد فاصلهاش را با او کم میکند. هر دو لخلخ کنان راه کوچه را در پیش میگیرند. مرد با خودش میگوید: _میدونستم منو یادش نرفته. مرد اما نمیخواست باور کند که راحیل او برای همیشه رفته و چنگال مرگ قویتر از عشق نابشان بوده که جدایشان کرده است. مرد توان پذیرش این را نداشت که دختر و همسرش را در حادثهای غریب و مرگی نادر از دست داده باشد و خودش هنوز نفس بکشد. ترجیح مرد برای تحمل چنین رنجی دانستن بود و نپذیرفتن مرگ. و زن با مردی شانه به شانه راه میرفت که نمیدانست احمد نیست، نمیدانست رویایی نیست، انتظاری نیست، قصه گفتن نیست. زن مدتها بود که هیچ چیز نمیدانست. و روح مجروح مرد سالها بود که نبودن و ندیدن و دم نزدن را نمیپذیرفت. و با زخم عمیقی که مجنونش کرده بود در کوچههای تنهایی، دلبه دل بیرویایِ راحله میداد.
✍️اکرمحسینینسب
💎💎💎💎💎💎💎
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی