پرندهای فراموش شدهام
از جنگی خونین و انبوه کسانی که بالهای مرا ستایش میکنند
مغزهایشان آلوده به همین سه حرف است
جنگ چه واژهی ترسناکی
وقتی بمبها میریزند و خانهها، زنان، مردان و کودکان
میان خون و دود و آتش، دست و پا میزنند
اینجا شلمچه است،
اینجا آبادان است،
اینجا اصفهان است،
اینجا سرزمین مادریام، ایران است
من مدتهاست از دنیای عروسکهای آوازهخوان بیرون شدهام
با همین دستها ،پوست شعرهایم را کندهام
مدتهاست، دلم که میگیرد
به گورستانهای بینام و نشان با گورهای دسته جمعی پناه میبرم
و کوه که استواریاش را به رخ میکشد
فوران دردهای من است
که قد علم کردهاند
باید امشب دستم را به رویا بند کنم
از آسمان ستارههای رنگی بچینم
و به موهایم خوشههای پروین آویزان کنم
و سراغ عاشقان شهر را از دکهی سر کوچه بگیرم
باید بلند بلند بخندم
داد بکشم تا از یاد ببرم
بالهای بریدهام را
زنان همیشه سیاهپوش شهرم
کودکان بیپای وطنم را
و بمبهای خوشهای که میتوانستند از انگورهای مست شادم کنند
باید برای هر کلاغی که از مسیر خانهام رد میشود
معنی آژیرها را بگویم
سرخ زرد سفید
من پرندهای فراموش شدهام
آواره دور تا دور همین شهر
و آشیانم روی دودکش خانهایست
که سالهاست دودهای سیاهش را بالا نمیدهند .
بهاره نوروزی سده