خیره به غروب!
به تو فکر می کنم!
و هنوز نفس می کشم…
صدای موسیقی روحم را می خراشد!
آنطرف تر بساط آزار دهنده تری پهن است…
کسی شمس لنگرودی می خواند!
آن هم با صدایی بلند!
“اشتباه نکن نه زيبايی تو… و نه محبوبيتت!
مرا مجذوب خود نکرد…
تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسيدی
من عاشقت شدم!”
مخاطبش هم کم نیاورد…
ابهتاج خواند…با صدایی رسا تر!
“این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی از اوست!
گر بگویم که تو در خون منی بُهتان نیست…!”
من اما این قدر ها از ادبیات سر در نمی اوردم…
زیر لب زمزمه کردم: “از اولین جمله ات فهمیده بودم زود…
عشقهای قبل از تو سوتفاهم بود!”
خیره به غروب…
همچنان به تو فکر می کنم!
این بار با چشمانی تار! و صدایی که در گلو زنجیر شده!