روزی رودی بودم من در این جنگل پیر
محل گذر و همدم مور و ببر و شیر
دانه دانه برگهای سبز درختان در پیرامون من
انعکاس زیباییاش در دل و عمق نگاه آب
من کلبهای بودم تنها و خسته از هر کس
چون بودهام روزی تنومندترین درخت
میکشیدم قد از میان هم نوعان خود
تا برسم روزی به فلک یا به مَلَک خود
تا که میرسید فصل خشک و خزان
زرد میکرد برگها را و مرا میبرد به خواب خزان
قطره قطره بارانم و میبارم بر سر کلبهای
قطرههایم مینشیند چون شبنمی بر صخرهای
باورم این است که روزی میرسد فصل بهار
بار دیگر میرویم، سبز میگردم همچون غنچهای
خوشحال و شاد