“مادرم، شیطان را بوسید…”
بوی خون، چیزی شبیهِ بوی آهن زنگ زده بود. تمام مشامم را بویِ خون پر کرده بود. حس میکردم قلبم تمام خونی را که باید به سرتاسر بدنم برساند، یکباره دارد از حلقم هُل میدهد بیرون! گلویم میسوخت. انگار سیخ داغی را برروی شاهرگم میکشیدند به قصد بریدن! رنگ ها دیگر معنا نداشتند برای مردمک چشم هایم، انعکاس تمام دنیا برایم خاکستری بود. ترسیده بودم.
آقاجان میگفت:+ آدمیزاد که بمیرد، دنیایش رنگ میبازد! فکر کردم نکند تمام رنگ های دنیا بازی را باخته اند به سیاهی بدبختی هایم؟! فکر کردم نکند مرده ام؟ دخترکی، درونم جیغ کشید تو مردی، تو سالهاست مردی!!!گوش هایم سوت میکشید!!!! مردی… مردی…. مردی…. تنم مثل کوهی بود که صدای دخترک را بارها در خودش میرقصاند. سالها بود، درون سلول های شیشه ای مغزم، با آدمها زندگی میکردم. هر آدمی با همان حصار شیشه ای اطرافش نزدیک یا دور میشد از من.
از عقلم…از قلبم… حد فاصل این حصار نامرئی را که فقط خودم میدیدم، مرزی بود میان من و آدم ها…فاصله ای بود که هیچ وقت، هیچکس نمیفهمید جز خودم! آدم ها، دست و پا میزدند برای نزدیکتر شدن. نمیگذاشتم!
یعنی دیوار بینمان نمیگذاشت…آنها نمیدیدند اما من خودم دیوار ساختم، ساختم و ساختم و ساختم تا مرز تنهاییم را هیچ احدی نتواند بشکند! اما حالا…قدم از قدم برداشتم. پای راستم بجای زمین سفت و سرد، خرده شیشه را لمس کرد. شیشه ها به پایم نیش زدند. حس میکردم مسابقه گذاشتهاند برای دریدن پاهایم! رد برنده ی شیشه را بین گوشت کف پایم حس میکردم. میشکافت و تا هر جا که توان داشت میبرید.
آدم ها حمله کرده بودند؟ آخر به که؟ به من؟ مگر من آدم نبودم؟ چرا من؟ حالا که آدم ها انگار شیشه ها را جویده بودند برای رهایی، میدیدم کثافت چشم هایشان را که از زیر نقاب میجوشید و رسوایشان میکرد! یادم هست وقتی بغض میکردم و میخندیدم، مادر بزرگ میگفت:+ چشما هیچ وقت دروغ نمیگن دختر جون! چشما دروغ نمیگن… چشما دروغ نمیگن… چشما دروغ نمیگن… گوش هایم را گرفتم تا این صدای درونم خفه شود. از ترس به خودم میپیچیدم.
حالا هر آدمی میتوانست نزدیکم شود و تا عمق جانم نفوذ کند! نکند روزی از چشم های من هم کثافت بریزد بیرون؟ نکند من هم نقاب بزنم و رنگ عوض کنم؟ جلوتر دخترکی کز کرده بود. زانو در بغل داشت و سرش پنهان بود. نزدیکتر رفتم. در سلولی نبود. بی حصاری که بینمان مرزی بسازد، رسیدم بالاسرش. چند ثانیه گذشت تا سر بلند کرد. رنگ پوستش، رنگِ خون بود. انگار با خون رنگ آمیزی اش کرده بودند.
زخم…زخم…سر تا سر زخم! چهره اش در انبوهی از زخم گم بود. تنها چشم هایش… مغلوب چشم هایش شدم! چرا خودم را دیدم؟! چشم های من بین این حجم از زخم چه میکرد؟! چشم چرخاندم دنبال دخترک، نبود! خیره مانده بودم به میز چوبی که پشت آن مردی با موهای جوگندمی و عینکی مشکی رنگ، گزارش های بازپرسی را ورق میزد. سرم سنگین بود، خرده شیشه ها، مثل ساعت شنی در مغزم پر و خالی میشدند! زنی چادر به سر و با لباس افسری دستم را کشید و بلندم کرد.
پابندی که به پایم بود آزارم میداد. قدم هایم را اجباراً کوتاه برمیداشتم. مردی سد راهم شد. نگاهم را آوردم بالا، پدرم بود. پیر شده بود. تک و توک لا به لای موهای سفیدش، تار مشکی پیدا میشد. چین و چروک دور چشم هایش بیشتر شده بود. صورتی که هیچ وقت بدون اصلاح ندیده بودم حالا ریش هایش او را از هر وقت دیگری تکیده تر نشان میداد.
حق داشت. حق داشت که یک شبِ پیر شود. باید قصاص دخترش را میدید، دختری که پدرش را به عزای معشوق سی ساله اش نشانده بود! زنده بود، تصویر کودکی هایم در چشم هایش نفس میکشید. میدیدم لی لی بازی کردنم را در حیاط خانه. لا به لای بوته های گل محمدی میدویدم تا برسم به در. تا اولین نفری باشم که صورت پدر را میبوسد.
چند روزی میگذشت که از ماموریت برگشته بود. هروقت که خانه بود، دور مادرم میچرخید. با همان دنیای بچه گانه ام حس میکردم، گاهی وقت ها حتی من را هم یادش میرود. دیمای دنیایش را…
قاضی از پرونده روی میزش خوانده بود:« دیما محمودی، فرزند رسول، متهم به یک فقره قتل!» و من یادم آمد. نشسته بودم بر روی پاهایش، دست به موهایم برده بود و یکی زیر میبافت و یکی رو… پرسیدم:_ پدر؟! چرا دیما؟! دست هایش باز ماند از حرکت، آمد به زیر گوشم و زمزمه کرد:_ تو و امید ثمره ی زندگی من و مادرتین دیما، تو و امید یکیید واسه من، پشت و روی یه سکه اید، اون امید منه و امید رو از آخر بخونی میشه دیما، و دیما یعنی زیبایی، زیباییِ دنیای من، دختر من! هنوز جهش خون به روی گونه هایم برایم گرم است و زنده.
هنوز صدای پدرم در مغزم میپیچد. هنوز جای تیزی ته ریش هایش را روی گونه های سرخ از شرمم حس میکنم. و این یعنی دیما هنوز زنده است. دیما… من… نفس میکشم! اما تنها نفس! آن دخترک چه؟! چرا نیست؟! کجا غیبش زد در این وانفسا؟! دخترکی به رنگ خون، به گمانم تا الان نفس های آخرش هم به خر خر افتاده از انبوه آن زخم ها…. دستم را کوبیدم به روی میز دفاع. تاول به جا مانده از سیگاری که دیروز میان دستانم له کرده بودم سر باز کرد.
سوخت… از درد لب گزیدم و گفتم:_ آقای قاضی مرگ؟! قصاص؟! مرده رو از مرگ میترسونین، این خنده دار نیست؟ قدم تند کردم به سمت پدرم. پدر…پدری که حالا در جایگاه خون خواهی از دخترش ایستاده بود! دست هایش را به روی چشم هایش گذاشتم و گفتم:_ بابا! چشاتو ببند. سیاهیه نه؟ دلیل داری چشاتو باز کنی؟ دلیل داری؟ میبینی بابا توام مردی، ولی حواست نیست! حالا دنبال مردن منی؟ قصاص من؟! آدمی که نخواد، نتونه، دلیل پیدا نکنه چشماشو باز کنه چیه؟ ها؟ زندست؟ دستمو مشت کردم و کوبیدم تو قلبم و گفتم:_ لعنت به این زنده بودن! برگشتم.
خیره ماندم به چشم های قاضی پرونده. مردمک چشم هایش میلرزید. چرا؟ شاید از بی پروایی نگاه من! شاید ندیده بود کسی اینقدر بی واهمه همه را به مردگی محکوم کند! شاید شک کرد به زنده بودنش و ترسید که چشم ببندد و به هیچستان دلیل هایش تبعید شود! با خشمی که به لرزش صدایش منتهی شده بود گفت:+ ستوان علیمحمدی، متهمو برگردونید به جایگاه! زودتر از ماموری که کنار دستم بود، بازهم راه افتادم به سمت جایگاه دفاع.
و بلافاصله وکیل پدرم ادامه داد:+ خانوم محمودی، شما بعد از یک ماه بازهم تو برگه باز پرسی برای دومین بار فقط و فقط نوشتید “مادرم، شیطان را بوسید!” این دلیل برای این محکمه نیست خانوم! شما دادگاه و اتهام قتلتون رو با مهد کودک اشتباه گرفتید! و همچنان که برگه بازپرسی رو به طرف حضار شاهد در دادگاه گرفته بود و اشاره اش به نیم خط وسط برگه بود، آن را کوبید میان میز! دخترک کنار پدرم بود، دیدمش! بالاخره دیدمش.
دویدم سمتش، با آواز کودکی هایم خواندم:_ لالا لا لا لا گل پونه، بخواب عزیزدردونه… کل کشیدم و دست دخترک را گرفتم. چرخیدم… چرخیدم و چرخیدم… _امید چرا نمیخوابی؟! سرشو چرخوند سمتم و گفت:+ خودت چرا نمیخوابی؟! _دارم فکر میکنم چشای عمو رضا تو صورت تو چیکار میکنه؟! + عمو رضا؟! _ اره ببین! رفتم و قاب عکس بالای گنجه را به زحمت برداشتم. دست امید را گرفتم و زمزمه کردم: _ پاشو… بردمش رو در روی آینه ی گوشه اتاق آقاجان. قاب عکس عمو رضا را چسباندم بیخ گوشش و گفتم:_ ببین. مو نمیزنی! +خب توام با مامان لیلا مو نمیزنی…
بلند شدم و چرخ زدم، در حالی که دستم را به پیچ موهایم گرفته بودم گفتم:_ اره نیگا…هم گیسام کمنده، هم ابروهام کمون اما اون مادرمونه امید مادرمون! +اینم عمورضاس… عموی ما! نگاهش کردم و دیدم سایه ی تردید، سبز زمردی چشم هایش را به دو دو انداخته. قاشق به ته لیوان میخورد و صدایش در مغزم میپیچید.
چشم هایم را مدام باز و بسته میکردم شاید که این سایه وهم برچیده شود از پرده چشمانم. قاضی به روی میز کوبید و جلسه را مختومه اعلام کرد و حکم قطعی به جلسه دوم دادگاه موکول شد. کنار دستم مأموری آب قند را اجباراً به حلقم فرستاد و ثانیه ای نگذشته سرفه گریبانم را گرفت. سنگینی نگاه های دنباله دار آدم ها بر روی دوشم سنگینی میکرد. کمرم خم بود. نمیدانم از دادگاه تا زمانی که منتقلم کنند به بند چندسال طول کشید اما میدانم دیگر آن دیمای بیست و پنج ساله نبودم.
دست کم به بیوه زنی شصت ساله میماندم که زندگی از هر طرف آوار میشد بر تن بی جانش…با صدای سوسن به خودم آمدم :+ هوی مگه کری؟! سیصد بار از این بلندگوی بی صاحاب صدات کردنا! با تعجب گفتم:_منو؟! + ن پ عمه مو! سر کدوم بساط میشینی اینقد تو هپروتی جوجه؟ و بدون آنکه نگاهم کند راهش را از سر گرفت.
سوسن، زنی هم سن و سال مادرم بود. پنج سال از پانزده سال حبسی که برایش بریده بودند، هنوز مانده بود. ده سال در این دخمه زندگی کرده بود و حق آب و گل داشت. در همین یک هفته ای که به اجبار دم و بازدم هایم زیر این سقف نمور بود، فهمیده بودم آب از آب تکان بخورد سوسن اول از همه خبردار میشود. هر چه توان داشتم به جان پاهایم ریختم و بلند شدم به دنبال سوسن: _ کس و کار من که منتظر قصاصن. کی اومده ملاقاتم حالا؟ همونجور که جلو تر از من قدم برمیداشت گفت:+ گمونم وکیلته. _وکیل؟! من وکیل ندارم سوسن. کی زنده بودن منو میخواد آخه!
برگشت سمتم و دماغم را بین دو انگشتش گرفت و گفت: +وکیل تسخیریه. بخوای نخوای برات میگیرن خوشگله. لبخند کجی زد و رفت. از بند ۲۵ در آمدم به سمت سالن ملاقات خصوصی. مردی رو به پنجره و پشت به من ایستاده بود. چهره اش را نمیدیدم. نشستم پشت میز. آمدنم را متوجه نشد یا نخواست متوجه شود چون بدون اینکه تغییری در حالتش بوجود بیاید به ایستادنش ادامه داد. دقایقی گذشت و صبر سر آمده ام، زبانم را قلقلک داد:_ یکم دیر نیست واسه ملاقات موکلتون؟!
جلسه دادگاه من امروز تشکیل شد جناب. برگشت. نگاهش به زمین بود. قدم هایش کش میآمد. پشت میز و رو به روی من نشست. عینکش را از روی چشم هایش برداشت. پرونده را باز کرد و صدای آشنایش در اتاق پیچید:+ دیما محمودی. با تک سرفه ای که یقین داشتم برای تحکم بیشتر صدایش بود، گفت:+ بیست و پنج سالگی واسه تو زندان بودن خیلی زود نیست؟
۲۵ سالم بود؟ ۲۵ سالگی… بند ۲۵ زندان… چشم هایش را بالا آورد و زل زد در چشمانم. چشم هایش انگار سالها با ثانیه هایم یکی بود… +کیهان سهروردیام خانوم. وکیل شما! کیهان… ۲۵ مهرماه… پاییز… دانشگاه… نیمکت روبه روی دانشکده… دستش را به قلبش گرفته بود. انگار هوا را چنگ میکشید و به زور به ریه هایش میبرد. با چشم های نیمه باز زمزمه کرد: + نرو! چشم های نیمه بازش، با بوسه لب هایم بسته شد. سرش را بغل گرفتم. درست میان قفسه سینه ام: _هیچ وقت حرفامو یادت نره.
هیچ وقت… برای دیوار درداتو بگو برای مردم نه… قوی بمون…تنها خواستم ازت قوی موندنته حتی بدون من… چون من نیستم تن به هر چیزی نده… نزار کسی شکستنتو ببینه… شخصیتتو بساز… درست و قوی و بدون احتیاج به کسی…از تنهایی نترس… تنهایی باید تراشت بده واسه بهتر شدن. نباید خوردت کنه میفهمی؟ آخرین کاری که خواستم در حقم بکنی همینا بود… فراموش نکن حرفای دم آخرمو کیهان…
+ دلیل بگو. دلیل بگو بزار به این جدایی بسازم! دارم جون میکنم، بالا تر از سیاهی که رنگی نیست. دیگه چی دارم واسه از دست دادن؟ _دلیل بالاتر از اینکه رفیقم بودی. اولین کس و آخرین کسم بودی. ولی هیچی نبودم برات؟! بودنم سنگین نبود برات کیهان، به چشمت نمیومد. پس نبودنمم سنگین نیست. مث پر کاه یادت میره! +هیچی نبودی… زندگیم بودی!
_هیسسسسسس. آدم به زندگیش که خیانت نمیکنه… مات مانده بود. تمام خورده ریزه های این مدت، تمام یادگاری لحظه ها، تمام آن چیزهایی که هربار میآمد و میگفت:+ ببین داخل کیف جادویی چیه… تمامش حالا روی نیمکت و درون یک پلاستیک سفید رنگ بود. خرس قرمز کوچکی را برداشتم. بوسیدم و به روی صورتش گذاشتم. _هیشکی جواب خیانتو اینقدر عاشقانه نمیده! منتظر جواب نماندم. قدم تند کردم و صدای هق هق مردانه اش در میان گریه هایم گم شد.
مثل ماهی دور از آب، دهانم باز و بسته میشد. نفس میزدم بی آنکه نفسی به ریه هایم برسد. هر چه تقلا میکردم بیثمر بود. دخترک گوشه دیوار نگاهم میکرد. با چشم هایش وجودم را میجوید. به سمتم خیز برداشت. حس کردم برای لحظه ای تمام خون صورتش به چشمانم ریخت.
+خانوم محمودی؟خوبین؟! به چشم هایم دست کشیدم. حس میکردم زخم است. گذشته مثل تیغی چشمانم را میبرید. دخترک کجا رفت؟ چرا باز غیب شد؟ +خانوم با شمام. حالتون خوبه؟ مامورو صدا کنم؟ سر تکان دادم:_نه. نیازی نیست. خوبم! +من بازپرس شما نیستم خانوم. ولی به عنوان وکیل مدافع شما باید در جریان وقایع، اتفاق افتاده باشم. سکوت تنها جوابم بود. و او بی وقفه ادامه داد:+ طبق گزارشهایی که به دست من رسیده تنها اعتراف شما یه نیم خطه با مضمون “مادرم، شیطان را بوسید…”خب. من فکر میکنم این کافی نیست.
اینجا نه صحنه تئاتره و نه قراره تراژدی اتفاق بیوفته. اینجا بحثِ قتل مادر شماست. پس دست از این قهرمان بازی و سکوت بردارین لطفا! بلند شدم. از خط موزاییک ها شروع کردم به راه رفتن و گفتم:_کی تعیین میکنه قهرمان کیه؟! حالا مثل اینکه آسیاب چرخیده بود و نوبت به او رسیده بود تا سکوت کند.
نشستم کنار دخترک، به پنجره تکیه داده بود. دست کشیدم برروی موهای پریشانش: _هرکسی قهرمانشو خودش میسازه. قهرمانی که از جنس خودشه. شیطان قهرمان مادر من بود!!!! میخواستم انبوه خون را از چهره دخترک کم کنم اما نمیشد. زخم هایش انگار ریشه در ابد داشتند که هربار میدیدمش، سر باز بودند. خون… خون میجوشید و دریغ از ذره ای التیام! از چشم های مادرم هم خون میرفت، جای اشک. حالا انگار همین خون، توانسته بود آنهمه کثافت را بشوید. امید بر سر جنازه مادرم میخکوب بود.
_امید؟! _امید با توام! _من بخاطر تو زدمش. ندیدی کثافت و سیاهی داشت از تو چشماش کل وجودشو میگرفت؟ ندیدی هان؟ این کثافت داشت دامن مارم میگرفت امید میفهمی؟ سکوت میکرد و همین بیشتر، مغزم را کوره کرده بود.
کوره مذابی که در تمام تنم میگداخت. دستانم میلرزید اما مانعم نشد. دست بردم میان موهای طلایی رنگ شدهاش: _ مامان؟! اون سیاهیا چی بود؟! مامان من میخواستم نجاتت بدم! داشتی تو اون کثافت غرق میشدی!
سکوت مادرم نشان از مرگ بود، اما سکوت امید، داشت دیوانه ام میکرد. جیغ زدم: مامان!!!!! باز همان لجن از چشمان خون آلودش به راه افتاده بود. میدانستم جان از تنش فراری شده اما باز هم، سرش را گرفتم و کوبیدم. کوبیدم و کوبیدم. جمجمه اش دیگر له شده بود. حس میکردم مغزش از داخل استخوان سرش، بیرون زده.
نگاهِ مات یخ زده اش به دیوار بود. اصلا چشمش به هر کجا که میافتاد، انگار کثافت را تکثیر میکرد. حتی همین دیوار خانه ام مستثنی نبود! وجودش کثافت بود. کثافتی از جنس خیانت! در را که خواستم باز کنم و بروم داخل خانه، عمورضا پیش دستی کرد و دستگیره در را کشید. هول بود. دست و پایش را گم کرده بود. چشمان سبزش، در آن صورت رنگ پریده توی ذوق میزد. مادرم چادرش به سرش بود اما با تن عریان. امید خواب بود.
نگاهم حیران، در خانه میگشت. سکوت کردم. سکوت مطلق! پدرم ماموریت بود. چشمان زمردی امید در پرده چشمانم رو در روی چشمان عمورضا رژه میرفت. مادرم در اتاق بود. حالا انگار ذره ذره کثافتی که در وجودش تمام این سالها ریشه دوانده بود، از چشم هایش راه باز کرده بودند. مثل دیوی بی شاخ و دم، هر ثانیه لجن سیاهی از چشمانش بیشتر میجوشید و کل تنش را میگرفت.
می خواستم ریشه این کثافت را بزنم. فکر میکردم اگر کاری نکنم، تک تکمان غرق در این لجنزار میشویم. دیگر نه تنها خودش، هر جایی هم که قدم میزاشت و نفس میکشید، همه را آلوده به کثافت میکرد. تیغ را برداشتم. دست بر شانهاش گذاشتم و در آغوش کشیدمش. صدای قلبش را در وجود خودم میشنیدم.
خواستم برگردم به ۲۵ سال پیش، مچاله شم در دلش و قید دیدن دنیا را به کل بزنم. اما کدام دل!؟ _مامان از کِی؟! از وقتی امید تو دلت بود؟! یا قبل ترش؟ از وقتی بابا عاشقت شد، برادرشم بود اره؟ +دیما جان. جان مادر. از چی حرف میزنی؟ _یعنی نمیدونی؟ یعنی نمیفهمی مامان؟ + نه دورت بگردم. چیشده!؟ _چشمای امید! چشمای عمورضا! رسوایی دم ظهر! فکر میکنی هنوزم همون دختر بچه چهارسالم که باور کنه حرفاتو؟! بابا کور بود! اینقد دوست داشت که کور شده بود! فکر کردی منم کورم؟! آقاجون میگفت آدمیزاد بندهی عادته.
توام عادتت شده بود رنگ عوض کنی واسه هممون…نه مامان! نه! تو همون حوایی که با خیانتش زندگی قابیل و هابیلم پاگیر زمین کرد! زمینی که نحسی ازش میباره! زمینی که وقتی برادرکشی به خودش دید، چرا مادرکشی به خودش نبینه ها؟! شاید انتهای نامردی من این بود که امانش ندادم. امان ندادم تا لب به حرف باز کند و همانطور که در آغوشم بود، تیغ را بر لبش کشیدم و تا لاله گوشش ادامه دادم. _بزار خونت ازت دفاع کنه معشوق شیطان! از درد پرید و خواست تنش را از تنم جدا کند.
دست و پا میزد. اما دستانم قدرتی داشت به اندازهی ۲۵ سال کینه روی کینه گذاشتن! همان دست ها را به گردنش حلقه کردم و با تیغ کندی که صورتش را بریده بود، حالا شاهرگ این کثافت ۲۵ سال را زدم. ریشه ۲۵ سال خیانت! با سوزش دستم، چشم باز کردم. بهداری زندان برایم آشنا بود. تندی بوی الکل به مشامم میخورد.
دست راستم را با دستبند، به تخت بسته بودند و دست چپم در گرو پرستار بود. دنبال رگی میگشت برای سرم آویزان شده. _من چرا اینجام؟! +شنیدم تو سالن ملاقات حالتون بد شده. تو حال خودتون نبودین که آوردنتون اینجا. _وکیلم… کیهان… +اره…آقای سهروردی، یه سری گزارش برای پزشکی که الان میاد نوشتن. ویزیت که بشین منتقلتون میکنن بند. نگران چیزی نباشین. آمپولی را به سرم زد. پرونده را پایین تخت گذاشت و رفت.
کیهان…بعید میدانم حتی به یادش آمده باشم. این لحن سرد و این رفتار سردتر، گواه به فراموشی بود تا وفاداری. فراموش کردن آدم ها یک چیز است، فراموش کردن روزهایی که با وجود آنها گذشته چیز دیگر… فراموشی روزها، فراموش کردن عمر است. من هیچ، اما روزهایمان را چگونه از یادش برده که اینطور نگاهش غریب وار بود؟ چگونه عمری که گذشته را از یادش برده؟ جدایی عاشق جماعت، هر چیزی که باشد، خیانت نیست!
خیانت همان قانون نقض عشق است! همان چیزی که مُهر باطل میزند بر مِهر روزهای عاشقی… انتظار وفاداری، از عشق خیانت کار؟! دیوانه شدهای دیما؟ خندیدم. قهقهه میزدم و اشک از چشمم بی مهابا میریخت. با صدای باز شدن در، خنده ام را خوردم.
مردی با محاسن یکدست سفید، وارد شد. فهمیدم همان پزشک کذاییست. خواستم خودم را جمع و جور کنم که یکهو دخترک از زیر تخت بیرون پرید. صورت سر تا سر زخمش، پانسمان شده بود. اما باز هم خون همیشگی زخم هایش، نم پس داده بود به پانسمان. چشم هایش غم داشت، مثل چشم های من. دلم سوخت. صدایش زدم: _انارک…بیا اینجا… سر گذاشت روی تخت. خندیدم و گفتم:_بهت میگم انار چون از وقتی دیدمت خون دور صورتتو گرفته بود.
مث هسته انار میمونی همیشه… چشم هایش برق زد. گفتم: _صورتت انار... کی به فکر زخمات بود؟ کی بستشون؟ چیزی نگفت و چشماشو بست. برگشتم سمت دکتر. برروی پرونده زیر دستش چیزی مینوشت. گفتم:_اقای دکتر! شما زخماشو بستین؟ با تعجب گفت:+ زخم کی رو؟! _زخم انارو… با نگاهم اشاره کردم به دستم و گفتم:_ ببینید، رو تخت نشسته. سرشو گذاشته رو دست من! نگاهش را برد سمت دست هایم، سکوت کرد. شاید از روی تاسف سری تکان داد و مجدد مشغول نوشتن در پرونده شد.
مامور بیرون از اتاق را صدا زد:+ستوان علیمحمدی! و ادامه داد:+ پیشنهاد میکنم تا تشکیل جلسه دوم دادگاه و گرفتن حکم، ببریدش انفرادی! گواهی رو ضمیمه پرونده میکنم. حتما به وکیلش اطلاع بدین. صدای نا واضحی از بیرون، چشمی نثار دکتر کرد. پرسیدم:_ گواهی من؟ آخه چرا انفرادی؟ شانه ای بالا انداخت و چیزی نگفت. دوباره پرسیدم:_ چم شده دکتر؟ وضعیت روانیم چشه مگه؟ دستی به ریش هایش کشید:+ من پزشک معالجت نیستم دخترجان.
توام که معلوم الحالی. وظیفهی من صدور گواهی بود. تمام! و دستش را به نشانه تسلیم بالا برد. مهلت نداد سوال پیچش کنم و رفت. پشت بندش مامور آمد. دستبندم را از تخت باز کرد و به دست خودش بست. +بلند شو! به دنبال دخترک میگشتم. باز هم غیب شده بود. مامور، کلافه از سرگردانی من، دستم را کشید تا به راهم بیاورد. تن دادم و قدم برداشتم به سمت بند. سایه سوسن برروی تخت افتاده بود.
نمی دانم چند ساعتی خواب هوش از سرم پرانده بود. اما با حضور سوسن به خودم آمدم. متکا را پرت کرد به سمتم:+ پاشو بینم! پاشو وسیله هاتو جمو جور کن! خودم را کشیدم بالاتر:_ چرا؟! +میگن خل شدی! نباس تو بند بمونی. خطر داری واس ما. یهو پقی زد زیر خنده:+ آخه تواِ جوجه رو چه به خطر! افت داره ناسلامتی! _خل شدم؟! یعنی چی که خل شدم؟ +البت همچین خلم نیستیا.
این جماعت نه که همشون خلن، تن ندی به مرام و مسلکشون، انگ خل بودن خودشونو رو بدبختایی مث تو میزنن! میگیری که چی میگم؟! چیزی نگفتم و سوسن گذاشت به پای ناراحتی:+ حالا غمبرک نزن. به مولا علی، تنهایی شرف داره تا قاطی نخاله ها بودن! تو این سگدونی هیچ خبری نیست جز کیلو کیلو نکبت. خیال جمع برو! غمت نباشه. سوسن فکر میکرد از انفرادی میترسم؟ خبر نداشت تا قبل از این مصیبت هر کدام از این آدم ها را در سلول های شیشه ای مغزم حبس کرده بودم تا مبادا نزدیکم شوند.
من و ترس از تنهایی؟ تنهایی با من قد کشیده بود. من اما بر خلاف تصور او، از بودن با آدمها میترسیدم. حتی از همین سوسنی که گوشه چشمش لجن سیاهی مثل مادرم قد علم کرده بود. همین تازگی، آدمها نقاب به زمین انداخته بودند و سیاهی قلبشان، آمده بود به رو. درست در کاسه چشم ها، جا خوش کرده بود. هر کدام نشانی، داشتند از مادری که به آن دیو بی شاخ و دم تبدیل شده بود. با خودم فکر میکردم نمیشود ریشهکن کرد اینهمه کثافت را. این کثافتِ دو رویی و هرزگی انگار در ذات تک تک آدم ها عجین شده بود.
اصلا شاید همه از نسل آدم نبودند! حوازاده ها، رگ دورویی و خیانت داشتند و آدمیزاد ها ریشه در سادگی و پاسوزی به پای همان حوازاده ها. چرخ گردون سوار به همین دو دستگی ها میچرخد، آدم ها و شبه آدم ها. این شبه آدم ها حاصل معاشقه شیطان بودند و حوا، نه آدم و حوای روزگارش! حوا اگر بر مدار شیطان نمیرقصید، قصه زمین، بر دوش آدم نوشته نمیشد! من سالها بود، روحم در انفرادی جسمم زندانی بود.
پر پر میزد برای رهایی از کالبدی که شکل قفس داشت. قفس را درون قفس دیگر انداختن، به بهانه افسار جنون را کشیدن کاری بیهوده بود. این زندان هم ابدا احساس اسارت و حقارت نمیداد، وقتی در اوج آزادی بازهم برده جسمم بودم. در انفرادی دستت کوتاه میشود از دنیا، حالا چه انفرادی تن باشد چه روح. در گذر دقایق گم میشوی. زمان درون تو، رو به انحطاط میرود و تو تنها تماشاگر میدان میمانی! حالا، نمیدانم چند روز از این حبسِ قفس درون قفس میگذشت، که نیش زدن صندلی سرد و چوبی دادگاه به تیره کمرم مرا از انجماد زمان، بیرون کشید.
قاضی پرونده، عصا قورت داده تر از همیشه پشت آن میز منحوس جاگیر شده بود. بین من و کیهان یک صندلی فاصله بود و پدرم در سمت راست دادگاه، به همراه وکیلش نشسته بود. دلم برای امید تنگ شده بود. چشم چرخاندم دنبالش اما پیدایش نکردم. آخرین بار که دیدمش بر سر جنازه مادرمان نشسته بود و بعد از آن دیگر از امید خبری نشد. قاضی به روی میز کوبید و اعلام کرد:+ جلسه دادگاه علنیست.
سکوت، زبان همه را بلعیده بود. قاضی ادامه داد:+وکیل مدافع متهم! تشریف بیارید جایگاه. کیهان بلند شد و پشت جایگاه ایستاد. با سر تکان دادن قاضی که نشان از تایید بود، زبان باز کرد:+ موکل بنده طی جلسات گذشته، به قتل مادرش، لیلا صالحی اقرار کرد. چگونگی ارتکاب قتل و جریانات مربوطه در گزارش های زیر دستتون شرح داده شده جناب قاضی.
کیهان برگشت سمت پدرم و در چشم هایش خیره شد و ادامه داد:+ گویا موکل من ادعا داره مادرش رو حین خیانت با برادر شما یعنی رضا محمودی دیده! و طی یک جنون آنی دست به قتل مادرش برده. لب های پدرم به طور واضحی میلرزید. دست هایش از آن بدتر! صورتش سرخ بود. وکیلش، دستان پدرم را گرفت و سعی در آرام کردنش داشت. کیهان مجددا ادامه داد:+ نکته غم انگیز ماجرا تصادف برادر شما در جاده منتهی الیه خارج شهر و فوت همزمانش با همسرتونه! که طبق گفته موکل من با عجله از منزل شما خارج میشده!
پدرم عنان از کف داد و فریاد زد:+ حرف دهنتو بفهم مرتیکه! قاضی به نشانه توبیخ، به روی میز کوبید. کیهان بی تفاوت، گلویی صاف کرد و بدون ذره ای مکث گفت:+ اما خب شوربختانه یا خوشبختانه بنا به گواهی صادره از پزشک مورد اعتماد محضر دادگاه، خانوم دیما محمودی متهم ردیف اول این پرونده، فاقد سلامت روانن و طبق مندرجات قوانین مدنی و حقوقی نمیشه به اعترافات ایشون استناد کرد! پدرم نفس حبس شدهاش را رها کرد.
کیهان گواهی را که در دستش نگه داشته بود روی میز قاضی گذاشت. +جناب قاضی! پدر موکل من به عنوان ولی دم مقتول و در جایگاه شاکی، خواستار قصاص دخترشونن اما با همهی این اوصاف من خواستار تبرئه و رای تجدید نظر شما هستم. و با خم کردن سرش به نشانه احترام، به سر جایش برگشت و بروی صندلی نشست.
دخترک، کنج دیوار نشسته بود و نگاهم میکرد. پانسمان هنوز هم به روی زخمهایش بود اما غرق در خون! از حرفهای کیهان چیزی سر در نمی آوردم. قاضی وقت تنفس اعلام کرد تا ابلاغ حکم. خیره خیره به دستنبد فلزی دور دستم نگاه میکردم. پدرم برایم غریبه بود. جای خالی امید بر دلم سنگینی میکرد. نفس کم آورده بودم. صدای منشی دادگاه در گوشم زنگ زد: +«ان الحکم الا لله»، «داوری و فرمان تنها از آن خداست.» بنا بر ادله ارائه شده در محضر دادگاه مبنی بر مجنون بودن متهم، و با حضور شاکی و متشاکی، حکم قصاص متهم ذی ربط لغو و با استناد بر ماده ۱۴۹ قانون مجازات اسلامی، متهم پرونده در حین ارتکاب قتل دچار اختلال روانی بوده به نحوی که فاقد قوه اراده و تمییز گشته است و در مورد وی قرار موقوفی تعقیب صادر شده. ولیکن جنون وی استمرار داشته و نیاز به نگهداری و درمان دارد.
بنا به دستور دادستان، تا پایدار شدن وضعیت روانی در یکی از مراکز درمان و مراقبت تعیین شده از طرف وزارت بهداشت، تحت درمان قرار میگیرد. لازم به ذکر است، پس از طی دوره درمان و مراقبت در مراکز مذکور، مقام قضایی مربوط با جلب نظر پزشکی قانونی دستور ترخیص مجانین را صادر میکند.
طبق این حکم، خانم دیما محمودی فرزند رسول متهم به قتل مادرش، لیلا صالحی از حکم قصاص تبرئه و آزادی ایشان منوط به تایید پزشکی قانونی است. صدای منشی دادگاه در مغزم میپیچید. منظور از مرکز درمانی، قطعا بهداری زندان نبود! شده بودم مجنون قصه و همه نشسته بودند به پای قضاوت دیوانگی من! در بند تیمارستانم کرده بودند و قصد تیمارم را داشتند بدون آنکه بفهمند بانی این پریشان احوالی خودشانند. درون چشم های انارک خون بود. انگار تنها عضو سالم باقی مانده در جانش هم زخم دیگری خورده بود. چشم چرخاندم بین آدم هایی که زیر این سقف نفس میکشیدند.
مرض مادرم به همه سرایت کرده بود، چشم هایشان لجن بالا می آورد. رفتم رو در روی میز قاضی، به سختی چهار زانو نشستم و سر کج کردم. قاضی با نگاه مضحکی به من، سرش را گرم کاغذ پاره های روی میز کرد. با صدای فریاد مانندی گفتم:_ خدا قاضیه یا شما؟ همزمان که با هق هق انارک، گریه ام گرفته بود، خندیدم و باز گفتم:_خدا قاضیه میدونین؟ خدا قاضی هممونه! اصن خدا از همون روزی قاضی شد و قضاوت کرد که حوا، خام شیطان شد.
قاضی به طرز تهوع آوری بی تفاوت بود. ادامه دادم: _خدا شد حاکم. حوا شد محکوم. حوا شیطانو بوسید. شیطان قسر در رفت. اما اونی که پاسوز شد آدم بود. اونی که رونده شد و دل برید از بهشت، اما دل نکند از حوا، آدم بود! نفس گرفتم و گفتم: _ریشه قضاوت خدا، از خیانت پا گرفت. خیانت حوا به خدا!!!!!! اولین گناه ادمیزاد خیانت بود. گناهی که دنیارو آبستن بچه ی آدم کرد. به سمت پدرم برگشتم. جوری نگاهم میکرد که انگار به زبان بیگانه ها حرف میزدم.
گنگ و بی سر و ته…. _بابا تو همون آدمِ قصه بودی. میفهمی؟! باز هم سکوت. نفسم گرفته بود: _داشتی میسوختی. من… من… نجاتت دادم…هممونو نجات دادم! حتی مامانو… از اون لجنی که داشت کل وجودشو…میگرفت…نجات دادم… میبینی بابا؟! هر چه سکوت جمع بیشتر میشد. صورت انارک، بیشتر در خون میافتاد. انگار از دست غیب به تن و صورتش زخم میزدند. بلند شدم و رفتم به پای پدرم افتادم.
سرم را بالا گرفتم و گفتم: _من قاتل نیستم بابا. من منجی بودم. چرا منو نمیبینی!؟ من دخترتم. دیما. همونی که از غصه هات، قصه میبافت واسه خندت. دخترتم، نه دشمنت! بلند شدم. به تک تک آدم ها اشاره کردم و داد زدم:_ببین بابا. کثافت از چشم همشون داره میزنه بیرون. ببین. باید بمیرن.
باید زمین از نجاست حوا و شیطان پاک شه! اینهمه دورویی و کثافت ارثیه حواست! نگاه گیج و مات پدرم، حالا تبدیل شده بود به بغضی که چانهاش را میلرزاند. از سکوت آدم ها علی الخصوص پدرم، چندشم میشد! سکوت زنندهای که در گوشم جیغ میکشید. چشمم خورد به زنیکه ای که در ردیف دوم، لبخند کجی به روی صورتش داشت. از گوشه چشم و لب هایش لجن میریخت.
خیز برداشتم سمتش، به قصد کشت. پدرم را پس زدم. دست هایم را رساندم به بیخ گلوی زنک. ناخن هایم را در گوشت گلوگاهش فرو میبردم تا راه بر نفس های نجسش ببندم. یک نفر از پشت سرم لباسم را گرفت و کشید. دست هایم از هر دو طرف اسیر میشد. حالا دیگر عملا فلج بودم. اما قصد تسلیم شدن نداشتم. با لگد به قفسه سینه اش میکوبیدم.
باید تمام میشد این نجاست، که اگر نمیشد آدم های خوب هم ناخواسته به پای گناه حوا و حوازاده ها میسوختند و میشدند آدم بده قصه ها. لمس سوزنی در ساق دست راستم، تمام تنم را شل و بی حرکت کرد. به ثانیه ای نرسیده انگار وزنه صدکیلویی را به تمام عضلاتم، میخ کردند. کیهان با عجله به سمت در خروجی میرفت که دسته کلیدش به زمین افتاد. کلیدهایی آویزان شده به دور گردن خرس قرمز رنگی، شبیه همان خرسی که آغشته به بوسهی من و صورت او بود.
کیهان آنقدر عجله داشت که نفهمید کلیدش افتاده، پا روی گلوی خرس گذاشت و رد شد. چشم های بی رمقم فقط سرخی خرس کوچکی را میدید که روزی بوسیده بودمش! بوسیده بودم…
دست هایم از سرما رو به کبودی میرفت. سردی هوا به استخوانم نیش میزد. تکه ای از موهایم را بافته بودم. قیچی را از کیفم در آوردم و گیسم را بریدم. به دو نیمش کردم. نیمی را به دست کیهان دادم و نیم دیگرش به دست خودم ماند. کیهان از سر ذوق خندید. فندک را گرفتم روی گیسی که به دست خودم بود.
کیهان خندهاش را خورد و بلافاصله چشم هایش گرد شد:+ ععع داری چیکار میکنیی؟؟؟؟ _سوخت! روزای خوب و بد باهم بودنمون سوخت… خیره خیره به سوختن موهایم نشسته بود:+ میدونی تو افسانه ها میگن اگه تار موی معشوقتو بسوزونی، برمیگرده… _تو نسوزوندی، خودم سوزوندم! این یعنی دل بریدن… بفهم! +نصف دیگش دست منه… اگه یه روز بسوزونمش برمیگردی؟ دهن دلم را بسته بودم. که “اره” از دلم بیرون نپرد به روی زبانم. نفس کشیدم و محکم گفتم: _نه! بزار اون یه تیکه بمونه یادگاری… یادگاری از موهایی که یه روزی رنگ جوونی به خودشون دیدن قبل اینکه از غصه سفید بشن! نگاهش کردم.
غم از چشم هایش دست و پا در آورده بود و کل تنش شده بود، غم سیار. لب باز کردم:_من و تو دیر فهمیدیم که باید اولین نفر زندگی هم باشیم! باید میفهمیدیم که اگه نفهمیم تموم میشه… که شد! شد… تمام شد… همه چی تمام شد… صدای چنگ کشیدن به روی دیوار، تکرار میشد. بدون ذره ای وقفه یک نفر مدام به دیوار ناخن میکشید. با کلافگی چشم باز کردم و انارک را دیدم. با ناخن های زخمی به دیوار چنگ میزد. خودش را به دیوار میکوبید. رد خون به روی دیوار مانده بود. ماتم زده دیوار را نگاه میکردم.
انارک آهسته گوشهای سر خورد و اینبار شروع کرد به دیوار را جویدن. داشت خودش را پر پر میکرد طفلک. چرا کسی به دادش نمیرسید؟ چرا کسی او را نمیدید؟ فریاد زدم. دیوانه وار جیغ میکشیدم تا شاید احدی حواسش، پرت من شود. اما نشد! دریغ از یک نفر! انارک میلرزید. دندان هایش به هم میخورد. حس میکردم سلول به سلول تنش در حال متلاشی شدناند. خواستم از جایم بلند شوم، نشد. انگار کفن پیچم کرده بودند.
اصلا کجا بودم؟! اتاقی نمور با دیوارهای خاکستری و دو تخت فلزی که تمامش زنگ زده بود. صدای موش هایی که داخل دیوار را میخوردند به گوشم میرسید. لباس صورتی رنگی را برعکس به تنم کرده بودند که ادامه سر آستین هایش به پشتم بسته شده بود، بلکم حرکت دستم را مهار کند. خودم را کوبیدم به روی ملحفه چرک آلودی که روی تخت بود. میخواستم هر طور شده این لباس مزخرف را از تنم درآورم. با هرچه توان داشتم دست هایم را از هم باز کردم.
درز دوخت لباس در تنم پاره شد. نفس آسوده ای کشیدم. میدانستم دیگر به زندان برنمیگردم. اما با این وجود دلم گرفته بود که حتی نتوانستم از سوسن برای آخرین بار خداحافظی کنم. به خودم نهیب زدم:_ به درک! سوسنم مثل هزارتا آدم لجن خوار دیگه… از تخت پایین آمدم. در را باز کردم و وارد راهرو شدم. راهرو باریکی که در هر دو سمتش اتاق بود، درست شبیه سلول های زندان.
بوی رطوبت و چرک آزارم میداد. از اتاق های مختلف صدای فریاد و گریه و خنده با هم درآمیخته بود. انتهای سالن زنی حدودا پنجاه ساله دور خودش میچرخید و میخواند:+ عمو زنجیر باف… رفتم جلوتر دستش را گرفتم و همراهش خواندم:_ بله… + زنجیر منو بافتی؟ _ بله… + پشت کوه انداختی؟ _بله… + بابا اومده… _چی چی آورده؟ +هیچ چی آورده… ایستادم و او بی توجه به من دستم را کشید و خواند:+ بابا اومده… با یه دل پر، از این آدما…
+بابا اومده… با رخت عروس به وقت عزا… +بابا اومده… با نقل و نبات سر خاک ما… +بابا اومده… اما خیلی دیر…اما خیلی دیر… سکوت من و صدای محزون او، دورمان را شلوغ کرده بود. پنج شش نفر از اتاق های اطراف ته سالن، حالا کف زمین نشسته بودند. عجیب بود، از نگاه هیچکدامشان آن لجن های کذایی بیرون نمیزد. دو تا از پرستار ها با عجله آمدند سمت ما. یکی شان که تقریبا چهاربرابر من هیکلش بود، از سر شانه هایم گرفت و با وحشیگری تمام هولم داد به سمت اتاق. مخالفتی نکردم. ساکت بودم و خسته. نشستم روی تخت. پرستار داروهایم را آورد.
میدانستم به محض خوردن دارو ها خواب، مغزم را فلج میکند. از خدا خواسته باز هم مخالفتی نکردم. به گمانم دلش سوخت که همانطور که قرص هایم را در ظرف میگذاشت، سر حرف را باز کرد:+هم اتاقیته… اسمش لیلاس… پس هم اسم مادرم بود! سکوت کردم و ادامه داد:+ میگن از بچگی نشون کرده پسرعموش بوده. همبازی بچگی بودن، معشوقه جوونی. شب عروسیش برادرش، چاقو میزنه به داماد.
حالا چرا و به چه دلیل خدا داند. پارچ آب را برداشت و به دنبال لیوان میگشت:+ خودش تعریف میکرد باباش تور لباس عروسشو در میاره و میزاره رو قلب داماد. شاید که اون قلبی که سوراخ شده بتونه یه چیکه خون نگه داره. اما خب قسمت نبوده… باز هم با خشونت وحشیانه ای که انگار ناخواسته در وجودش همیشگی بود، فکم را گرفت و یک مشت قرص تپاند در دهانم:+ نقل و نبات شب عروسیشو فردا روز خیرات میکنن سرخاک داماد.
از شبش دیگه لیلا، لیلا نبود. مجنون بود! مثل وقت هایی که اقاجانم میخواست گوسفند قربانی را اب بدهد، همان طور، آب را به حلقم ریخت:+ خیلی ساله اینجاست… هرروز میشینه بازی میکنه… همبازی ام نمیخواد. میگه میبینتش! گاهی وقتا دیوارو میبوسه… میگه اون منو بوسید… درخت حیاطو بغل میکنه… میگه اون منو بغل کرد… لبخند مسخره ای زد و رفت سمت در. یکهو انگار که برق گرفته باشدش برگشت سمتم:+ راستی، نگی نفهمیدما! این چه وضع لباسه؟ نزار کلاهمون بره تو هم. باشه دختر جون؟ دختر خوبی باش منم دستاتو نمیبندم که اذیت نشی…آفرین! و در را کوبید.
من تمام مدت بی حرف، خیره در چشم هایش بودم. لیلا با پرستار دیگری وارد اتاق شد. پرستار دارو هایش را داد و رفت. لیلا قرص ها را از دهانش بیرون ریخت زیر بالشت. زیر بالشتی که پر از قرص های تیکه و پاره بود. سرم سنگین شده بود، پلک هایم از آن سنگین تر. آن شب کلمه ای بین من و لیلا، رد و بدل نشد. تا وقتی حواسم سر جایش بود تنها سوز لالایی خواندنش را میشنیدم. پتوی چرک و پاره ی روی تختش را تا کرده بود و دستش را مثل گهواره تکان میداد. +لالالالا عزیزیارم… لالایی کن که از عشقت دلم خونهست، یاد تو مهمون لالا لای لای لای لالالای… نور به صورتم میزد. قلتی زدم و به پهلو چرخیدم.
چشمم به پنجرهای بود که پشتش کفتر مرده ای افتاده بود. نگاهم را آوردم سمت لیلا. ملحفهاش خونی بود. جا خوردم. سر جایم سیخ نشستم. رد خون خشک شده ای که از دهان و دماغش، بالا آورده بود تا ملحفه روی تخت و زمین ادامه داشت. سیاهی چشم هایش برگشته بود بالا و سفیدی چشمش، وحشت انداخت به جانم. خودم را از تخت پایین انداختم و فریاد زدم:_ لیلااااااااااا… به صورتم چنگ کشیدم و جیغ زدم.
اختیار خودم را نداشتم. صدای زجه روحم را در جسمم میشنیدم. اسیر بود و رهایی میخواست. اصلا خوش به حال لیلا که آزاد شد از این بند تن. عاقبت ما تنهایی که محکومیم به تنهایی مگر چه میخواست باشد جز این! تمام تنم بوی “نا” گرفته بود و روحم دیگر رمق نداشت برای پروراندن خروار ها خیال…این روانِ مریض، تنم را به مسلخ کشیده بود و این خیالات پوچ، دست به سلاخی ام برده بودند.
سرم سنگین بود از خیالِ ثانیه های مرده و دقیقه های هنوز متولد نشده. تشویش درونی که مویرگ های مغزم را تا به مرز انفجار رسانده بود. این روح در بندِ تنم، چه میخواست که اینطور آشوب بود، نمیدانم! مغزم درد میکرد. مغزم در دهانم نبض میزد. من هم مثل لیلا، مسموم شده بودم از این خیالات. میخواستم بالا بیاورم تمام این ثانیه هایی را که آبستن غم بودهاند برایم… اصلا تا کجا؟ تا کی؟ زیر خروار خیالات باید جان بکند این فرزند خلف آدم؟! هذیان میگفتم. داد و بیداد هایم تمامی نداشت.
یکی به دیوار مشت میزدم، یکی به خودم. انارک را دیدم. کنار لیلا، دراز به دراز افتاده بود. نفس هایش را یکی در میان میکشید. میخواستم بروم سمتش که، در را به ضرب باز کردند. دو نفر از همین پرستار ها، حمله کردند به سمتم. بازوهایم را با شدت تمام گرفتند. دست هایم قدرتی، بیشتر از همیشه داشتند.
نمیدانستم منبع این قدرت از کجاست اما میدیدم که مثل موجی، پرستارها را مدام پس میزند. اصلا انگار کسی لیلا را نمیدید. فریاد زدم:_ بی شرفا به داد لیلا برسید!!!! پرستاری که دیروز دارو به حلقم ریخته بود با دستگاهی سیاهرنگ نزدیکم شد و ضربه ای به پهلویم زد. یک آن به تمام تنم رعشه افتاد. بدنم شد لخته گوشتی بیحرکت. اختیار دست و پاهایم را نداشتم. به زمین افتادم و دیگر بعد از آن، هیچ در یادم نبود… آمدم دستم را تکان بدهم که دیدم دست هایم از جا ذره ای تکان نخوردند. چشم باز کردم. تخت لیلا خالی از جسم او و ملحفه خونیاش بود. دست هایم را با طنابی بسته بودند به تخت. سر خم کردم که طناب ها را با دندان بجوم. هیچ چیز دیگری دم دستم نبود تا چاره این در بند بودنم شود. فکم درد گرفته بود. با تمام حرصی که در دلم داشتم، دندان نیشم را گیر دادم به طناب و یک آن کشیدم. گره طناب شل شد. به کمک دست راستم، دست چپم را هم باز کردم. دندانم لق شده بود و آزارم میداد.
درست مثل این جان نصفه و نیمهام، باید این دندان لق را هم میکندم. از تخت پایین پریدم. مغزم از تردید پر بود. به تنها چیزی که مطمئن بودم، وجود خودم بود. اطراف آدم های زندگی ام را سایه وهم گرفته بود. مثل ابر های آسمان که یکهو پاره پاره و نیست میشوند. یا مثل حبابکی که ثانیهای هست و لحظه ای بعد آنچنان میترکد که انگار تا به حال نبوده. یا حتی مثل بخار نفس هایم در روزهای زمستان، که گه گاهی بودند و گاهی نه! امیدی که تنها امیدم بود، نبود! انگار نه انگار مادرم پسری به این نام زاییده! کیهانم که از هفت پشت غریبه بدتر! جوری رفتار میکرد انگار عشق بازی هایمان در دنیای دیگری جا مانده! جوری که، یقین کنم عشق بین ما تنها زاده توهمات من بوده نه واقعیت! عمو رضایی که میگفتند بیگناه بوده و من مادرم را به ناحق کشتهام!!! و حالا میدیدم عزیزترین آدم های زندگیام، در هیچ غوطه ور اند.
تخت را کشیدم جلو و با شدت تمام کوبیدمش به کاشی های چرک و کدر پشت تخت. نه، نشد! این بار تخت را بیشتر فاصله دادم. و با تمام قدرتی که داشتم دوباره کوبیدم. یکی از کاشی ها ترک خورد. رفتم روی تخت و به جانش افتادم. تکه تیزی از کاشی را کندم. گیس هایم را آوردم جلو. موهایم تقریبا تا سر زانوهایم میرسید درست مثل موهای مادرم. سمت تیزی کاشی را مدام میکشیدم به اول بافت موهایم. نمیبرید! اما دست از تلاش بر نداشتم.
شاید یکساعت، شایدم دو، نمیدانم چقدر طول کشید اما حالا کمندی از موهایم به زمین افتاده بود. انارک با چشمای خونی و صورت زخمی، لب پنجره و رو به من نشسته بود. لبخند بی رمقی به لب داشت. پنجره نرده داشت اما انارک همانطور که نگاهم میکرد از عقب پرت شد. دویدم سمت پنجره. خم شدم که پایین را ببینم. جز تک درختی در گوشه حیاط و چند نیمکت رنگ و رو رفته چیزی نبود. مادرم نبود. کیهانِ من شده بود غریبه ای به ظاهر وکیل. امیدم نبود. لیلا نبود. حالا هم انارک! بودن من چه توفیری داشت بین اینهمه نبودن؟! مبتلا بودم به جنونی که، رسوایی آدم ها را شش قلو میزایید.
مرض پرده دری داشتم. باید دورویی و هرزگی آدم ها را عیان میکردم. بالاخره تقاص آدم هایی که قلبشان را به پای این دورنگی باخته بودند را باید کسی میگرفت! اما انگار وقاحت حوا، به این شبه آدم ها ارث رسیده بود. مادر که خطا کار باشد، تکلیف این خطازاده ها معلوم است! دست آخر هم ناکام مانده بودم در رسوا کردن و خودم قربانی شدم، درست مثل آدم از دنیا بریدم! به قبرستان زندهها تبعید شده بودم. به نقطه ای که آدمهایش، آرزوهایشان را زنده به گور کرده بودند و حالا حبس در روح مردهی آرزوها نفس میکشیدند.
از دایره زندگی پرتم کرده بودند به کوره بن بستی که اول و آخر رهایی از آن مرگ بود. چیزی درونم چنگ کشید برای آمدن به بیرون، شاید جانم بود! شاید روح اسیر شده ام! نمیدانم… چهارپایه کنار تخت لیلا را کنار پنجره آوردم. کمند موهایم را حلقه کردم و به نرده بستم. رفتم بالای چهارپایه و حلقه را به گلویم انداختم. پدرم لابد وقتی میفهمید که قاتل معشوقهاش مرده، میتوانست راحت تر از حالا نفس بکشد.
چه فرقی میکرد برایش، قاتل دخترش باشد یا سوپور محل! مهم مادرم بود، نه من؛ نه دختری که جز به جز صورتش، برای او تداعی لیلا بود! به زیر چهارپایه لگد زدم. خر خر نفس هایم در گوش خودم میپیچید. خونم انگار قل قل میکرد و جوش میخورد، از بس که سرم داغ بود. دیگر هوا به ریه هایم نمیرسید. اندک هوای داخل سینه ام هم، دست کم کفاف چند ثانیه را میداد. میدویدم که پدرم داد زد:+ مواظب باش نخوری زمین دخترم… چرخیدم و مادرم سیب سرخی به دستم داد. کیهان آمد نزدیک من. اول پیشانی ام را بوسید و بعد جفت چشم هایم را.
صورتم را نیشگون گرفت و قهقهه زد. امید حتی اینجا هم، نبود! سوسن پای بساط تریاک نشسته بود. کیفش هم کوکه کوک! چشمکی زد و گفت:+ دیدی گفتم پیش این جماعت خل وضعا موندن تومنی هفت صنار ارزش نداره… دیدی بریدی، سبک شدی…الان حالت ردیفه ها نه؟! حالم بد نبود. خوب هم نبود. اصلا حالی نداشتم تا خوب و بد باشد. هرچه بود از یک لحظه به بعد، گذشته ام به حساب میآمد…آدمیزاد وقتی میمیرد، حال خوب و بدش هم گور به گور میشود با خودش.
این نفس داشتن یا نداشتن که تکرار عادت است. دور و ورم پر از مرده هایی بودند که نفسشان مثل تیک تاک ساعت منظم بود، اما مرده بودند! بدون آنکه شناسنامهشان مهر باطل بخورد. عمو رضا با صورتی کبود، کنج دیوار حیاط نشسته بود. سر تا پا سیاه به تن داشت. از دیوار پرید پایین و یکهو دیگر نیست شد. گربه سیاهی با چشمان زمردی خیز برداشت به سمتم. پنجول هایش را فرو برد در کاسه چشمم و گرمای خون در صورتم پر شد. در اتاق نیمه باز بود. دکتر پیش تر آمد داخل و پدرم پشت بندش. من با سر و روی زخمی کنار پنجره نشسته بودم. دختری روی تخت بود درست شبیه به من اما گیس بریده! شباهتش را به خودم حتی با وجود این صورت زخمی میفهمیدم. زانوهایش را در شکمش جمع کرده بود و دست هایش هم میان پاهایش جا خوش کرده بودند.
درست مثل جنینی در مرز تولد خوابیده بود بروی تخت. دکتر روپوشش را مرتب کرد. پرونده را برداشت و دست گذاشت روی شانه پدرم:+ کابوس بیماران اسکیزوفرنی گم کردن واقعیته… تصور کنید یهو متوجه بشن که آدمها و جاها و لحظاتی که بیشترین اهمیت رو براشون داشتن، از بین نرفتن و نمردن بلکه بدتر از اون، اصلا وجود نداشتن… وقتی با این حالت مواجه میشن، اغلب دست به خودکشی میزنن… چون درک درستی از وجودیت خودشون ندارن! پدرم به نشانه تایید سر تکان داد و دکتر ادامه داد:+ متاسفانه دیر رسیدیم بالاسرش. با سی پی آر و احیا برگشت.
اما خب حال و روزش گویای همه چیز هست… زندگی نباتی… یعنی بیداره. گاها میخنده یا گریه میکنه. دستگاه گوارشش حتی کار خودشو انجام میده، اما همهی این ها به صورت غریزیه مثل گیاه، نه در جواب محرک های محیطی! حرف های دکتر که تمام شد به بیرون رفت. پدرم بالاسر دخترک بود. سرش را بوسید. نفس های دخترک برای لحظاتی ثابت ماند و چشم هایش خیره به پنجره تکان نخورد.
درد زخم هایم برای لحظهای آرام شد. خودم را از پنجره سبکبال رها کردم. پدرم، دست به چشم های باز ماندهی دخترک کشید. ملحفه سفید رنگ را برداشت و کل سرش را پوشاند. پدر من، دخترکش را قربانی کرده بود در راه عشق…اما چه عشقی…عشقی که آلوده به گناه حوا بود….
✍️ نویسنده: منیژه نظری
💎💎💎
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی 👇
عالی بود عالی واقعا نویسنده ذهن و قلم تحسین برانگیزی داره