داستان بلند: تانیا
تانیا دختری که ساکن آمریکا بود که علاقه زیادی به نواختن پیانو خیاطی داشت چون از خانواده فقیری بود پدر او قادر به پرداختن پیانو نداشت تانیا هرروز از مغازه ساز فروشی رد میشد نگاهی به پیانوی که نشون کرده نگاه کرد توی رویاهای خودش تجسم میکرد که پیانو رو خریده شروع به نواختن میکنه ساعت ها غرق این فکر بود روزی تصمیم گرفت در یک مزون لباس مشغول به کار بشه
تانیا به خیاطی خیلی علاقه داشت با پارچه هایی که از مادرش میگرفت برای خودش لباس میدوخت تا اینکه در اون مزون لباس سر نوشتش تغییر کرد خانم جانسون که مسئول مزون بود وقتی شور شوق تانیا رو دید تشویقش کرد که بصورت تخصصي شروع کنه به یادگیری تانیا هم گفت که وضع مالی پدرش خوب نیست خانم جانسون که زن مهربون خیریی بود هزینه کلاس های تانیا به عهده گرفت
تانیا اشک تو چشمانش جمع شد خانم جانسون رو بوسید ازش تشکر کرد با خوشحالی به مادرش این خبر خوش گفت مادر تانیا خوشحال شد ولی پدرش ناراحت شد به تانیا گفت چرا خانم جانسون باید به ما صدقه بده تانیا گفت پدر صدقه نیست خانم جانسون به افرادی که وضعیت مالی خوبی ندارن کمک میکند..
پدر همچنان مخالف بود تا اینکه تانیا با خانم جانسون صحبت کرد که پدرش مخالفه خانم جانسون با پدر تانیا صحبت کرد وگفت که من به تانیا علاقه دارم تانیا دوست داره با پیشرفت کردنش شما مادرشو خوشحال کنه وهم کمک خرجی برای شما باشه با حرف های خانم جانسون پدر تانیا اشک در چشمانش جمع شد تانیا رو صدا کرد ودر آغوش گرفتش ورو به دخترش کرد گفت دخترم موفق باشی ممنون که به فکر من ومادرت هستی دست مادر پدر بوسید کلاس های خیاطی را شروع کرد
بعد سالها که خانم جانسون از دنیا رفت مزون را به تانیا داد وتانیا با اولین حقوقش پیانویی که دوست داشت را از همان مغازه که فقط فروشندش عوض شده بود گرفت خوشحال بود که بالاخره تونست پیانویی که سال های پیش به خاطر بی پولی نتوانست بگیره…. بالاخره گرفت وهرشب تمرین میکرد…. پدر مادر تانیا به همراه تانیا در خانه بزرگ در سانفرانسیسکو گرفتن خوشحال شاد در کنار هم زندگی کردن….
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
داستان بلند: دریاچه مروارید
دخترک از خانه تا دریاچه مروارید را پیاده آمد نشست کنار سبزها داشت فکر میکرد که چگونه ی کلبه چوبی قشنگ کنار دریاچه بسازد که این همه راه پیاده نیاد همبن جور که داشت فکر میکرد پیرزنی از راه رسید گفت دخترم اینجا چیکار میکنی دخترک گفت مادر من میخوام اینجا در کنار دریاچه مروارید کلبه ای بسازم
پیرزن گفت دخترم تو که نمیتونی تنها کلبه را بسازی دخترک گفت چیکار کنم مادر پیرزن گفت به همسرم و نوه ام میگم که بیان کمکت کنن دخترک خوشحال شد و دوان دوان به خانه رسید پارچه ای برداشت وبا چرخ خیاطی که از مادرش بهش رسیده بود پرده قشنگی دوخت برای کلبه اش….
روز بعد همسر پیرزن و نوه اش مشغول ساختن کلبه شدن پیرزن ودخترک هم چایی گذاشتن با کلوچه ای که پیرزن پخت بود عصرانه خوردن… ساخت کلبه دو هفته طول کشید و دخترک بی صبرانه منتظر بود که کلبه اش ساخت شود…
کلبه ساخته شد و دخترک با خوشحالی وسایلش را از خانه اش آورد و آنجا ماند… پیرزن وپیر مرد و نوه اش گه گاهی به دخترک سر میزدن… بالاخره دخترک به آرزویش رسید.. وکلبه ای که در رویاهایش دیده بود ساخت.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
در مکتب عشق چیزی جز دلدادگی نیست
عاشق همیشه دلتنگ….
معشوق بی تاب این عشق زیباست
مانند نسیمی خنک نوازش میدهد صورت معشوق را…..
من دختر سرزمین ایران هستم
دختری پرشور شوق
دختری با آرزوهای بزرگ
ایران سرزمین مهر
سرزمین مادری من
دوستت دارم.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
چاپ انواع کتاب:
شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط
و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی 👇
انشاءالله همیشه موفق باشی انسیه جان