جدایی
جان من، دیر آمد ی ، تا عا قبت پاییز شد
درد هجران ، سیل شد از دیده ام ،لبریز شد
قطره قطره ،اشک چشمم مثل اشک داغ شمع
نم نمک از دیدگان ، بر گونه ا م سر ریز شد
تا که شد پنهان نمودم ، سوز عشقت را ولی
عا قبت این سوختن ، آوای روح انگیز شد
ترس ، از تاریکی و شب های ، هر دم انتظار
نا گهان شد عقده ای ، بر سینه ام آویز شد
کاش می شد رفت و گم شد در دل شب های تار
یا بهاران را ، تنفس کرد و عطر آمیز شد
کوچه های شهر ،از این دیر آمدن غمگین شد
از شمیم و عطر و بویت ، طاقتم ناچیز شد
هر کس آمد ، زخم کاری زد دریغ از مرهمی
تا دلم ویرانه ای ، از حمله ی چنگیز شد
نیست دیگر طاقتی ،زین دیده بر در دوختن
از همین دیر آمدن ، روزم چو رستاخیزشد
جان من دیر آمدی ، افسوس دیگر دیر شد
شهریار از این جدایی ، شهره ی تبریز شد