دکمهی جادویی با عجله از در حیاط بیرون آمدم. در را بستم. دیدم بسته نشد. برگشتم تا دوباره در را ببندم. چند بار امتحان کردم گویی از سرما زبانه اش منجمد شده بود.
در حین کلنجار رفتن با در چشمم به یک شی روی زمین افتاد. از کنارش گذشتم ولی گویی مرا صدا میزد. برگشتم یک حسی به من میگفت او را بردارم. برداشتم اطرافش را تمیز کردم، آن شی یک دکمه بود؛ با دیدنش حس کردم چشمانم ستاره ای شدند، چشمانم درخشان تر شدند. چنان مسخگونه به دکمه نگاه میکردم که انگار دکمه لیلی بود و من مجنونش.
حس میکردم دل کندن از دکمه بسیار برایم سخت است برای همین او را در جیب شلوارم گذاشتم و به طرف محل کارم حرکت کردم. در طول مسیر مدام دست در جیب میکردم و وجود دکمه را چک میکردم. میخواستم ببینم سرجایش است، حالش خوب است، جایش راحت است، احساس تنهایی نمیکند. به محل کارم رسیدم . در تمام مدت کارم حواسم به شی گرانبهایم بود.
از خودم میپرسیدم چطور میشود اینطور به شیئی دل بست. ساعت کاری تمام شده بود حال دیگر میتوانستم با تمرکز بیشتر به آن زیبای جادویی نگاه کنم. با شادی وصفنشدنی به سمت پارچهفروشی حرکت کردم. به خودم گفتم حالا چرا به سمت پارچهفروشی. ولی باز جوابی نیافتم. وارد مغازه شدم پیرمردی پشت پیشخوان با خوشرویی گفت: بفرمائید، در خدمتم. از حرفش خجالت کشیدم که چرا آخر او با این محاسن سفیدش در خدمت من باشد.
گفتم : خواهش میکنم خدمت از ماست. دنبال یک پارچه میگردم. در حالیکه لبخند شیرینی میزد گفت میدانم دنبال پارچه ای که به اینجا آمده ای. چه نوع پارچهای، چه جنسی، چه رنگی، اصلا برای چه کاری. گفتم:
من نمیدانم. دستم را در جیبم کردم و گفتم برای این دکمه پارچه میخواهم. مرد نگاه عاقل اندر سفیحی کرد و گفت همین یک دکمه را داری.گفتم بله و برای این پارچه می خواهم.
پیرمرد دنبال پارچه رفت و چند دقیقهای گشت تا به سلیقه خودش پارچهای انتخاب کرد. پارچه را گرفتم و راه افتادم سمت خیاطی. بدون لحظهای درنگ. گویی کار بسیار حیاتی داشته باشم که باید آنرا به سرانجام برسانم. وارد خیاطخانه شدم. پارچه را تحویل خیاط دادم و گفتم: مدل کت را جوری بدوزید که فقط یک دکمه داشته باشد.
همراه با تعجب خیاط دست در جیبم کردم تا دکمه را به خیاط تحویل دهم. حین درآوردن دکمه گفتم لطفا خیلی مراقبش باشید. همانطور که که جیبهایم را میگشتم دیدم ای وای نیست. دکمه جادویی ام نیست. نمیدانستم چه کنم. کل مسیر آمده را برگشتم ولی نبود. به قدری ناراحت بودم که خیاط آمد تا مرا دلداری دهد. گفت: خیلی گرانبها بود. گفتم نه. گفت یادگاری عزیزی بود.
باز هم گفتم نه. ناگهان خیاط برآشفت و گفت: مرد مؤمن خوب چرا آنقدر ناراحتی. گفتم:دکمه جادویی بود که بخاطرش پارچه خریدم و آن پارچه را نزد شما آوردم. به خیاط گفتم حال کت دکمه نیست من هم نیاز به این کت ندارم. این پارچه را هم به مستحقی بدهید تا برای خودش بدوزد. من همچنان نفهمیدم راز آن دکمه چه بود که اینطور مرا جادو کرد.
💎💎💎
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی
پاینده باشین. خوشحالم که نوشته دوست خوش ذوقمو اینجا خوندم. چه خوب که شما معرف این عزیزان هستین؛ با نشر نوشتههای دلنشینشان.
ممنونم دوست فرهیختهی من
امیدوارم همیشه در اوج باشی عزیزم
متن بسیار دل نشین و گیرا بود.تبریک به بانوی هنرمند خانم اراک
مریم جانم مثل همیشه عالی بود.الهی همیشه بدرخشی.افتخار میکنم به داشتن دوست خوش ذوقی مثل تو.
حس قشنگ داستانت به منم رسید ممنونم ازت دختر رویا پرداز جادویی توخودت یکی از معجزه های قشنگ خدایی.