باباحیدر
خانم قهرمانی:آقای دکتر خواهش میکنم یکم استراحت کنید، از پا در میایید الان چند روزه نه خوابیدید و نه چیزی خوردید،توکل بر خدا،عمل خداروشکر موفقیت آمیز بوده پس جای نگرانی نیست دکتر:ممنون خانم قهرمانی ،میخوام خودم مراقب بابا حیدر باشم تا بهوش بیاد.
خانم قهرمانی، دکتر پس اجازه بدید بگم براتون یک تخت بیارند تا کمی استراحت کنید دکتر، ممنون ،باشه خانم قهرمانی ،بچه ها بجنبید یه تخت برای آقای دکتر ببرید اتاق بابا حیدر تا دکتر استراحت کنه آفرین سریع سریع خانم قهرمانی ،دکتر یه سرم بهتون وصل میکنم حالتون اصلا خوب نیست با خیال راحت کمی بخوابید. دکتر،نیازی نیست خانم،من خوبم،نگران نباشید ،فقط سر و صدا نکنید تا بابا حیدر بهوش نیومده من نمیتونم بخوابم همگی لطفا خلوت کنید من هستم .
باشه دکتر، پس کاری داشتید صدام کنید دکتر،ممنون لطفا در و ببندید. دکتر حیدری دستهای باباحیدر نوازش کرد و بوسه عمیقی به دستهای پیرمرد خوش سیما و قد بلندی که موهای سفیدش چهره اش رو نورانی تر کرده بود ،زد و بو کشید. بابا حیدر تو رو خدا به هوش بیا که بدون تو میمیرم. و هق هق گریه بود که امان از دکتر بریده بود خانم قهرمانی سوپروایزر بخش بود پرونده ها رو که دید میزد همزمان با آقای رسولی صحبت میکرد..
نمیدونم آقای دکتر چرا باباحیدر اینقدر براش عزیزه پدرش نیست،اونجور که فهمیدم اصلا باهم فامیل نیستند، آقای رسولی:این جای سوال خالی هست برای همه کادر بیمارستان. بهتره برای سلامتیش دعا کنیم دکتر واقعا دلسوزه و دست به خیر دقت کردید تا الان یک ریال پول از هر مریض کم درآمدی که مراجعه کردند نگرفته؟
خانم قهرمانی:آره ، اتفاقا بیشتر به نیازمندان توجه داره تا بقیه ولی بابا حیدر خیلی پولداره،نیازمند هم نیست که بگیم از سر دلسوزی هست توجه دکتر! آقای رسولی:بله درسته. هر دو همزمان گفتند آن شالله بهوش بیاد و سلامتی کاملش رو بدست بیاره دکتر تسبیح فیروزه ای که یادگار باباحیدر بود دستش بود و در دست دیگرش ،دست بابا حیدر را گرفته بود و سرش رو گذاشته بود روی دست بابا حیدر.
یک ساعتی گذشت و خانم قهرمانی چای و بیسکویت برای دکتر برد خانم قهرمانی:آقای دکتر اجازه هست وارد بشم؟ دکتر:که چشمهاش کاسه خون شده بود و صورتش غرق اشک ،سرش را از روی دست بابا حیدر بلند کرد و گفت بله بفرمایید. وقتی خانم قهرمانی وارد شد و این صحنه و حال دکتر رو دید بسیار شوکه و کنجکاوی شد.
خانم قهرمانی:آقای دکتر بفرمایید چایی خانم قهرمانی:آقای دکتر اتفاقی افتاده؟ چرا چشماتون قرمزه،اگر چیزی هست به من بگید قول میدم راز دار خوبی باشم واقعا قصد فضولی ندارم اما واقعا این مرد چه کسی هست که رئیس بیمارستان ما و بهترین دکتر این شهر رو اینجوری بهم ریخته؟ کاش بهم اعتماد میکردید و حرف می زدید شاید سبکتر بشید.
دکتر آه بلندی کشیدید و کمی سکوت کرد دکترحیدری همینجور که اشک میریخت گفت:خانم قهرمانی دعا کنید براش باباحیدر برای من از پدر نداشته ام عزیزتره، اگه نبود نمیدونم الان من بودم یا نه اصلا بجای اینکه دکتر بشم شاید یه معتاد و دزد و ولگردی بیش نبودم ای کاش این تصادف لعنتی رخ نمیداد
خانم قهرمانی:دکتر بابا حیدر بنظرتون چطور با مرگ خانم و پسرش کنار میاد؟ دکتر فقط گریه میکرد و میگفت نمیدونم ،نمیدونم اون عاشق همسرش ماه منیر و کیان بود میخواست من و کیان رو با هم توی یه شب داماد کنه و های های گریه های دکتر بود و خانم قهرمانی با شنیدن این حرفا و دل بی قرار دکتر گریه مجالش نداد حال دکتر دل سنگ رو هم آب میکرد.
ناگهان خانم قهرمانی متوجه حرکت انگشت بابا حیدر شد خانم قهرمانی:دکتر دکتر دکتر پورحیدری اَاَاَن ن گششتش، انگشتش تکون خورد دکتر:چی؟یا بسم الله یا بسم الله خدایا شکرت شکرت. چند باری انگشتش لرزه های ریزی داشت و باز از حرکت ایستاد
خانم قهرمانی:دکتر این یه نشونه خوبیه مگه نه؟ دکتر:توکل بر خدا آن شالله خدا بهم بر میگردونه باباحیدرم را خانم قهرمانی، بابا حیدر وقتی من کوچیک بودم و تنها و بی کس در یک زمستان سرد که در حال یخ زدن بودم جونم را نجات داد و شد تمام کس و کارم و مسیر زندگی من رو عوض کرد.
یک پسر داشت و منم به فرزندی قبول کرد ماه منیر خانم زن بسیار مهربون و زیبایی بود اونا چندین سال بچه دار نمیشدند تا اینکه بعد از کلی دارو درمان و دکتر خداوند بهشون کیان رو داد. رفته بودندبرای دفاعیه پایان نامه کیان فارغ التحصیل مهندسی برق و مکانیک بود نابغه بود و مخترع من چون یه عمل سخت و فوری داشتم و باید انجام می شد رفتنم به تاخیر افتاد و الا منم اینجا نبودم
الان خدای من چرا باید همچین اتفاقی برای اونا میوفتاد؟ و دیگه هق هق گریه مجالش نداد هوا سرد و یخبندان شدیدی بود-انگار مردم هر چی پولدار تر هستند خسیس تر هم هستند آشغال و پس مانده غذایی هم دیگه نمیزارند وای خدا دستام چقدر یخ زده و قرمز شده و از شدت یخ زدن کبود شدند.
خدایا دیگه تحمل ندارم منو بکش. کاش منم با خونوادم زیر آوار میرفتم اصلا چرا منو بوجود آوردی،چرا الان من باید وسط اینهمه کثافت دنبال غذا بگردم و بطری خالی و کارتن خالی و باطله؟؟؟ آخه من چند سالمه؟ اینهمه درد و رنج رو چرا بهم دادی؟ مگه من چه کار بدی انجام دادم که تنبیه ام میکنی؟ خدایا یا منم بکش یا نجاتم بده قول میدم پسر خوبی باشم قول میدم بهت قول مردونه
رهگذر:آهای پسر برو خونه ات، چرا آشغال ها رو بهم میریزی؟نکن برو خونه ات هوا یخه،یخ میزنی هااااا حسین زیر لب زمزمه کرد”مگه از سر دلخوشی اومدم خدایا و قطره های اشک بودند که باز صورتش رو نوازش میکردند.
هر کی رد میشد هیچ توجهی بهش نمیکرد انگار عاطفه و رحم و انسانیت مرده و یا یک غول اومده و همرو از دل این آدمها بلعیده. هرروز کارش شده بود وسط آشغالها صبح و شب سر کردن و دل سیری گریه کردن و زول زدن به خونه ی لاکچری که هرروز یه پسر بچه هم سن و سال مثل خودش سوار بوگاتی میشد و پدرش اونو مدرسه می رسوند.
حسین همیشه خودش رو از خجالت پنهون میکرد تا اون پسر اونو نبینه خداروشکر پسر جون چشمات رو باز کردی حالت خوبه پسرم؟ حسین گیج و منگ بود یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ اینجا کجا بود؟ آخ چرا بهش سرم وصل کرده بودند؟
این آقا همون مرد پولداری که هرروز نگاهش میکردم هست چرا الان کنار منه؟چی شده؟ آقای دکتر آقای دکتر بهوش اومد دکتر بالای سر حسین کوچولو اومد و با لبخندی مهربون دستی به سر حسین کشید و گفت پسرجان حالت خوبه؟سر درد یا بدن درد نداری؟ من کجام؟،منو کی آورده اینجا؟
مردپولدار:پسرم نترس ،آروم به سوالات دکتر جواب بده، تو رو من دم در خونه ام پیدا کردم که از سردی بی هوش شده و افتاده بودی و من رسوندمت بیمارستان الان دو روز هست که چشم باز نکرده بودی. پس نگران نباش عزیزم بگو کجات درد داره؟ سرم یه کم سنگینه و بدنم یه کم درد داره
دکتر:آن شالله خوب میشی جای نگرانی نیست شانس آوردی حیدر آقای پاکدل شما رو دیده و به موقع رسونده بیمارستان. استراحت کنی خوب میشی حسین سری تکون داد و با چشمهای مظلومش به چهره مهربون و نورانی مرد پولدار نگاه کرد پس اسمش حیدر پاکدل بود.
یه قطره از گوشه چشمش یواشکی سُر خورد کاش پدر من بود آقاحیدر و چشماش رو بست تا صورت آقاحیدر رو لای پلکهاش محکم نگه داره آقای پاکدل دستی به سر حسین کشید و گفت پسرم آروم بخواب و استراحت کن و نگران چیزی نباش تا بهتر بشی خدا خیلی دوستت داره
گرمای این دستها،همه یه رویاست؟خدایا اگه اینا یه خوابه بزار بخوابم روز سوم حسین رو از بیمارستان ترخیص کردند. آقای پاکدل برای حسین کفش و لباس تمیز خریده بود که بپوشه حسین باورش نمیشد فکر میکرد همش اینا یه خوابه.
آقای پاکدل:خب پسرم بپوش تا با هم بریم حسین از خوشحالی فقط چشم میگفت. کارای ترخیص که انجام شد هر دو سوار بوگاتی که حسین هرروز از دور نگاهش میکرد و آب دهان قورت میداد و اشک میریخت شد. پاکدل:خب آقاحسین موافقی بریم یه آش داغ و خوشمزه بخوریم و کمی هم با هم اختلاط کنیم؟ حسین:اوووووم ،چشم وای هول شدم نه بله موافقم و خنده ریز و شیرینی کردند هردو..
کمربند رو براش بست و حرکت کردند جلوی ناهارخوری سنتی با فضایی آروم و موسیقی ملایمی که پخش بود انگار همه آقای پاکدل رو میشناختند و همشون بهش احترام میزاشتند. یه جای دنج که جلوش یه فواره قشنگی بود نشستند. پشت سرشون یه آکواریوم خیلی بزرگی بود که ماهی های قشنگی داخلش لب میزدند و دلبری میکردند.
گارسون :سلام آقا،چی میل دارید؟دو کاسه از همون آش کشک مخصوص با دوغ چشم. حسین هنوز هم باورش نمیشد که بیداره و اینا خواب نیست. پاکدل:خب آقاحسین از خودت بگو چرا اون شب بیرون بودی .خونوادت کجا هستند؟
حسین که از وجود آقای پاکدل آرامش عجیبی میگرفت هیچ حس ترس و خجالتی نداشت و راحت بود باهاش حسین:من کسی رو ندارم،تمام خونوادم رو در زلزله بم از دست دادم یه آقایی به من پناه داد اما ازم میخواست برم گدایی کنم،مواد بفروشم و اذیتم میکرد و اگه براش کم پول در میآوردم کتکم میزد منم فرار کردم و جایی نداشتم برم قبلا هوا سرد نبود و لای کارتن ها میخوابیدم و از پس مانده بقیه خودم رو سیر می کردم
اما این مدت خیلی هوا سرد شده بود و یه کت از سطل آشغال پیدا کردم پوشیدم اما باز هم گرم نگرفتم همیشه شما و پسرتون رو میدیدم که بیرون میرفتید و خودم رو پنهان میکردم از خجالت اما نمیدونم چجوری خوابم برده بوده و افتادم که شما منو دیده بودید. آقای پاکدل انگار قلبش تیر بکشه از درد دستش رو گذاشت روی قلبش و رنگش از ناراحتی سرخ شد سکوت عمیقی کرد
آش آوردند حسین غذا رو که دید گفت آخ جون چه آشی! آقای پاکدل خودش رو جمع و جور کرد و گفت پسرم بخور هر چقدر دوست داری بخور و از این به بعد نگران هیچی نباش میبرمت خونه خودم . حسین:هاج و واج و باور نمیکرد
نازمه: صفحه ششم باباحیدر بیدار شو که حسین بی تو میمیره و دکتر حسین حیدری دست باباحیدر رو میبوسید و نوازش میکرد. الان بابا حیدر روی تخت بیمارستان بود و حسین کوچولو که روزی آقای پاکدل نجاتش داده بود و بهش پناه داده بود شده بود دکتر معالجش تمام محبتهای آقای پاکدل مثل یک سکانس فیلم از جلوی چشمان دکتر حسین حیدری رژه میرفتند آقای پاکدل برای حسین شناسنامه گرفته بود و حسین ازش خواسته بود که به احترام اسمش که حیدر بود و لقب حضرت علی فامیلش رو بزاره حیدری. تا یه روز حیدروار باشه و بخشنده و با سخاوت .
پایان
✍️ نازِمِه کُردزابلی
🌹🌹🌹
چاپ انواع کتاب:
شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی