او اشتباه کرده بود. شاید برای اولین بار در دو میلیون سال اخیر و شاید برای آخرین بار. او را سالازار صدا میزدند. فاتح دنیاها و نابود کننده منظومهها بود، تا اینکه سیارهِ دادگاه عالی را نابود کرد. هیچکس هنوز هم نمیداند دلیلش چه بود، اما خوب گرد و خاک و فریاد های بند بند سیاره را به یاد دارند.
اینکه چطور هسته سیاره، تا مرز انفجار گرم شد و در نهایت چنان فرو پاشید که رادارهای بین کهکشانی نیز برای ساعاتی از کار افتادند. برای آن اقدام دویست و پنجاه هزار سال حبس کشید. به بزرگترین زندان تمام کیهان، که سیارهای سرد و خاکستری در نوار قرمز باشد تبعید شد و دویست و پنجاه هزار سال تمام، بدون تخفیف، در انفرادی نفس کشید. اتاقی کوچک بود با سنگ آتشفشانی و قلادهای سیاه رنگ و چشمکزن به دور گردن که قدرت بیحصر و اندازه او را کنترل کند تا در یک آن تمام سیاره را پودر نکند. در زندان که بود، در آن اتاق کم نور و تاریک، به همه چیز فکر کرد.
به اینکه چطور دو میلیون ساله میشود و حالا زندگی از همیشه بیمعناتر است: فرمانده کل قوای محافظین کهکشانی بند هشتاد و سه، سالازار، بدون هیچ مقام و منفعتی در انفرادی استخوانسوزی که نقاشی های دیوارش تنها گوش شنوایش در هزاران سال آینده خواهد بود. فکر به اینکه چطور محافظین کهکشان به او پشت کردند خُردش میکرد، اما فقط برای چند ساعت. او همه چیز را کنار گذاشت. از کَرده خودش پشیمان نبود، چون هر چقدر هم که کار پلیدی انجام داده بود و ساکنان یک سیاره را به جهنم فرستاده بود، حداقل بیعیب و نقص انجامش داده بود و این از هر چیزی برایش با ارزشتر بود.
موهای سالون در زندان بلند شد و به سبب نوری که دریافت نمیکرد، رگه های سبز درونشان درخشش گرفت. پوستش به سفیدی گرایش پیدا کرد و کهیرهای ارغوانی رنگ بر پشت دست هایش پیدا شدند. آیا تمام این ها پیش قدم های مرگ بودند؟ خیر. مرگ، سراغ سالون نمیآمد، زیرا او قبلا مرگ را کشته بود. نژاد او کمترین جمعیت را در جهان داشتند و بیشترین عمر را. آخرین نسل از نژاد او، تنها خودش است و این یک معنی بیشتر ندارد:
چند میلیون سال بعد که سالون بلاخره فرسوده شود و به میلیاردها تکه نورانی کوچک تبدیل شود، نژاد او به تاریخ کهکشانی خواهد پیوست. تنها نیم درصد احتمال داشت که سالون سالم به دنیا بیاید و مادرش هم این را میدانست و با این وجود، خطر مرگ دو طرف را قبول کرد. آن شب تابستانی، مالیا و سوبرا، مادر و پدر سالون در بزرگترین و مجلل ترین قصر حکومت اوشینونس بر بالای سر او بودند. آن زمان ها، اوشینونس تنها یک حکومت محلی بود. سالون با درد و خون به دنیا می آمد و همه این را میدانستند. در بشقاب خاکستری کهکشانی پیشبینی شده بود که اینطور خواهد بود.
پس قبل از اینکه سالون در خون غرق شود و بمیرد، سوبرا شکم مالیا را با خنجر سلطنتی پاره کرد و نوزاد را بیرون کشید: یک زایمان بیعیب و نقص. مالیا از دنیا رفت و به عنوان یک سولادوری، عمر کمی کرد. اما سالون متولد شده بود، فرماندار قوای چهارگانه و وارث حکومت اوشینونس. معامله خوبی بود، و بیعیب و نقص انجام شده بود. با این وجود، سالون در یک میلیون سال اول عمرش مقام سالازاری را از اسقف اعظم دریافت نکرد و قبل از مرگ پدرش افتخار او را صاحب نشد. پدر که درگذشت، او سالازار شد. اوشینونس را به دو کُره گسترش داد و یک کرسی در مجلس سبز برایش به دست آورد.
پنجاه و هشت عملیات نظامی تمام عیار را برای اوشینونس پیروز شد و یک ابرجنگ کهکشانی را به تنهایی پایان داد. اما تمام آن کار ها برای چه؟ برای افتخار؟ سالون تمام عمرش از فکر به این مسئله که هیچکدام از کار ها و افتخارهایی را که تا به حال نصیب شده، بیعیب و نقص انجام نداده فرار می کرد. حقیقت این بود که حالا دیگر کسی نبود که سالازار را در کهکشان نشناسد.
هر گوشه دنیا که میرفتی، اسم و نشان و احترامی از او و اعمالش بود. البته… بله، او باعث و بانی جنگها و نزاعهای بیشماری چه مستقیم و چه غیرمستقیم شده بود، اما مگر این معنی انجام وظیفه به بیعیب و نقص ترین شکل ممکنش نبود؟ بعد میلیون سالِ دوم و نابودی بند پلوتارک، او رسماً یک خدا بود.
مجلس سبز او را در لیست اشخاصی قرار داده بود که حق وتو دارند، حقی که به منظومه ها میدهند! با تمام این تفاصیل، سالازار، این خدای قدرتمند، به دادگاه عالی که والاترین مقام کهکشانی باشد هجوم برده بود و آن را با خاک یکسان، و هفتاد سیاره را در حالت قرنطینه قضایی قرار داده بود.
حالا او در بند انفرادی، با ناخن، آبسیدان دیوار را خش میانداخت و آخرین کاری که سعی در انجامش داشت، شمردن سال ها بود. او بی عیب و نقص بود، بی عیب و نقص تصمیم می گرفت و بی عیب و نقص انجام می داد. چه از این بهتر؟ چه مقامی از این بالاتر؟
برنامه داشت که تا روز قبل از آزادی نقشه ای بریزد و خودش را بکشد. برایش مهم نبود که می فهمند خودکشی بوده یا مثلا دست پخت نگهبانان بوده، فقط می خواست انجامش دهد و در اوج و با افتخار با زندگی خداحافظی کند. اما ارزش ها به سرعت سقوط خورشید و برخواستن ماه تغییر کرد.
روز چهارم از سال کبیسه خونی، سراغش آمدند. از دادگاه عالی جدیدی بودند که در بند سفید تشکیل شده بود و حمایت کنفدراسیون را هم بدست آورده بود. با پرونده هایی در دست آمدند و او را به اتاق مذاکره فراخواندند. اولین بار بود که پس از دویست و پنجاه هزار سال، از انفرادی بیرون می آمد و دیوار هایی را می دید که از جنس آبسیدان نرم هستند. نشست و آن دو آلاستور آبی رنگ، پرونده هایی را جلویش گذاشتند که به خوبی از قوانین جدید حکم های حبس دادگاه عالی نوین می گفت.
با وجود تمام آن حرف های پیچیده و سنگین قضایی، همه چیز واضح بود: یا سالازار قبول می کرد که برای دادگاه عالی خدمت کند، و یا اوشینانوس مصادره، و خود او به سیاه چال تبعید می شد. و همین جا بود که همه چیز زیر و رو شد. مصادره اوشینانوس؟ حبس در سیاه چاله ای که خود سالون سنگ هایش را از گوشه گوشه کهکشان جمع آوری کرده؟ چه افتخاری، چه افتخاری برای بالیدن میماند؟
دادگاه عالی نوین، سالون را در پست ترین شرایط قرار داده بود. قرار بود با او مثل یک سگ حرفگوشکن رفتار کنند و اگر خواست طور دیگری بازی کند، از او یک سگ افلیج و مطیع بسازند. و سیاه چال چیزی بود که حتی یک نسل کش هم از فکر به آن وحشت داشت: اندامت را به ده ها قطعه تقسیم می کنند و با ربات هایی به اندازه بند انگشت، کاری می کنند همچنان زنده باشی و هر لحظه، تکه تکه بودن را حس کنی تا اینکه آن پیشنهاد دیگر، یعنی خدمت به دادگاه را قبول کنی.
بعدش دوباره اندامت را با همان ربات ها به هم پیوند میزنند و حالا تو آماده خدمت هستی. پس سالازار کبیر قبول کرد. او را در دویست و پنجاه هزارمین سال حبس آزاد کردند و در یک بونیفرم چسبان سبز، به خدمت دادگاه عالی درآوردند. صد و هفتاد سیاره متمدن نابود شد و یک جنگ جهانی دیگر به دست او خاتمه یافت و پنج هزار سال گذشت تا به بند ارغوان رسید و همان جا بود که اشتباه کرد.
بند ارغوان آخرین ماموریت بود. به او گفتند که کرانه نیلگون آخرین سیارهایست که برای دادگاه عالی نابود خواهد کرد و پس از آن، پایان خدمت او توسط مهر عظیمالجثه اسقف اعظم تایید خواهد شد و او دوباره یک مرد آزاد خواهد بود. یک مرد آزاد؟ به چه معنی بود؟ فکر می کرد که شاید بعد از کرانه نیلگون یک قمر بخرد و در آن جا به تنهایی زندگی کند. شاید به اوشینانوس برگردد و بر یک منظومه پادشاهی کند و سرش را با امور حکومتی سرسامآور گرم کند و شاید هم اصلا به خدمت داوطلبانه برای دادگاه عالی ادامه دهد، اما ابداً فکر نمی کرد که عاشق شود.
کرانه نیلگون نام سیاره ای به رنگ آبی تیره در بند ارغوان نوار سی و دو کهکشانی بود. در افسانه های باستانی می گفتند که مرواریدی در کرانه نیلگون هست که از ابتدای حیات وجود داشته و تنها به قدرتمند ترین موجود کهکشان خواهد رسید. اما گور پدر افسانه های باستانی، سالون حتی مقام سالازاری را نیز واگذار کرده و تنها چیزی که برایش مهم بود، تکه تکه کردن آخرین سیاره ذکر شده روی برگه خدمت و بازگشت به جایی که دست کم نقش خانه را بازی کند بود.
ارتش نهم دادگاه عالی سر رسید و در چند ساعت، محافظین سیاره را تار و مار کردند و سالون پا به خاک کرانه های نیلگون گذاشت. کم پیش می آمد که روی سطح سیارهای که می خواهد نابود کند بایستاد، اما این بار این کار را کرد. شاید چیزی به دلش آمده بود. ارتش نهم از آسمان پایین می آمد و سالون قدم بر روی یکی از میلیاردها رودخانهی گوارای این سیاره دوست داشتنی میگذاشت.
سالون روی رودخانهای در نزدیکی یک روستای پنجاه-شصت نفره فرود آمده بود. اینجا، طبیعت هنوز به دست نخوردگی سال های اول حیات بود: درخت های پریشان زرد رنگ، بوته های یخزده سفید و بوفالوهای خاکستری شاخدار و هوای سرد استخوان سوزی که اصلا با خورشیدی که بر پهنای این آسمان پر ابر می سوزد سازگاری ندارد. چند قدم آن سو تر، دختر بچه ای سر رسید. لباسی ژنده به تن داشت و سبدی حصیری به دست. سالون چرخید و در چشم های یشمی دخترک گم شد.
اتفاقی رخ می داد، نه در آسمان و فضا، بلکه همین جا، در چشم ها. دخترک، مانند برهای ترسخورده عقب رفت تا به چمنزاری برسد که به خانه کاهی پدر ختم می شود. سالون در چهره دخترانه او گم شد. آگاه شد که او نه می داند دادگاه عالی نوین چیست، نه می داند قوانین بین کهکشانی چیست و نه هیچ درکی از ارتش نهم دارد. همه چیز، همه چیز برای او در توت های رسیده و ترش و آب گوارایی که برای خانواده می برد و به بوفالو هایی با سینه های پر شیر می داد معنا شده بود.
بر آرنج های کبود دخترک و انگشت های ظریفش لغزید و به زانو های رنگ پس داده و ساق های نحیف رسید و در نهایت به پاهایی که برهنه برهنه، بر روی زمین سبز و آبی قدم بر می دارد، انگار نه انگار که اصلا باید چیزی پایش کند و همان جا بود که سالون تصمیمش را گرفت.
ارتش نهم بمباران مراکز حیاتی ارتباطی را تمام کرده بود و حالا نوبت سالازار بود که با یک بشکن، تمام سیاره را طوری نابود کند که انگار هیچوقت وجود نداشته. حالا وقتش بود، اما… اما او مروارید را یافته بود. همه چیز خیلی سریع رخ داد. زمین شکاف خورد و از دلش آتش برخواست و قبل از اینکه کوه ها نرم و خاکستر شوند و رودخانه ها در عمق خاکریز های برآمده از زلزله خفه شوند، سالون و دخترک به اندازه چندین و چند سال نوری از کرانه های نیلگونی که حالا به توپ کوچکی از سنگ و خاک تبدیل می شد و ارتش نهمی که برای قدردانی از او انتظار می کشید دور شده بودند.
بر روی سطح سیارهای با مقداری کافی از اکسیژن برای دخترک فرود آمدند. ساکنان آن سیاره هنوز در مرحله بدوی بودند، اما این ذرهای مهم نبود. تنها چیزی که حالا اهمیتش زبانه میکشید، دنیاهایی بود که درون چشم دخترک در هم بافته شده بودند. سالون مات و مبهوت مانده بود که چه چیزی یافته، و مَزِل، دخترک روستایی نیز مات و متحیر از چیزی که از دست داده: خانه و خانواده.
و همان موقع بود که همه چیز شروع شد. کهکشان و تک سیاره هاش؟ شاید. عشق دنیایی کمتر از کیهان نیست. ابتدا همه چیز زبانه میکشید. ابتدا همه چیز شعلهور بود، درست مانند زمانی که یک سیاره تازه متولد میشود و شروع به نفس کشیدن میکند. مَزِل بعد از بیرون آمدن از حمله های عصبی ناشی از تماشای مرگِ تمام چیز هایی که میشناخت، سالون را دشمن اصلیش دید.
سر او را زیر دریاچه پر خروشی که از آبشاری در سیارهای از بند قرمز پایین میریخت فرو برد و برای ساعت ها آن زیر نگهش داشت. سالون، از زیر کف و خروش آب، می توانست دندان های مزل را ببیند که روی هم ساییده میشدند. خشم و غضب را در چشم های دخترک جوان و ساده میخواند و در عین حال میدید که دختر میداند اگر او را به هر طریقی بکشد، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و این بدترین اتفاق ممکن برای یک فانی بود.
پس مزل سالون را رها کرد. نه چون میدانست که نمی تواند یک خدا را بکشد، بلکه چون می دانست که به طرز بیرحمانهای او آخرین چیزیست که برایش در این دنیای بی کران مانده: یک قاتلِ عاشق. به طرز رقتانگیزی سرشار از تنفر بود. با آن قد بلند و بینی عقابیاش، پوست زرد، موهای سبز و بدن پر عضلهاش و لباس های بلند و شال هایی که بر گردن میاندازد، ادای خداها را در می آورد و حس می کند میتواند صاحب همه چیز و همه کس باشد؟خب صاحب او که نمیتواند باشد.
همه چیز میتواند به گونهای دیگر باشد. چرا او باید اسیر کسی باشد که خانواده و تمام سیارهش را قتل و قام کرده؟ پس او فرار کرد. با دستهای از بومی های سیاره، سوار بر یک سفینه تجاری بینالملی شد و از سیاره گریخت، با اینکه حتی نمیدانست مقصدش کجاست و بدتر، اینکه میدانست سالون میتواند پیداش کند. اما سالون ماند. خانهای از جنس کاه در کنار همان رودخانهای که از آبشار می ریخت بنا کرد. دستهای حیوانات شیرده و پستاندار را دور خودش جمع کرد و برای زمستان آذوقه و چوب تلنبار کرد، درست مانند یک فانی.
خانه را برای غروبها و شبهای سرد عایقبندی کرد و قبل از اینکه زمستان سر برسد، شروع به کاشت قارچ کرد. صبحها با نور آفتاب بیدار میشد و شب ها با آخرین قطرههای حیات شمع طبیعی که میسوخت به خواب میرفت و تنها یک فکر را در سر میپروراند: مَزِل، مرواریدی از کرانههای نیلگون.
میدانست که بر میگردد، میدانست که یک فانی هیچوقت نمیتواند از جایی که زمانی رویش قدم گذاشته آنقدری دور شود که بو های جدید به مشامش بخورد. پاییز تمام شد و زمستان و برف هایش سر رسید. قارچ ها سیاه شدند و حیوانات مردند و عایق ها حساستر از آنچه که بتوانند در برابر طوفان های فصلی سیارهای در بند قرمز مقاومت کنند از آب در آمدند. بدون خانه زندگی کرد.
حالا یک بیخانمان بود، در سرزمینی با بدویهایی که تنها چند هزار سالیست یاد گرفتهاند لباس بپوشند. با سر و وضعی کثیف و پوستی پر از کهیر، میان کپههای خانههای بدوی میچرخید و درخواست غذا و آب میکرد، با اینکه میتوانست در یک آن پرواز کند و به سیارهای سرشار از لذیذ ترین غذاها و گواراترین آبها برود، اما این کار را نمیکرد، شاید تنها برای اینکه به مَزِل احترام گذاشته باشد، به انتخاب او در مواجه با عشق.
زمستان تمام شد و بهاری بیشکوفه سر رسید. باز هم صبر، از ذات سالون خارج نبود. پس بر لب رودخانه نشست و همانطور که جریان آب می گذشت، فصلها را دید که بیاعتنا به خدای کهکشان، گذشتند و رفتند. هفت بهار و زمستان گذشت و حالا دیگر همه چیز حتی برای سالازار نیز روشن شده بود.
باورش نمیشد، اما حالا به خودش اعتراف میکرد که اشتباه کرده بود. حتی… حالا یک خیال دور به نظر میرسید، اما حتی اگر مَزِل هم مانند او عاشقش بود و کنارش میماند، چطور میتوانست با او زندگی کند؟ او میلیونها سال دیگر عمر میکرد و دخترک شاید تنها چند دهه دیگر، و با توجه به شرایط این سیاره برای بدن او، شاید تنها چند سال. اما سالون میدانست که میشود.
میدانست که اگر مَزِل میماند، برای هر چقدر که بتواند، بیعیب و نقص عاشق او میبود و برای اولین بار بعد از مادری که هیچوقت در آغوشش نگرفت، به یک زن عشق میورزید. اما چطور می شد قلب یک دختر را تصاحب کرد؟ سالون به خودش می خندید. احساس ناتوانی و تنهایی میکرد. اما دیگر فرقی نداشت، حالا مَزِل رفته بود، و سالون هنوز عاشق او بود. و همین عشق به همه چیز پایان داد، همان طور که همه چیز را آغاز کرد.
نمیشد یک عشق نصفه و نیمه و یک طرفه را تحمل کرد. نه، او نمیتوانست تحمل کند. پس برهنه، به میان جریان رودخانه رفت و تمام توانی که داشت را در قلبش جمع کرد و لحظه ای بعد، سینهش شکافته شد و سالون، منفجر شد. تنها یک چشم به هم زدن فاصله بود میان آخرین جمله سالون بر زبانش و پایان حیات بر تمام کهکشان.
و همه چیز، همان طوری نابود شد که شروع شده بود: با عشق.
✍️ شایان ارحقی
💎💎💎
چاپ انواع کتاب:
شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی