نام داستان: عروس زیبا
مریم به حیاط زل زده بود. ننه جان گفت: «ننه به چی زل زدی مَیَرمی؟» مریم با تعجب گفت: هان … هیچی ننه جان خندۀ ریزی کرد: «خو … حالو که هیچی، بیو اینجو ور دلِ خودوم بَنیش.» گفتم: «ولش کن ننجون، او فعلاً دنبال شکار آهو یا گوزنه، چون چارساعته به حوض زل زده.» مریم گفت: «چیچی واسه خودت بلغور مِکُنی؟» مریم رفت و پیش ننه جان نشست.
ننه جان با آن دستان چینوچروک و پینهبستهاش، دستش را گذاشت روی زانوی مریم و گفت: «پسر اصغر آقا، اِبرِیم … اَ … مِی خواسگاری کرد تا بات حرف بِزَنُم.» مریم چشمانش را گرد کرد و گفت: «چـــی اِبرِیم کچل؟» ننه جان گفت: «کجو کچله؟ بنده خدا مو کَشته.» مریم گفت: «کَشته که کَشته، کی زن ئی مِشه.» گفتم: «مِبینی ننجون، خدا شانس بده. مگه بده مَیرَم خانم، حالو خوبه یکی اومده واست، گاسَم از دستت راحت شم.»
مریم با اخم گفت: «دیوونه مگه جای تو نِه تنگ کِردَم.» با هم زدیم زیر خنده. گفتم: «خواهری دارم که بات شوخی مِکُنم.» قالیچهای رنگورورفتهای زیر پایمان ننه جان انداخته بود که مال ننه خدابیامرزش بود. روی تخت زهواردررفتهای نشسته بودیم که ننه جان با آجر صاف، او را ثابت نگه داشته بود. باز سر به سر مریم گذاشتم و گفتم: «خو … مَیرَمی خانِم، ئی آقا داماد خوشتیپ، عکسشه داری بده تا نگاه کنِم؟»
مریم گفت: « عکسشه مِخوای، در کیچه ایساده برو نگاش کن تا سیر شی و خودت بخندی.» گفتم: «وااا مگه داری با دلقک ازدواج مِکُنی؟» مریم سرش را پایین انداخت. ننه جان گفت: «خو ننه چی بشون بگم؟» مریم باز سکوت کرد. گفتم: «سکوت علامت رضاست. نگفتم ننجون مَیرَم عاشق و سینهچاک آقا کچله شده، ئی همی که مو کَشته بود گفتی، کی زن ئی مِشِه، بفرما!» هر سهتایمان خندیدیم.
آفتاب غروب کرد. قرار بر این شد که شب آقا ابراهیم به خواستگاری مریم بیاید. زمان خواستگاری فرا رسید. توی دل مریم آشوبی برپا بود، انگار توی دلش رخت میشورند. آقا اِبرِیم به تتهپته افتاده بود. فردای آن روز مریم به آرزویش رسید. با پسر اصغر آقا، اِبرِیم ازدواج کرد.
✍️سمانه عباسی ( ستایش )
🌹🌹🌹
چاپ انواع کتاب:
شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی