آخرین شب مهتاب
خان صادق به متکاهای مخمل دست دوز محلی مغرورانه تکیه داده بود. پک محکمی به قیلیون زد و دود غلیظش راازلای سبیل هایش بیرون داد. خان صادق اگه جسارتی نباشه من ازشمادرخواستی دارم بگوآقامعلم می شنوم. شمامن رااز تهران تااینجاآوردی که فقط به آقازاده درس بدهم ولی من بقیه وقتم خالیه ومن یک معلم هستم اینجوری زندگی من به بطالت میگذره. خوب می توانی اسب سواری، شکار یا طبیعت اینجا بسیار بکروزیباست میتوانی بقیه وقتت را با طبیعت گردی پر کنی. اینهایی که می فرماییدبسیارعالی ولذت بخش هستند، ولی برای من نه، اینهاباروحیه من سازگارنیستند. خوب میخواهی چیکارکنی؟ اگه از نظرشمااشکالی ندارد به بچه های اینجا خواندن و نوشتن یادبدهم. ههههههه اینها نون شب شون رو هم به زور درمیارن پول اینجور چیزاهاراندارند. من درعوض کارم پولی طلب نمی کنم، من زن وبچه ای هم ندارم که نگران خرج مخارج شون باشم، همین پولی که شمابه من میدهی ازسرم هم زیادیه. باشه آقامعلم فقط میتونی به پسرهادرس بدی. ولی خان…. ولی بی ولی… روی حرف من حرف نیار آقامعلم. چشم خان. ولی کجا میتونم براشون کلاس برگزار کنم؟ چه میدونم، این فکرخودت بود خودت هم باید به اینجاهاش فکرمی کردی. سلام آقامحمدحسن، خسته نباشید. سلام آقامعلم خوش آمدی بفرما نهار رابامامیل کن، سرحق رسیدی معلومه مادرزنت خیلی دوست داره. ههههههه آقامحمدحسن مادرزنم کجابود، این بار بلاخره قدیمی هایه چیزاشتباهی هم گفتن. ههههههه بلاخره که مادرزن دارمیشی، پس ببین قدیمی ها هیچ وقت الله بختکی چیزی نمیگن. بفرمایید بفرمایید. واقعاخوشمزه است، اسم این غذاچی هست؟ ای باباآقامعلم حتما بااین سؤالت خواستی من معذب نشوم. نه این چه حرفیه نعمت خدا مگه خجالت داره؟ آفرین جوانی به سن شما اینقدمؤدب وآقا . هزارماشالله… نظرلطف شماست، میگم آقامحمدحسن شماهم رعیتی خان صادق رو مکنید؟ بله همه مارعیت خان هستیم، این زمین هایی که می بینی همه اش متعلق به اسدالله خانه. که اداره ی آنهارابه خان صادق داده. اسدالله خان کیه؟ پدرزن و عموی خان صادقه! که اینطور!!! جوان چراآه سرد میکشی؟ هیچی آقامحمدحسن راستش من تصمیم گرفتم به بچه ها درس بدم واجازه اش رو هم از خان گرفتم که البته فقط اجازه داده به پسرهادرس بدهم. خداخیرت بده، به هرحال ازهیچی که بهتره. بله درسته، فقط یه مکان خواستم که بتونم باآرامش به بچه ها درس بدهم. باشه آقامعلم شماروی چشم ماجاداری. راستش من از اهالی پرس وجو کردم اونها گفتند که یه خونه پدری داشتین که بلا استفاده مونده و بیشترش ازبین رفته اگه اجازه بدهیدمن خودم شخصایکی از اتاقهایش رو بسازم برای کلاس بچه ها. به به آقامعلم چی بهترازاین ثوابش هم میرسه به روح پدرم. خداپدرتون رو بیامرزه… خوب شمااسمت چیه؟ من هادی آقا، شماچی؟ رضا، وشما هههههههه آقامنم رضا، اهههم چه جالب خب اسم فامیلت چیه؟ مولایی. خیلی خوب شما چی……… دیگه کسی نیست فقط همین شانزده نفرید؟ آ آ آ.. آقا مممممم مممن ممممی خخخوام ددد ددد ددرس ببب ببب بببخخخونننم. خیلی خوش آمدی اسمت چیه؟ رررر ررررر ررررحححممممان. چه اسم قشنگی داره بچه ها، رحمان یکی از نام های خداونده، تو زبیاترین اسم رو داری خیلی خوشم اومد، رحمان… آقامحمد حسن کارساخت کلاس تموم شده من باید برم شهر احتمالاچند روزی طول میکشه میرم برای بچه ها کتاب و دفتر وسایل تحریری تهیه کنم، هواست به همه چی باشه. چشم آقا معلم خداخیرت بده. راستی پولت کفاف این خریدهارامی دهد. راستش نه، یه موتوردارم اگه اونو بفروشم حله! خدابه همراهت پسرم. به طرف شهر راه افتادم با پولی این چندماهی که خان بخاطر تدریس پسرش داده بود تصمیم گرفتم تاجایی که پولش میرسد برای بچه هادفتروکتاب ولوازم تحریر کنم. ولی بااین پول فقط میشد تعدادی دفتروکتاب و تعداد محدودی مدادوپاکن و تراش بگیرم که گمون نکنم به همه برسد. تازه گج و تخته سیاه هم لازم بود الکی الکی که نمیشدبه هفده بچه درس داد بلاخره بایدروی تخته بیارم که همه ببینندویادبگیرند. کیه دارمیام… چه خبره آخه یه بار در زدی شنیدم. ای بابا، کاش مجبور نبودم دوباره بااین جادوگر بد ذات روبه رو بشوم. سلام زری خانم. سلام فرمایش. زری خانم این چه طرز حرف زدنه، اینجاخونه منم هست. توکه قراربوددیگه به این خونه برنگردی؟ مجبورشدم، بروکنار… خیلی خوب چرااینجوری می کنی؟ باباکجاست؟ آقاجلسه دارن، طبق معمول… خیلی خوب فهمیدم… حالادیگه اجازه میدی میدهی بیام تو خونه م؟ سلام داداش کی برگشتی؟ این چه سروضعیه؟ ببین آقامعلم اجازه دخترمن دست خودمه من بهش اجازه دادم اینجوری لباس بپوشه. دخترتو خواهرمنه بعدش هم اجازه ندادی،مجبورش کردی من خواهرم روخوب می شناسم. اه الان اینو فهمیدی خواهرداری. زری خانم شروع نکن اومدم موتورم رو بردارم و برم. هیچ میدونی یه هفته پیش سرچی قمارکرد. برام مهم نیست. سر موتورتو،….. چییی سر موتورمن؟ چی شد عصبانی شدی؟ لعنت به همه تون…. آتیش گرفتنم بخاطرموتور نبود چون سختی هایی تو زندگی کشیدم که باعث شدند، که کوچکترین دلبستگی به مال دنیا نداشته باشم، مثل مرغ پرکنده پریدم وسط دم دستگاه قمارشون وهمه چیزو بهم ریختم، چندنفری که باپدرم دورمیزقماربودند بهم حمله کردند باهم گله آویز شدیم، حریف سه نفرشان نبودم یکی میزدم ده تامیخوردم باهرمکافاتی بودباسر و روی خونین از اتاق زدم بیرون دست مهتاب خواهرم را گرفتم و به زور باخودم از خانه بیرون بردم. کجامیری دیوانه دخترمو ول کن احمق. بخداقسم یه بلایی سرت میارم زری، بروکنار… نمی ذارم مهتاب رو باخودت ببری؟ فکرکردی خواهرمو میذارم اینجابمونه، پیش تو اون مردتیکه الکلی و قمار باز که کف گیرش که ته دیگ خورد سر خواهرم قمارکنه؟ جوری زری راهل دادم که یک متر پرت شد روی زمین، فرصت رو غنیمت شمردم وبامهتاب پاگذاشتم به فرار. باهمان پولی که داشتم چندکتاب ودفتروغیره گرفتم. داداش از پیشونیت هنوز داره خون میاد، سر وصورتت به کل خونی شده، آخه این چه کاری بود کردی؟ اگه می کشتنت چی؟ بایدحساب کاردستش می اومد. دلت خوشه، فک میکنی دیگه براش عبرت شده؟ نه بابا، اون اگه حالیش بودکه مرگ مادرم آدمش میکرد. داداش فک کنم این مسجدآب داشته باشه، بیابرویم سروصورتت رو بشوریم. سرو وضعم که مرتب شد به روستابرگشتیم. سلام آقامعلم، بلا به دور، ببینم چی شده؟ این چه سرو وضعیه؟دعواکردی؟ سلام آقاتیمور، بله دعواکردم، خان کجاهستند؟ رفتن سرکشی زمین هاشون. جسارت نباشه این خانم کی هستندهمراهتون؟ نکنه…….! ایشون خواهرمه. اها.. استغفرالله،روم به دیوار شرمنده آقا معلم. خواهش میکنم، ببخشیداینهارااز دستم بگیرین، بذارین تو چمدان اتاقم. چشم آقامعلم. خانم حالتون خوبه؟ بله خیلی ممنونم. بعدهمه رو صدازد، منظورم از همه، خدمتکارها و اهالی خانه است. بیاین ببینین ایشون خواهر آقا معلم هستن. بعدازآشنایی وحال احوال وخوش آمدی گویی با عذرخواهی لنگان لنگان به اتاق طبقه بالا که خان بهم داده بود رفتیم. داداش، داداش…. هههمم چیه؟ پاشوچقدرمیخوابی؟ چیه چی شده؟ من حوصله م سررفته نمیدونم چیکارکنم. برو پایین تو قسمت آشپزی چندتاخانم خیلی مهربون هستند باهاشون آشناشو. من خجالت میکشم! ازچی خجالت می کشی اونا خیلی آدمای خوبی هستند. ببین کیه در میزنه. سلام بفرمایید. سلام خواهرآقامعلم حالتون خوبه؟ ممنونم سلامت باشید. ببخشیدخانم اسمتون چیه؟ اسمم مهتاب! خوش وقتم مهتاب خانم، اسم منم لیلاست. خوش وقتم لیلاخانم.
مهتاب خانم به آقامعلم بگوخان صادق و گوهربانو برگشتند و خواستندکه شماراببینند. چشم لیلاخانم الآن میایم. داداش وحید، خان کیه؟ خان این منطقه است کسی که من رو استخدام کرده که به پسرش خواندن ونوشتن یادبدم. آدم خوبیه؟ ای تاحدودی، به هرحال اون خان هست و خودت که بهتر میدونی دیگه. سلام خان،درخدمت هستم. ایشون هم خواهرم که خواستیدببینید. سلام… نگاه خان صادق روی مهتاب برای چندثانیه قفل شدو قبل از اینکه کسی متوجه بشودزودخودش راجمع کرد. سلام آقامعلم بیاتو، خوش آمدی. مهتاب سرش راپایین انداخته بود وکمی معذب بود. زیبایی ومعصومیت مهتاب زبانزد بودودرمقایسه با گوهر بسیار دست بالامیزد. هرچندسنی نداشت. خوبه، بشینید. خیلی ممنونم خان. آقامعلم ازخانواده ات چیزی به ما نگفتی. خان صادق شماهرگز نپرسیدید. درسته حق باتوئه… پس رفته بودی شهربرای بچه ها کتاب دفتربخری. بله خان… آن وقت نگفتی بایداول ازمن اجازه می گرفتی؟ شرمنده ام خان، آومدم اجازه بگیرم شما تشریف نداشتیتد و ازگوهرخانم اجازه گرفتم. بله من بهشون اجازه دادم. گوهربانوبگو یک اتاق جداگانه به خواهرآقامعلم بدهند، راستی اسمت چی بود؟ اسمم مهتاب آقا… بی بی گوهرکه همان اولین دیدار حس خوبی به این آشنایی نداشت برای فهماندن جایگاه مهتاب به خان گفت: میگویم آقااگراشکالی ندارد یه کارهم توی آشپزخانه بهش بدهیم. چی میگی گوهربانو، این دخترمهمان ماست. گوهربانولبخندتصنعی کردوسکوت کرد. آقامعلم، راکه اگرکاردمیزدی خونش درنمی آمدولی چاره ای جز سکوت نداشت. خوب بچه های عزیزم اولین روز درس تموم شده فردا همین علامت یعنی یک یک رو یک صفحه بنویسیدبیارید من ببینم. آقامعلم فرداهمین موقع بیایم. بله بچه ها فرداهمین موقع اینجاباشید. حدودیک هفته ای ازحضورمهتاب درخانه خان صادق گذشته بود. کارتدریسم به بچه هاراآغازکرده بودم و مهتاب هم بعداز چندروز حسابی حوصله اش سررفته بودوبرای پرشدن وقتش گاهی اوقات به زنان خدمتکار کمک میکرد. صدای خنده های مهتاب و اخترخانم کل خانه رابرداشته بود. اخترخانم بگیریش… عجب مرغ ور پریده ایه وای خسته مون کرد دختر… هههههههه اخترخانم بپاالان میگیرمش. ول کن دخترشهری این کارازتو برنمیاد. حالانشونت میدهم که از من چه کارهایی برمیاد،…. بیاگرفتمش… هاااااااههههه ای وای رویم سیاه، سلام خان شرمنده ببخشید ازبس درگیر گرفتن این مرغ بودیم که متوجه سروصدایمان نشدیم. خان که ازبالکن محوتماشای آنها بود، باتأسف سری تکان دادوگفت: این معرکه فقط برای گرفتن یه مرغ بود؟ مهتاب چیکار میکنی آبجی؟ سلام داداش هیچی میخواستیم برای نهار مرغ درست کنیم که حواسمون پرت گرفتن این مرغ شدو یکم صدامون رفته بودبالا… خیلی عذرمیخوام خان صادق شماببخشید. سری به نشانه اینکه ازشون گذشتم تکان داد. حال خان صادق مدتی بود دگرگون بود و فقط با ظاهرسازی سعی درکنترل مسائل مربوطه اش بود. خب بچه هاامروزاین تمرین را داریم اولین علامت الف بودکه شبیه یک بود دومین علامت ب بود وبعدپ وحالاهم ت هستش که اینم مثل ب و پ هستش ولی بااین تفاوت که اونها نقطه اشون زیر بود ولی این…… کی اون پشته، گفتم کیه؟ بیرون رفتم وهمه جاراگشتم ولی کسی را ندیدم. خیلی خوب بچه ها ادامه میدیم… کجابودم آهااا گفتم که ب وپ نقطه هاشون زیربودندولی ت نقطه هاش بالاش هست. دوباره به شهررفتم وبه مرکز آموزش وپرورش رفتم و موضوع تدریسم رامطرح کردم وآنهابهم مجوز دادند و مقداری لوازم تحریرویک تخته سیاه وگچ به روستا فرستادند. تیمور…. تیموررررر. بله خان درخدمتم. رخش راتیمارکن اسب خودت را بردار برویم تا یک جایی. به روی چشمم قربان. خان پکروافسرده باچشمانی خمارشده به گوشه ای زل زده بود ونفس عمیق می کشید. بفرماییدقربان رخش آماده است. نفس عمیقی کشیدوپوزه رخش را نوازش کردو یک پایش رابه رکاب کرد چندباری تلاش کردولی نتوانست سوار شود، آخراو که همیشه بایک حرکت نمایشی سوار اسبی به قد بلندی رخش میشد،این ناتوانی اش تعجب تیمور را برانگیخت. بسم الله… چی شده خان، مشکلی پیش اومده؟ تیموربیابرایم قلاب بگیر. چی شده خان سلامتی؟ گفتم برایم قلاب بگیری نه فضولی کنی. حالاکجامیریم خیلی دور شدیم خان. بالای اون تپه می نشینیم. اسب هارامحکم ببند. یه وقت فرار نکند. چشم خان. تیمور… جانم خان. میدونی برای چی آوردمت اینجا؟ والابرای خودم هم سوال بودولی جرات پرسیدن نداشتم. این حرفهایی که میزنم بین خودمون دفن بشه حواست رو جمع کن وگرنه جونت رو از دست میدهی. من غلط بکنم آقا، خیالت تخت باشه جان من فدای شما، اصلا شمابیایید……. خیلی خوب دیگه نمیخواداینقدر صغری کبری کنی. تیمور دارم دیوانه میشوم، انگار یه بارهزارتنی روی دوشم گذاشتند، گرفتارشدم. خان صادق وگرفتاری، آخه گره کارت چیه که روآوردی به من نوکر… تیکه نندازتیمور، بدجور حالم گرفته بلابدور باشه خان. چه خانی آخه از خانی فقط دادزدن سر رعیت و زورگوییش به من رسیده، ازاین خان بازی نمایشی خسته شدم آب میخورم اسدالله خان، میرم اسدالله خان، میایم اسدالله خان، واقعابعضی وقتهابه خودم میگم تو چه کاره ای بلاخره خان هستی یانه. این حرف رو نزنیدخان شما خان وتاج سرمایی. اینهاکه همه اش چاپلوسی وتعارف هست، تیمور رکب خوردم بد هم رکب خوردم. اون موقع جوان بودم وکله ام داغ بود و اسم رسم عمویم و عطش قدرت کورم کرده بود به هر قیمتی میخواستم خان بعدی ایل خودم باشم حاضربودم بخاطرش به هر کاری دست بزنم حتی حاضرشدم تن به یک ازدواج بی عشق و علاقه و سراسر دروغ بدم، حاضرشدم برای دختر بدعنق و مغرور بی قیافه اسدالله خان یه شب مجنون باشم یه شب فرهاد… اینقدردلبری کردم وادا اطفار اومدم که بلاخره تونستم به هدفم برسم، اوایل ازدواج خیلی برام سخت بود ولی همینکه اسدالله خان توجلسه بزرگان اعلام کردکه خان بعدمن دامادم هست وهمانجالقب خان صادق رو گذاشت رو ی من سر از پانمی شناختم اصلادیگه موضوع بی علاقگیم به گوهر همونجاوسط همون جلسه خاک شد. اوایل خیلی باد به غبغب می انداختم ولی کم کم فهمیدم ای داد بی داد تا اسدالله خان زنده است از خان بودن فقط اسمش مال ماست. به خودم گفتم توکه این همه سختی رو تحمل کردی تاجایی هم که باید جایگاهت محکم شده حالاتامردن این پیرمردهم صبر کن بازهم صبوری کردم تاروزش برسه وهمه چی برام عادی شده بودتااینکه خواهرآقامعلم رو دیدم، نمیگم عاشقش شدم، نه! ولی دلم خواست مثل همه خان ها منم یه زن خوشکل و برازنده داشته باشم که بتونم باهاش فخربفروشم تیمورمن حتی جرأت فکرکردن به زن دیگه ای را ندارم. آخه کجای شرایط من به خان بازی میخورد. ولی خان گوهربانو اسم ورسم داره، دختراسدالله خانه! تنهاحسن اون دخترخان بودنشه.فقط توظاهر آقا،آقا میکنه ولی دراصل همه کاره اسدالله خان وگوهرهستند، تیموردارم از فکروخیال دیوانه میشوم، نه شب خواب دارم نه روز قرار… خوب میخوای از آقامعلم خواستگاریش کن. غیب میگی تیمور، من یه ساعته دارم قصه حسین کورد شبستری رو برات تعریف میکنم، مرتیکه من میگم نره تو میگی بدوش. فکر کردی این موضوع رو مطرح کنم گوهرواسدالله خان اون بیچاره رو زنده میذارند، حالادیگه دربدری خودم به کنار، بچه ام چی میشه، تازه یه توراهی هم داریم. جدی آقا؟ الحمدلله مبارکا باشه… خفه شودمردک کودن بیشعور تو واقعانمی فهمی یا خودت را به نفهمی زدی؟ برسم خونه اولین کاری که میکنم توئه احمق رو فلک میکنم… ای بابا ماراباش باکی اومدیم سیزده بدر. غلط کردم خان بخدااصلااوضاع اینقدردرهم بود که من نمیدونستم بایدچه عکس العملی نشان بدهم. حالاچرااینهارو به من گفتید؟ ازمن بی عرضه چه کاری برمیاد آخه؟ حتمامیدونستم که برمیادکه اومدم باهات درمیون گذاشتم. خداکنه ازمن بی مصرف یه دردی از شمادووا بشه. تیموراگه کاری که میگم برام انجام بدی سرتاپاتو طلا میکنم اینقدر که تیمور خالی بشه تیمورخان… دهان تیموراز هیجان حرف های خان صادق بازشده بود و دندانهای کثیف و نا مرتبش نمایان شد. چشم ارباب هرکاری بگی میکنم…. تیمور جابزنی کشته ای ولی اگه کاری که میخوام انجام بدی اینقدر می ریزم به پات که تاهفت نسلت آقایی کنند. هرکاری باشه اصلابه درست و غلطش کاری ندارم. فعلاپاشوبرویم به موقع اش بهت میگم چیکارکنی. چشم خان. سلام خان رسیدن بخیر سلام آقامعلم سلامت باشید، مدرسه چطوره خوب پیش میره؟ بله خداراشکر بچه هاخیلی ذوق وشوق دارند. مخصوصا بادیدن تخته سیاه توکلاس کلی شادی کردند، خداخیرتون بده اگه سفارش شمانبودحالا، حالاکارم گیربود. سلامت باشی گفتم کاره خیره وماهم یه سهمی داشته باشیم. سلام آقاخوش آمدی. سلام گوهربانو جان سلامتی؟ از کرم شماخوبم. خداراشکر. برویم کمی قدم بزنیم باهاتون کار دارم. به روی چشم چه افتخاربزرگی. شمالطف دارید آقا. سلامت باشی بی بی جان. حقیقتش یه درخواستی ازتون داشتم. شمادستور بفرمایید. آقامن قبلاهم این موضوع رو مطرح کردم که عکس العمل تون باعث شدسکوت کنم تاالان.. بگوبانوجان. شماقبلاگفتین این دخترمهمان است از این حرفها چی میخوای بگی بی بی گوهر؟ خبربارداریم به گوش مادرم رسیده میخواهند تا زمان وضع حمل بیاینداینجا پیش من. خیلی هم عالی قدمش به روی چشم. من این دخترشهریه رو مسئول کارهای مادرم کردم. خب توکه کارت رو کردی حالاچرابه من میگی. خب گفتم که خبرداشته باشید. لطف کردی گوهربانو…. من دیگه بایدبروم خیلی کاردارم. تیمور! بله خان صادق… میخواهم برای به دنیاآمدن پسردومم ترتیب یک مهمانی را بدهم کارهایش را روبه راه کن. چشم خان. منتظرم باش کاری راکه میگویم به نحوه احسنت انجام بده. شماجون بخواه ارباب. جونت به دردم نمیخوره حواست به کارت باشه. بله آقاخیالت تخت. خان صادق به مناسبت بچه دومش جشنی ترتیب داد و چندخان را با هم دعوت کردو مهمان ویژه اش هم طبق معمول همیشه اسدالله خان بود. تادوشب جشن باسازودهل برپابود. ببین تیمورحسابی حواست راجمع کن. برات یه تفنگ گذاشتم زیر درختی که بهت نشون دادم کوچکترین اشتباهی نابودی هر دوتای ماست. خیالت راحت خان شماکه خودت شاهدی تاحالا یکبارهم تیر من خطانرفته. خیلی حواست رو جمع کن، همونطوری که بهت گفتم پشت درخت پناه بگیرمن اسدالله خان را می کشانم به کنار به محض دیدن شرایط مناسب شلیک میکنی. چشم خان من کارم روبلدم. فردابعدازناهارمن مهمانها را بااسدالله خان برای شکار به کوه میبرم، توقبل از ظهرجایی که گفتم باش. خان صادق چشمت روشن انشالله که قدمش خیرباشه، این دوروزه حسابی زحمت دادیم، واقعا سنگ تمام گذاشتید. سلامت باشی یدالله خان، اختیاردارین زحمت چیه، شما وجودتون رحمته، اگه مایل هستین امروز هوامناسبه برای شکار برویم کوه. طبیعت اینجاآدم راسرمست میکنه. بله یدالله خان دادمادم درست میگه من که موافقم. حالاکه شماهم تأییدمکنید حرفی نیست. میرازاکبرخان ببین چه طبیعت بکری، این آب هوا مرده راهم زنده میکند. درسته اسدالله خان قربون بزرگی خدابرم. عموجان، اسدالله خان، بیاین اینجا از دوربین نگاه بندازین ببینیم چشمای این عقاب پیر می تونن مثل قدیمها شکارش را پیداکنه یانه! بده ببینم جوجه خان، به من میگن اسدالله خان. میرزاخان، یدالله خان شماصبرکنید من اسب هاتون رو بیارم پیاده یه کم راحت تره پایین رفتن.
به محض تنهاگذاشتن اسدالله خان توسط خان صادق صدای تیربلندشدوصدای مهیبش چندباردرفضای کوهستان پژواک شد. خان صادق مانندمسخ شدها سرجایش خشکش زد ونگاهش به سمت اسدالله خان که درخون مانند مرغ سرکننده دست وپا میزد مانده بود. با دیدن صحنه دست وپازدنش لذت جنون آمیزی تمام وجودش رافراگرفته بود. تقلاها و فریادهای خودش زیرفلک اسدالله خان درست وسط حیاط جلوی رعیت هاوخدمتکارها درنظرش مجسم شد. اسدالله خان غلط کردم، توروخدااا، آااااای. اسدالله خان شدت ضربه هایش رابیشتر میکرد. پسره احمممق، فکر… کردی من نمی فهمم، هاااان… آاااای مادرجان به دادم برس… مادرش ازروی بیچاره گی سکوت کرده بود وباچشمان اشک بار این ظلم رانظاره میکردخان صادق 15 ساله که از طرف مادرش ناامیدشده بود صورت خاکی شده اش که ردهای جاری شدن اشکش از گوشه های چشمش تاروی لاله های گوشش رسیده بودبه سمت پدرش برگردانند وباحالتی که گریه والتماس به هم آمیخته بودازپدرش کمک میخواست. پدر، پد….. ر، کمکم کن توروخداااااا…… پدرش که لنگه خوداسدالله خان بود با نگاهی تأسف بار به حالت پسرش نگاه میکرد…. خفه شو احمق خربزه میخوری پای لرزش هم باید بشینی. خان، خان صادق به خودت بیابدبخت شدیم، بیچاره شدیم. یدالله خان روکردبه افرادی که برای شکارهمراهیشون کرده بودند کرد. چرا ایستادیداحمق ها بریداطراف رابگردید هرکی این کاررا کرده همین دور وراست نمیتونه زیاد دورشده باشه. خان صادق به خودش آمدو وقتی دید افراد در گوشه و اطراف پخش شده اند دستپاچه بدون اینکه سرجسد عمویش بماند آنجاراترک کرد. میدانست اگرتیمور دستگیرشود همه چیز را، لوخواهدداد، باسرعت به طرف جایی که میدانست تیمور مخفی شده رفت. شماها ازآن طرف بروید منم ازاین طرف می روم. ولی خان تنهایی نرو بذاریکی از ماها همراهت بیایم. لازم نکرده زود پخش بشید تافرارنکرده. تیمور… تیمور اینجایی…. تیموردرگوشه غارکوچکی مخفی شده بودومثل بیدبه خود میلرزید. تیمور… اینجایی؟ بله خان صادق، اینجام. بیا، بیرون زودباش… آخه… آخه و دردبیابیرون… چشم خان، حالابایدچیکارکنم؟ زودباش منو بزن. چی؟ شمارابزنم؟ آره زودباش… نه من اینکارو…. من بهت میگم بزن، بزن معطل نکن احمق.. نه اینجوری نه جدی بزن، واقعی بزن… اوچندمشت محکم به سروصورت خان صادق زد تاجایی که ازسر و دماغش خون می آمدوبعدهم خان صادق شروع کردبه کتک زدن تیمورکرد و همدیگررا حسابی خاک مالی کردند، درهمین حین خان صادق تفنگ رابرداشت وبه طرف تیمور نشانه گرفت وباچندتیردرسینه اش اوراکشت و سراسیمه از آنجابه محلی که جسداسدالله خان افتاده بود، رفت. خان صادق چی شده این چه وضعیه، یدالله خان، پیداش کردم، پیداش کردم. کی بود؟ کجاست الان؟ تیمور نمک به حروم، آشغال میخواست منم بکشه. چی داری میگی تیمورکیه؟ تیمور یکی از نوکراهام بود. خان صادق نفس نفس میزد و کلمات رو شمرده، شمرده برزبان می آورد. بیاخان صادق بیا اسدالله خان رو ببریم روستا، ببینیم چه خاکی بایدبه سرمون بریزیم. یدالله خان مردجسوروجنگجویی بود وسربی باکی داشت و همچنین صدای خیلی رساوبلندی داشت، شروع کرد همه آنهایی که برای پیداکردن قاتل رفته بودند را صداکردن، هرکدام یکی پس از دیگری از سمتی آمدند. خان صادق جوری مویه وزاری میکرد که بقیه به خیال آرام کردنش شروع کردن به همدردی وتسلاخاطر دادن به او. دوسه نفرتان بروید غار بالای سرچشمه جنازه تیمور ملعون را بیاورید. اونو کشتی خان؟ بله یدالله خان بهم حمله ور شد وباهم درگیر شدیم وقتی تفنگ رو برداشت که بهم شلیک کنه منم فرض ترعمل کردم وبهش شلیک کردم. غفاربرو جنازه نحس شوبیار. چشم خان، محمدعلی و مرادبامن بیاین بریم بالا، برای جنازه تیمور. جنازه اسدالله خان را به روستابرگرداندن و جنازه تیمور را هم به جلوی درب خانه اش انداختندو هجوم بردند به خانه اش و خانه و زندگیش را به آتش کشیدند و زن و بچه اش را دست بسته به حضور گوهربانو وخان صادق بردند. گوهرکه دیدن جنازه پدرش اورا دیوانه کرده بودبا شلاق به جان آن بیچاره هاافتاده بود. خان صادق حالادیگر یک خان واقعی شده بود، حرف، حرف خودش بود واختیارتمام امور به دستش افتاده بود ، حالامثل خان های واقعی میتوانست چند زن بگیرد، دستور دهد رعیت داری کند، بکشدیا ببخشد. ازبین جمعیت بیرون آمدموشلاق رااز دست بی بی گوهرگرفتم وبه گوشه ای پرت کردم، وشاگردم رحمان را از دست گوهرنجات دادم او رااز روی زمین بلند کردم. رحمان جان دیگه تموم شد عزیزم. رحمان جان، یه چیزی بگو…. رحمان که تاحالا بالکنت به زور حرف میزد الان دیگر کاملا لال شده بود، اورادرآغوش کشیدم. ودست زیربغل همسرتیمورکردم واورا از جایش بلندکردم زن بیچاره جای سالم دربدن نداشت وصدایش ازبس بخاطر نجات پسرش به خان صادق و گوهر التماس کرده بود و دادوفریادکرده بود گرفته وخش دارشده بود.
علم تودخالت نکن. خان صادق شما انصاف ندارین تیمور قاتل بوده و مجازات هم شده به این بیچاره ها چیکارداری؟ گوهرنیستم اگه سرهردوتاشون رو روی سینه اشون نذارم. خانم شما الان داغدارید و جنازه پدرتون روی زمین مونده معصیت داره، آخه این بچه بی زبون چه گناهی کرده. گوهرروی زمین افتادوشروع کرد به گریه و زاری، من هم زن وبچه تیموررابه خانه هرکدام ازاهالی میبرد م هیچ کدام از ترسشان آنهاراراه نمیدادند وناچارهمراه با مهتاب آنهارا به کلاس درس بردم. محلاخانم شمااینجاباشین من میرم دنبال سید کاظم که کارهای کفن و دفن آقاتیمور را انجام بدیم. آقامعلم منم میخوام بیام. نمیشه محلاخانم معلوم نیست چه اتفاقی بیفته شماهااینجا باشیدمن خودم کارهاش رو انجام میدم. کارهای کفن ودفن هردویشان انجام شدولی تشیع اسدالله خان باآن همه جمعیت و آدم های کله گنده کجاو…. تشیع تیموربخت برگشته کجا که سیدکاظم چندباری ازترس کلماتی از نماز میت را جا می انداخت و یااشتباهی میخواند وبه جز آقامعلم ومهتاب وزن بچه اش کسی در مراسم خاکسپاریشان شرکت نکردحالابعضی ها از ترسشان ازخشم گوهروخان وبعضی هاهم به دلیل ظلم هایی که زیرسایه ی خان صادق درحق رعیتها انجام داده بودازاوکینه به دل داشتندو به خاطر سرنوشت شومی که برسرش آمده بود خوشحال بودند. محلاخانم جونت رابردار از اینجا فرارکن توکه اینجا نه کسی رو داری نه دیگه خونه زندگی برات مونده. برو شهرتون برو پیش قوم وخویشانت فقط آنجادرامانی. قصدخودمم همین بودآقامعلم، چقدربهش التماس کردم که دور این خان صادق رو خط بکش برو یه کاربی دردسر و حلال پیداکن ولی به خرجش نرفت که نرفت می گفت خان صادق منو دست راست خودش کرده واز این حرف ها… شبی که قراربود فردایش اسدالله خان رابکشد برایم همه چیز راتعریف کردوگفت خان گفته هم وزنت طلامیدهم و تا هفت نسلت رو آباد میکنم واین حرفها، التماسش کردم به پایش افتادم گفتم این خان جماعت اعتناندارن بیااز خر شیطون پیاده شو بیاتاخان سرش به مهمانی ومهمان هاش گرمه بساطمون رو برداریم وفرارکنیم ولی گوشش بدهکارنبود و حرص وطمع چشم هایش راکورکرده بود. چی میگی شما برای چی بایدخان صادق نقشه قتل اسدالله خان رو بکشه؟ به عصمت زهرا قسم راست میگم خان صادق شوهرمو اغفال کرد. حالادیگه صبورباشیدمحلاخانم دیگه اتفاقیه که افتاده هیچ کاریش هم نمیشه کرد، حالاهم تادیرنشده ما کمکتون میکنیم ازاینجا فرارکنید. بامهتاب آن شب محلاخانم ورحمان رافراری دادیم، ومثل اینکه بادبه گوش گوهررساندواوهم تمام افراد خدمتگزارش رو برای پیداکردن آنها بسیج کردو بین راه انها دستگیرکردند ودست بسته وپریشون به حضور گوهر آوردند. خیال کردی پدر منو، مردی به اون عظمت وجلال رو بکشین و بزنین به چاک؟ یک پوستی ازتون بکنم که از به دنیا آمدنتان پشیمان بشید. محلاخانم بین دوراهی گیرکرده بود میدانست اگر اعتراف کند که قتل پدرش نقشه خودخان صادق بوده هیچ فرقی به حالشان نمیکندحالادیگرحرف حرف خان صادق بود او شده بود همه کاره، هنوزکفن اسدالله خان خشک نشده بی محلی هایش به گوهرشروع شده بودو با زهرچشم و دستورات عجیب غریب و سخت گیری هایش حساب کاردست همه آمده بودکه خان واقعی فقط خان صادقه حتی گنجشک های باغ عمارتش هم جیکشان درنمی آمد. باخشم این صحنه راتماشامیکردم من هم مانند محلا خانم سکوت راترجیح دادم. اینجاچه خبره؟ آقااینهامیخواستندفرارکنندکه من زودخبردارشدم. غفارآنهاراآزادکن بروند. چی میگی آقااونهاپدرمنوکشتند، اسدالله خان بزرگ را! تیمورکشته بودکه به سزای عملش هم رسید. شماچی دارین میگین،این منم که میگم باید مجازات بشوند یا بروند. بشین سرجات ضعیفه حالاخان تو وهمه این منطقه منم، اگه بخوام میکشم واگرهم بخوام می بخشم. حداقل میذاشتی کفن اسدالله خان خشک بشه بعد عقده هاتو بریزبیرون. صداتو ببر، اگه یه کلمه دیگه ازدهنت دربیاد همین جا فلکت میکنم. گوهرباتعجب وخشم به اوزل زده بودو جرأت حرف زدن از او سلب شده بود. تمام حضارباچشمهایی از حدقه بیرون زده و دلهایی پراز ترس و اضطراب این لحظه رانظاره گربودند. باورشان نمی شدخان باگوهراین رفتاررا کرده بود زیرا همیشه آنهاخان رازن ذلیل وبی جربزه میدانستند و گاهی اوقات موقع پختن غذادرآشپزخانه قربان صدقها وحرکات خان برای گوهررا جلف و ریامیدانستندکه همینطور هم بود وبا درآوردن ادای خان موقع ابرازعلاقه اش به گوهر همگی هرهر میزدند زیرخنده، ونظرشان این بودکه آخراو از چه چیز گوهرخوشش می آید؟!!! حق هم داشتندخان صادق هیکل ورزیده وقدبلند و دستان نیرومندی داشت وپوست سفیدوچشم وابرو وموهای مشکی که همیشه تا گردنش را می پوشاند وسبیل سیاه وکوتاهی داشت که به جذابیتش می افزود. درعوض گوهر قدمتوسطی داشت وصورتی سبزه باپیشانی کوتاه چشم هایی درشت وبدفرم داشت که باتمام لباس های فاخرو جواهراتی که به خودآویزان میکردبازهم قد یک زن معمولی زیبایی نداشت ولی در عوض غرور وتکبر تادلت بخواهدداشت. غفار آزادشان کن بروند، حرفی ازکسی درنمی آمد وآنهاآزاد شدندومنو مهتاب آنهاراتاسوارشدن دریک مینی بوس همراهی کردیم.
سالگرداسدالله خان باشکوه واحترام گرفته شد. اینبارخان صادق پاازگلیم خودفراترگذاشت و خواهر13ساله ام راخاستگاری کردومن هم به شدت مخالفت کردم. ولی خان شما چای پدر مهتاب هستی من بمیرم هم این اجازه را به شمانمیدهم. توچه کاره ای جوجه معلم دوتا آقامعلم آقامعلم بهت گفتند خیال کردی خبریه، میدم بندازنت تواسطبل اسب ها جوری که مجبور بشی از گرسنگی پی اسب هارابخوری. حاضرم اینکارو بکنم ولی هرگز اجازه نمیدهم خواهربیاد زیر دست جلادی مثل تو…. خفه شواحمق نمک به حروم توبیشتراز یک ساله داری نون ونمک منومیخوری آن وقت اینجوری جلوی من سینه سپر میکنی، من خواستم احترامت سرجاش باشه وگرنه به ناهارعروسی هم نمیرسیدی. شده مهتاب رابکشم این اجازه روبهت نمیدهم، خواهرمن هنوز بچه است. این حرفهابرای شماشهری هاست اینجادخترای هم سن مهتاب حداقل یه بچه رو دارند. اونا حداقل بایکی هم سن پدرشون ازدواج نکردند. آقامعلم باعصبانیت به اتاقشان رفت ووسایل خودش ومهتاب راجمع کردکه ازعمارت بروندـ داداش کجامیخواهی بروی؟ بایدازاینجابرویم قرادادم باخان تمام شده. پس بچه های دیگه چه می شوند؟ ـ چاره ای ندارم فعلااین موضوع مهم تره. به محض بیرون آمدن ازاتاق باچهره خشمگین خان وتفنگ توی دستش مواجع شدم تفنگش راروی شقیقه ام گذاشت ومهتاب شروع کرد به جیغ زدن والتماس کردن. خان توروخداکاری باداداشم نداشته باش خواهش میکنم. اگه داداشت رو دوست داری و میخواهی آسیب نبینه باید قبول کنی که زن من میشی. باشه من حاضرم توراخداباداداشم کاری نداشته باش. چی میگی مهتاب من حاضرم بمیرم ولی تورو به یک قاتل به یک آدم مریض وروانی ندهم. خان توروخداکاریش نداشته باش من به قولم عمل میکنم. بعدازیک هفته سوروسات عروسی به راه شد گوهرتاب این شکست رانداشت و همراه مادرش شبانه فرارکردند وبه خانه پدریش رفتند خان برنامه برگرداندن گوهروبچه هایش رابه بعدازعروسی موکل کرده بود ومهتاب شاد و سرمست ازاین وصلت بیشترازهمه رقص و شادی میکرد خان صادق که رضایت مهتاب راتااین حد می دیدسرازپانمی شناخت و از دور حرکات اورازیرنظرداشت و از ته دل می خندید. عروسی باشکوه وپرزرق وبرق انجام شد. بیامهتاب خانم اینجامارسم داریم شب زفاف عروس یک لیوان شیر به دست دامادبدهد. دستت دردنکنه مرجان خانم زحمت کشیدین. مهتاب این موضوع رامیدانست چون اززمان آمدنش به این روستاتاالان چندتاازعروسی های اینجاراشرکت کرده بود. لیوان شیررابه دست خان داد. ساعت حدودپنج صبح بود که یواشکی بقچه اش رابست وبه اتاق من آمد من هم ازشدت ناراحتی خوابش نبرده بود و در حالی که زانوی غم دربغل گرفته بودم یک گوشه اتاق نشسته بودم وچشمانم ازفرط گریه قرمزشده بود. داداش ببداری هنوز الهی من بمیرم برات، پاشو باید زودتر از اینجافرارکنیم. چراچی شده مهتاب؟ داداش من توی لیوان شیر مخصوص دامادزهرریختم نیم ساعتی میشه که اثرخودشو نشون داده خان داره می میره خون وکف بالا آورده وتو رختخوابش نمیتونه تکون بخوره. توچیکارکردی دیوانه؟ کاری که بلاخره یکی بایدمیکرد. پاشوداداش زودباش بایدبریم. به سلامت ازآنجافرارکردیم وبعدازرسیدن به شهرمان ساعت حدوداًیازده شب رانشان میدادوبه خانه ای که اصلادلمان آنجانبودرفتیم. چی شد بلأخره مجبورشدین برگردین؟ ای باباتازه داشتیم باخیال راحت زندگیمون رو میکردیم. زری خانم الان واقعاحال وحوصله ندارم، حداقل دختر واقعیت رو بغل کن ناسلامتی بعدیک سال داری می بینیش. دختری که ازخونه ش فرارکنه دیگه مال اون خونه نیست. خوبه، چقدرهم تو به اصول ها پایبندی. مامان بس کن حداقل منو ببین غم منوببین شده یکبارمثل همه مادرای واقعی غم وشادیم رو توچشمام ببینی. خسته نشدی ازبس امرونهی کردی؟ امروز فلانی میاداین کاروبکن اون کارو بکن اینو بپوش و اینجوری حرف بزن اونجوری راه برو… مهتاب مکثی کردوگفت: یه امشبو خوب نگاهم کن که حسرت به دل نمونی… آبجی بریم بخوابیم که حسابی خسته شدیم خودتو خسته تر نکن، نرود میخ آهنین درسنگ… ساعت 11صبح بودومن هم ازاینکه خواهرم راآن سرگذشت شوم نجات داده بودم خوشحال وباوجدانی راضی لبخندزدم و کش و قوسی به بدنم دادم وازرختخواب بیرون اومدم. صبح بخیر. بهتربگی ظهربخیر. مهتاب کو؟ هنوزخوابه؟ آره بابا خوابه… یعنی چی اون هیچ وقت تااین موقع نمیخوابید. لابدخسته بوده دیگه. ناگهان یادحرف دیشب مهتاب افتادم، یه امشبو حسابی نگاهم کن که حسرت به دل نمونی…. ناگهان برق ازسرم پرید… وااای نه مهتاب… مهتااااب آبجی… سراسیمه خودرابه بالای سرش رساند مهتاب چشمانش رابسته بود وهماننداسمش میدرخشیدوازگوشه لبش کف وخونی بیرون زده بود وکنارش یک شیشه کوچک وخالی زهر افتاده بود وبوی حنای تازه کف دستش درفضای اتاق پخش شده بود….
پایان
نویسنده حنیفه آشنا
💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی