۱/لطفاً خودتون رو برای مخاطبین ما معرفی کنید. سلام و وقت بخیر عرض میکنم خدمت مخاطبان عزیز. ملیکا صادقی( مِلا) هستم. متولد شهریور ماه سال هزار و سیصد و هشتاد، ساکن یکی از شهرستانهای نزدیک رشت. دانشجوی رشتهی” ادبیات و زبان انگلیسی” دانشگاه گیلان هستم. ــــــــــــــ
۲/علاقهی شما به ادبیات از چه زمانی شروع شد؟ مادر و پدرم به ادبیات علاقه داشتن و من وسط قصهها بزرگ شدم. از زمانی که یادم میاد، بیشتر از عروسک جذب کتاب میشدم. مامانم کتاب قصههام رو انقدر برام میخوند که میتونستم از روی عکسهای کتاب بگم تو هر صفحه چه اتفاقی میوفته. میگن من خیلی زودتر از حالت عادی حرف زدن یادگرفتم. ظاهرا همینجوری پُر از حرف متولد شدم.😂 قبل از اینکه نوشتن یاد بگیرم، داستانهام رو تعریف میکردم. برای خونوادم، برای دوستام، برای عروسکهام. خیلی خوش شانس بودم که آدمهای اطرافم، تمایل به شنیدنشون داشتن و تشویقم میکردن. منهم که میخواستم همیشه یه چیزی برای گفتن داشته باشم، بیشتر توی تخیلاتم دنبال ماجراهای جدید میگشتم. شاید بهترین تمرین برای ذهنم همون اولین داستانها بود. کودکی مکانیه که توش ذهن آدم کاملا رهاست و میشه هرجایی فرستادش. وقتی داری با عروسکات بازی میکنی، محدودیتی توی داشتن قهرمان و پری و جادوگر نداری. ــــــــــــــ
۳/از چه زمانی نویسندگی برای شما جدی شد؟ اولین داستانی که روی کاغذ آوردم دوم ابتدائی بود. سال پنجم ابتدائی همون داستان رو برای یه مسابقهی قصه گویی که فکر میکردم داستان نویسیه فرستادم. مرحله اول رو قبول شدم و دعوت شدم برای مرحلهی حضوری. وقتی رفتم اونجا، دیدم همه دارن از روی کتاب قصه تعریف میکنن و من تنها کسی هستم که خودش داستانش رو نوشته. موضوع مسابقه رو اشتباه متوجه شده بودم و برندههم نشدم ولی حداقل فهمیدم یه چیزی توی من فرق میکنه! نویسندگی همیشه برای من جدی بود. من اصلا متواضع نیستم و اعتماد به نفسم یکم زیادی بالاست.😅 هیچ وقت نتونستم چیزایی مثل” شاید یک نویسنده”، ” نویسندهی آینده” و… به خودم بگم. از اولش خودم رو نویسنده میدونستم به بقیه معرفی میکردم. ــــــــــــــ
۴/نظر خانواده در مورد نویسندگی شما چه بود؟ خونوادم اولش فکر میکردن من فقط همینجوری یه چیزایی مینویسم و یه علاقهی زودگذره. جدی نمیگرفتن. معمولا تا کاری به نتیجه نرسه درموردش حرف نمیزنم پس چیزی بهشون نگفتم تا اولین کتاب مشترکم” حس خوب یک رویا” چاپ شد و داستانهام رو توی اون کتاب خوندن. الان، اولین کسانی هستن که داستانهام رو میخونن، جایی از داستان نیاز به مشورت داشته باشم ازشون کمک میگیرم و پیگیر کارام هستن. ـــــــــ
۵/در چه سبکی مینویسید؟ هر سبکی که در لحظه حس کنم دلم میخواد بنویسم! دوست ندارم قلمم رو محدود کنم. معتقدم باید دستم رو آزاد بذارم تا هرچی میخواد بنویسه، در غیر این صورت خلاقیتی برام نمیمونه. خیلی پیش اومده به قصد نوشتن یک ژانر خاص شروع کردم و بعد از چند ساعت خودم رو درحال نوشتن یک چیز کاملا متفاوت دیدم. ــــــــــــــ
۶/در بین شاعران و نویسندگان بعد از انقلاب کدام را موفق میدانید؟ متاسفانه برای این سوال جوابی ندارم. تعریف هر کس از موفقیت متفاوته. موفقیت یک مسئلهی شخصیه به نظرم. یعنی زمانی یک فرد موفقه، که بتونه خودش رو موفق بدونه و در لحظه از جایگاهش راضی باشه. ما نمیتونیم خیلی راحت بگیم فلانی آدم موفقیه وقتی داستان زندگیش رو نمیدونیم. شاید اون فرد از خودش انتظار بیشتری برای این سن داشته. موفق دونستن آدمها و نام بردنشون با این عنوان، مسئولیت سنگینی روی شونهشون میذاره. ــــــــــــــ
۷/به نظر شما نویسندگی قابل یاد گرفتن یا ذاتی است؟ اگه استعداد ذاتی وجود داشته باشه و پرورش داده نشه، فایدهای نداره. ایدهی خوب رو همه میتونن داشته باشن ولی، باید چجوری نوشتنش رو هم یاد بگیرن. از اون طرف، کسی که استعداد ذاتی نداره ولی اصول رو درست یادگرفته، خب قطعا میتونه خوب بنویسه ولی ممکنه نوشتههاش بی روح باشن. مثل بازیگری که همهی اصول رو رعایت میکنه ولی همچنان بازیش مصنوعیه چون هنوز توی نقشش غرق نشده. به عنوان منتقد، پیش میاد نوشتههایی رو ببینم که اصلا درست نوشته نشدن و تن بزرگان ادبیات رو توی گور میلرزونن اما، مخاطب رو جذب میکنن و خوندشون لذت بخشه. این میشه همون استعداد که گفتم. از اون طرف، داستانهایی هستن که هیچ اشکالی نمیشه ازشون گرفت، همه چیز رعایت شده ولی جای یچیزی توشون خالیه. ــــــــــــــ
۸/موضوعات و مضامین نوشتههای شما بیشتر چیست؟ قبلترهم گفتم. همه چیز توی نوشتههام پیدا میشه. حتی چیزهایی که به صلاح خودمه هیچ وقت خونده نشن. ولی، بیشتر سعی میکنم اتفاقات روزانه رو از یک زاویهی جدید نشون بدم. زاویهای که کمتر کسی بهش دقت میکنه. ــــــــــــ
۹/چه شاعران و نویسندگانی را بیشتر مطالعه میکنید و در نوشتن تحت تأثیر کدام نویسنده هستید؟ نمیتونم گیر بدم به یک نویسندهی خاص و فقط از همون بخونم. بیشتر داستان مهمه برام و سعی میکنم کتابهایی رو پیدا کنم که لیاقت پر فروش و شناخته شده بودن رو دارن ولی، به هر دلیلی این اتفاق براشون نیوفتاده. خوندن آثار ضعیف رو هم دوست دارم. به نظرم آموزندهان. به هرحال دیدن اشتباهات خودمون زمانی که بقیه انجامش میدن، خیلی راحتتره. ــــــــــ
۱۰/به عنوان نویسنده جوان انتظار دارید در نویسندگی به چه افقی دست پیدا کنید؟ همون داستان” تا کاری به نتیجه نرسه درموردش حرف نمیزنم”😅 بهتر نیست صبر کنیم و ببینیم؟😉
۱۱/چه آثاری از شما به چاپ رسیده و در چه جشنوارههایی شرکت کرده و برگزیده شدهاید؟ کتاب مشترک” حس خوب یک رویا” به چاپ رسیده و کتاب مشترک” پسیکوز” هم در دست چاپه. زمانی که دانشآموز بودم تو مسابقات انشا چندین دوره مقام اول مدرسهای و دوم و سوم شهرستان و منطقه رو آوردم. در بخش تصور نویسی جشنواره خارزمیهم، مقام اول مدرسه، مقام اول شهرستان و سوم استانی رو آوردم.
۱۲/انجمنها چه تاثیری بر نویسندگی شما گذاشته است؟ آموزشهایی که توی انجمنهای نویسندگی دیدم، خیلی به نوشتنم کمک کرد. هنوز در حال آموزش دیدنم و امیدوارم بتونم هر روز بیشتر و بیشتر یاد بگیرم. وقتی به نوشتههای قبلم نگاه میکنم، تفاوتی که میبینم بیشتر از حد انتظارمه. کتاب مشترک اولم از طرف” انجمن نویسندگان ایران” چاپ شد. دوستان و اساتیدی که از طریق انجمن باهاشون آشنا شدم واقعا نقش مهمی داشتن و هنوزهم دارن توی نوشتنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در انتها یک اثر برای مخاطبان به اشتراک بگذارید.
روز اول حضوری شدن دانشگاه بود. روی صندلی کنار پنجره نشسته بودم. رفت و آمد آدمها رو از گوشهی چشمم میدیدم. صدای همهمه، حرکت ماشینها، خنده، ماشین چمن زنی و… ناخوداگاه، سرم میچرخید سمت پنجره. به بیرون نگاه میکردم؛ به آدمها. آدمایی که لباسای رنگی پوشیده بودن، کسایی که سر تا پاشون مشکی بود. دختر پسرای جوون و آدمهای سن بالا، کتونی و کوله، مانتو شلوار اتو کشیده با کفشهایی که از اون فاصله دیده نمیشدن ولی من، میتونستم از صدای تقتق پاشنههای بلندشون رو تصور کنم. هر کدوم از اونا آدما تو ذهن من، هزارتا داستان داشتن. دختری که با بارونی زرد روی نیمکت رو به روی پنجره نشسته بود، یه مامان نگران داشت که قبول نکرده بود هوا اونقدرهاهم سرد نیست. شاید تک بچهی یه خونوادهی کوچیک بود و باباش نگران بود یکی یه دونهش، سرما بخوره. شایدهم، یه خواهر تقریبا هم سن داشت که میتونست بعضی روزها لباسهای اونو بپوشه. امروز خواهرش سردش نبود و بارونی مورد علاقهش رو به اون داده بود. شاید پدربزرگش با اونها زندگی میکرد. صبح زود بیدار شده بود، آسمون رو نگاه کرده بود و به زبون محلی خودشون گفته بود:” امروز بارون میاد. لباس گرم بپوش.” دخترهم، نخواسته بود دل پدربزرگش رو بشکنه. یه پسر با بلوز قهوهای یه ساک بزرگ رو دنبال خودش میکشید. لاغر بود و قد بلند. احتمالا از یه جایی که هواش سردتر از گیلان بود اومده بود که هوای اینجا براش سرد نبود. شاید سر صبح، مامانش از زیر قرآن ردش کرده بود و قربون صدقهی قد و بالای پسرش رفته بود. شایدهم خودش، آروم گونهی مامانش رو بوسیده بود و از خونه زده بود بیرون. نخواسته بود بیدارش کنه. شاید باباش تا دم خوابگاه رسونده بودش اما، یهو زنگ زده بودن خبر داده بودن نوهش داره به دنیا میاد و سریع رفته بود بیمارستان. آخه پسر، بچهی کوچیک یه خونوادهی پر جمعیت بود. کدوم نوه؟ نمیدونیم. شاید خواهر و زن داداش پسر، جفتشون باردار بودن. اون وقت بچههای اونا میتونستن باهم بزرگ شن و همبازیهای خوبی باشن. پسرهم میشد اون عمو و دایی کوچیکهی باحال که پا به پای بچهها شیطونی میکنه. گفتم صدای تقتق پاشنههای کفش اون خانوم که مانتو شلوار سرمهای اتو کشیده پوشیده بود رو از طبقه دومهم میتونستم تصور کنم؟ تندتند راه میرفت و هی به مقنعهاش دست میکشید. موهای رنگ شدهاش، لجبازی میکردن و باز میریختن توی صورتش. احتمالا دیرش شده بود چون صبح، پسر کوچولوی پنج سالهش رو بیدار کرده بود و لقمههای کوچیک نون پنیر بهش داده بود. حدس میزنم، پسرش تپل بوده باشه. سفید با موهای بور. با نقنق و به زور چایی شیرین لقمهی نون پنیرش رو از گلوش پایین میده و میگه میخواد بخوابه. خانوم کفش تقتقیهم با زبون نرم از خالههای مهدکودک تعریف میکنه که مشتاقش کنه برای رفتن. پشت هر آدم ناشناسی، هزار تا داستان هست و ذهنِ شلوغِ من الان، از همیشه شلوغتره. دارم تمرکز نکردنم سر کلاس رو توجیه میکنم؟ شاید! ولی این، چیزی از حقیقتِ پُر بودن سَرَم از یه عالمه داستان که منتظرن نوشتهشن کم میکنه؟ قطعا نه! من بعد از کلاس اول رفتم دور و از پنجره نشستم و به درس گوش دادم ولی، میدونستم که همهی اون آدمها دارن اطراف من نفس میکشن و داستانهاشون رو با خودشون حمل میکنن. داستانهایی که برای خودش شاید یه زندگی معمولی و کسل کننده باشه ولی برای من، یه دنیای دیگهست.