۱/لطفاً خودتون رو برای مخاطبین ما معرفی کنید *لیلا زارعی هستم 22ساله از خوزستان نویسنده داستانهای کوتاه و شاعر سپیدسرا*
۲/علاقهی شما به ادبیات از چه زمانی شروع شد؟ *از 16سالگیم*
۳/از چه زمانی نویسندگی برای شما جدی شد؟ *از 19سالگیم*
۴/نظر خانواده در مورد نویسندگی شما چه بود؟ *اونها همیشه من رو تشویق میکنند. و تا به الان همراهان خوبی برای من بودهاند. و با تشویقهای اونها بود که تونستم بدون هیچ اضطراب و نگرانی و با اعتماد بهنفس بالا ادامه بدم و از این بابت خدا رو شاکرم*
۵/در چه سبکی مینویسید؟ فانتزی و عاشقانه و اجتماعی
۶/در بین شاعران و نویسندگان بعد از انقلاب کدام را موفق میدانید؟ از شاعران آقای فاضل نظری و از نویسندگان خانم رویا سینا پور و م.مودب پور*
۷/به نظر شما نویسندگی قابل یاد گرفتن یا ذاتی است؟ از نظر من علاقه مهمترین مسئلهایه که میتونه آدمی رو به سمت هدفش برسونه. و چه بسا هر کسی میتونه با تمرین زیاد و مطالعهی فراوان به هدفش برسه.
۸/موضوعات و مضامین نوشتههای شما بیشتر چیست؟ درباره موفقیت هست. و اکثرا شخصیت داستان من زنی قدرتمنده که با مشکلات مبارزه میکنه و با تلاش زیاد به هدفش میرسه. شخصیت داستانهای من اغلب زنانی خودساخته و قوی هستند که همیشه اونا پیروز میداناند.
۹/آثار چه شاعران و نویسندگانی را بیشتر مطالعه میکنید و در نوشتن تحت تأثیر کدام نویسنده هستید؟ جوجو مویز و رویا سینا پور. البته من کتابای زیادی رو خوندم و تنها چیزی که برای من مهمه، موضوع داستانه و از نظرم تموم نویسندهها به نوبهی خودشون بهترین هستند. رویا سیناپور از جمله نویسندههاییه که من قلمشون رو خیلی دوست دارم. احساسات درونی رو خیلی زیبا مطرح میکنند و میتونم با شخصیتهاش ارتباط برقرار کنم.
۱۰/به عنوان نویسنده جوان انتظار دارید در نویسندگی به چه افقی دست پیدا کنید؟ تنها چیزی که برای من خیلی مهمه اینه که بتونم اون چیزی که در ذهنم هست رو بنویسم و با مخاطب در اشتراک بذارم و اون رو با احساساتم شریک کنم. متاسفانه این روزها مردم کمتر مطالعه میکنند و خیلی از نویسندهها وشاعران توانا، شناخته نشدند. به امید روزی که در کشور ما هم کتابخوانی به مسئلهای مهم و روزمره تبدیل بشه. تنها آرزوی من همینه.
۱۱/چه آثاری از شما به چاپ رسیده و در چه جشنوارههایی شرکت کرده و برگزیده شدهاید؟ کتاب مشترک شش سوی عشق و بانوان موفق.
۱۲/انجمنها چه تاثیری بر نویسندگی شما گذاشته است؟ تا به حال در انجمن نویسندگی شرکت نکردم. اما سعی میکنم با مطالعه زیاد و شرکت در کلاسهای نویسندگی قلمم رو بهتر کنم وخب تأثیر زیادی هم داشته
در پایان یکی از آثارتون رو برای ما بنویسید.
داستان کودکانه: بی بی گلی و دختر مو پرتقالی🍊
روزی روزگاری، در یکی از روستاهای زیبا و خوش آب و هوا و در خانهای کوچک و کاهگلی، پیرزنی به اسم بی بی گلی تک و تنها در خانهی روستاییاش زندگی میکرد. او پشت خانهاش باغ نسبتاً بزرگی داشت و در آن درختهای پرتقالِ زیادی کاشته بود. او علاقهی زیادی به باغ پرتقالیاش داشت.
بهگونهای که حتی حاضر نبود پرتقالی را از شاخهای جدا کند. همه او را پیرزنی خسیس میدانستند و از او دوری میکردند. ماهها میگذشتند و پرتقالها رنگ و شکلشان رفته رفته تغییر میکرد، بهگونهای که دیگر قابل خوردن نبودند و پیرزن بیچاره، به ناچار پرتقالهای پوسیده را دور میانداخت.
در یک صبح آفتابی هنگامی که گوسفندهایش را به چرا برده بود، یکی از برهها که حسابی شر و شیطون بود، از گله جدا میشود و پا به فرار میگذارد. پیرزن بیچاره آنقدر به دنبال بره میدود تا که به جنگل سرسبز میرسد.
او آنقدر محو تماشای زیباییهای جنگل شده بود که پاک برهاش را فراموش کرده بود. بی بی گلی، ناگهان صدایی را میشنود و با دقت به اطراف نگاه میکند و دختری را میبیند که موهایی بلند داشت و در میان موهایش پرتقالهایی آویزان شده بودند.
مردم دورتا دورش جمع شده بودند و او با مهربانی به آنان پرتقال میداد. بی بی گلی صبر کرد تا جمعیت کم کم پراکنده شدند. او قدمی به سمت دخترک برداشت و از او پرسید: _ تو که هستی؟ اولین بار است تو را در این جنگل می بینم. دخترک لبخندی زد و از بی بی گلی خواست که در کنارش بر تخته سنگی بنشیند. سبدی کوچک را بر پاهایش گذاشته بود و پرتقالهای چیده شده را در آن جای میداد.
دخترک ناگهان از میان موهایش، پرتقالی پوسیده را بیرون آورد و آن را به پیرزن نشان داد و گفت: _اگر به موقع چیده نشوند، همگی میپوسند و باید دور انداخته شوند. بی بی گلی رو به دختر مو پرتقالی کرد و گفت: _ حق با تو هست اما چه کنم، زیرا آن باغ و پرتقالهایش همدم من هستند.
غم در چشمهای دختر مو پرتقالی نشست. او نگاهی به پیرزن انداخت و گفت: _ پس برایت فرقی نمیکند اگر پرتقالها بعد از مدتی پوسیده شوند؟ آنوقت باید دور انداخته شوند. همان پرتقالهایی که برای رشد کردنشان، مدتها صبر کردهای و به انتطارشان نشسته بودی. دلت نمیخواهد که مردم با خوردنشان لبخند بزنند و تو را دعا کنند؟ بی بی گلی به فکر فرو رفت.
حق با دختر مو پرتقالی بود. او سالیان سال، با لجبازیاش، از مردم روستا، دور مانده بود. کمی با خود فکر کرد و جرقهای در ذهنش زده شد. او باید تغییر میکرد. نباید وابستهی مال دنیا میشد.
بی بی گلی وقتی که به خود آمد، ناگهان متوجه شد که دختر مو پرتقالی از آنجا رفته است و از خود سبدی پر از پرتقالهای خوشرنگ به جا گذاشته است. دختر مو پرتقالی آن روز درس بسیار بزرگی را به بی بی گلی یاد داد. او یاد گرفت که دیگر خسیس نباشد و هرکسی که از او پرتقال خواست با مهربانی به او بدهد.
پرتقالهای باغ بی بی گلی به قدری خوشطعم بودند که تمام مردم روستا تصمیم گرفته بودند فقط و فقط از او پرتقال بخرند و هرکسی که به باغش میرفت، بی بی گلی پرتقالی را به او میداد و لبخند را بر لبانش مینشاند. بی بی گلی از آن روز به بعد، تصمیم گرفته بود که مانند دختر مو پرتقالی بخشنده باشد و عادات بد را برای همیشه کنار بگذارد.
قصهی ما به سر رسید کلاغه به خونهاش نرسید.
🌹🌹🌹🌹 چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،رمان،دلنوشته،سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه،تبدیل جزوات اساتید،معلمان،مربیان،دانشجویان به کتاب، تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد و رساله دکتری به کتاب با مدیریت استاد فردین احمدی در واتساپ به کارشناسان ما پیام بدهید. ۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶ _۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹