شده از ذوق بمیری و،لب وانکنی؟
یا که از سردی دل یخ بزنی،ها نکنی؟
شده از دیدن او سر به بیابان بزنی؟
بدهی دست به ماه وبه خیابان بزنی؟
شده یک بار از این عالم خاکی برهی؟
برسی باز به عرش وبه خدا گل بدهی؟
برسانی به نسیم عطروصالش
همه شب نه به جانو،نه هراسی به بیماری وتب
شده از شوق وجودش همه جانم نفسی
چه بسا ذوق رهایی شده وهم قفسی