«دیر آمدی»
تمام نامه هایت را از صندوقچه در آوردم. خط به خط نوشته هایت را حفظ بودم و با چشمهای بسته می خواندم. به هر کلمه محبت آمیزت که می رسیدم، احساست را غلیظ تر، از پوسته کلمات بیرون می کشیدم و ادا می کردم.
دیگر برای اشک ریختن و خواندن جملات مصنوعی که خودم جان می دادم و با آتش احساسم نور عشق را در وجودم روشن نگه می داشتم، کافی بود. این کافه و قهوه هایش هم سالها می شد که چنگی به دل نمی زد. قهوه هایش بی تو تلخ تر بود. بیچاره انگشت هایم که در شمارش روزها کم آورده بودند.
صندلی مقابلم را برای آخرین بار بیرون کشیدم تا تو بیآیی و مقابلم بنشینی. با همان هیجان قدیمی و صدای گرم گیرای بی خش و گوش نوازت. بیچاره من که سالها خودم را در این بازیچه دنیا جا گذاشته بودم.
نویسنده :معصومه البرزی