داستان: رنگ های خورشید
در دی ماه سال۱۳۵۵، خورشید هفت ساله بر سر کلاس نقاشی یه خانه با شیروانی کشیده ، خورشید : الهام میشه مداد رنگیتو بدی من الهام : نه مگه خودت نداری ؟؟ خورشید : فقط شیروانیشو رنگ میکنم زود تموم میشه .الهام زود مداد رنگی شش رنگش را از سر میز برداشت و خورشید بلند زد زیر گریه خانم جابری : چیشده چرا گریه میکنی الهام :خانم اجازه مداد رنگی نداره جابری: این که اشکالی نداره هر وقت مداد رنگی داشتی رنگش کن بیار من ببینم خورشید دماغشو بالا کشید و آروم شد : تو رو خدا الهام فقط یه رنگشو بده !
سبز بده جلو خونه رو رنگ کنم الهام دستپاچه جعبه مداد رنگی را زیر میز قایم کرد. ولی متوجه نشد که یکی از مداد رنگیا قل خورد و رفت زیر پای خورشید…. خورشیدآروم زیر میز رفت و مداد رنگی را از زیر میز برداشت و محکم تو مشتش فشار میداد تنش داغ شده بود قلبش تلاپ تلاپ میزد خدا کنه الهام نفهمه مداد زردش دست منه انوقت میتونم خورشید خانم را رنگش کنم و بعد صدای زنگ کلاس بلند شد و بچه ها به حیاط مدرسه رفتند خورشید گوشه حیاط نشسته بود و به بچه هایی که تغذیه میخوردن نگاه می کرد .
دستهایش عرق کرده بود و صورتش قرمز شده بود. محکم مداد رنگی را تو دستش نگه داشته بود . واای خدا الهام داره میاد سمت من حتما فهمیده الهام : خورشید میخوای بهت از لقمه خودم بدم ؟؟ خورشید : نه نمیخوام گرسنم نیست الهام : من مداد رنگیامو خیلی دوس دارم میترسم نوکش بشکنه که بهت ندادم خورشید : به مامانم میگم برام بخره و سعی میکرد اصلا به الهام نگاه نکنه اِاِاِ…مداد رنگیم نیست خورشید مداد زردمو ندیدی؟؟ نیستش.!! نه من چه میدونم … راستش و بگو تو برداشتی و رفت سمت کیف خورشید خورشید کیفش را محکم چسبیده بود جیغ کشید نه من که برنداشتم کیفمو ول کن الهام کیف خورشید محکم میکشید میدونم تو برداشتی اگه راست میگی بذار کیفتو نگاه کنم .
خورشید پشت سر هم جیغ می کشید که معلم رسید تو کلاس خورشید تمام بدنش میلرزید دندوناش محکم بهم میخورد خانم ناظری : خورشید مداد رنگیِ الهام را ندیدی ؟؟ خورشید : خانم اجازه …. و زد زیر گریه … خوب الهام جان جاهای دیگه رو بگرد. الهام گریه میکرد و مدام زیر میزو نگا می کرد . و خورشید با گریه و هق هق به الهام نگاه میکرد هیچوقت اینقدر وحشت نکرده بود تنش خیس آب بود قلبش تند تند میزد خانم ناظری : الهام برو صورتت را آب بزن بسه دیگه بچه ها کتاب فارسی را باز کنید … الهام از کلاس بیرون رفت. و خورشید سریع مداد رنگی را تو کیف الهام گذاشت منتظر ماند که الهام بیاد سر جاش بشینه. خورشید پیدا شد ، نگااا .. رنگ زردم پیدا شد
خورشید نفس راحتی کشید ، دیدی گفتم من برنداشتم . والهام که از کارش پشیمان شده بود یه ستاره طلایی که تو دفتر املا داشت ،را تو دفتر خورشید چسباند و هر دو بهمدیگه لبخند زدند . زنگ آخر بابای مدرسه تغذیه آورد سر کلاس و بین همه تقسیم کرد و به هر دانش آموز یه بسته پلاستیکی پسته داد . خورشید بسته را کیفش گذاشت و بعد از زنگ زودتر از همه ،مدرسه را ترک کرد.
مادر زیر کرسی در حالی که با سوزن پارچه حریر اقدس خانم را سر دوز میزد با صدای بلند گفت : خورشید جان اومدی ؟!! غذات رو چراغه بردار مواظب باش دستت نسوزه خورشید : سلام مامان ، آقاجونم کی میاد ؟ مادر : چی شده سراغش میگیری!! خورشید : میخوام بهش بگم مداد رنگی برام بگیره کلاس نقاشی، همه مداد رنگی داشتن . مادر : حالا صبر کن سر ماه پدرت حقوق بگیره . خورشید : ولی من الان میخوام نقاشیم رنگ نداره با باز شدن در خونه پدر با سرفه وارد اتاق شد
خورشید : سلام آقاجون بیا برات پسته آوردم پدر : سلام و دوباره به سرفه افتاد وخودش را تا گردن زیر کرسی فرو برد . خورشید : آقاجون من مداد رنگی میخوام همه بچه های کلاس دارند . نقاشیم رنگ نداره . پدرش با ریش زبر و سیخ و نتراشیدش در حالی که بشدت سرفه میکرد و چشمهایش قرمز شده بود با نفسهای بریده گفت : خودت بخورش من نمیتونم سینم میسوزه صبر کن سر ماه برات میخرم . خورشید زد زیر گریه و با صدای بلند فریاد میزد من مداد رنگی میخوام . مادر با عصبانیت: ای بابا چقدر تو گریه میکنی نگا کن تورو خدا تا ته گلوش معلومه ، بسه دیگه !! با دیدن چشمای سرخ پدر ،خیلی زود صورت مادر به آرامش برگشت . پدر که بشدت سرفه میکرد و به زحمت حرف میزد گفت ولش کن بذار گریه کنه دختر اینقدر بی حیا ؟؟؟
همش دهنش بازه ،آنشب خورشید ناموفق ماند و نتونست پدرو مادرش را راضی کنه و روزهای بعد هم بدون مداد رنگی به مدرسه میرفت خورشید : با مداد گُلی سقف شیروانی را رنگ قرمز میکنم لامپ خونه رنگش قرمزه دود کش خونه دود قرمز میده و دورتا دور خونه را با مداد گلی پررنگش میکنم خونه به رنگ آلبالو ….
خانم جابری با سردی نگاهی به نقاشی خورشید کرد ، سری تکان داد و نمره ۱۵ نوشت زیر نقاشیش .. پدر خورشید در کارخانه ریسندگی و بافندگی پارچه کار می کرد ولی چند سالی بود ریه هایش بشدت آسیب دیده بود و به پُرز پارچه ها حساسیت داشت از کارخانه تکه پارچه های خورد شده را میاورد و مادر خورشید هم از اونها لباس و شلوارک بچه و دستگیره آشپزی درست میکرد و به همسایه ها میفروخت و گاهی پارچه از مردم میگرفت و خیاطی می کرد .
خانم جابری : عکس خودتون و دوستانو بکشین و رنگ آمیزی کنید. خورشید دلش شور افتاد و غصه دلش را پر کرد ،من که هنوز مداد رنگی نخریدم تا سر ماه که پدر حقوق میگیره خیلی مونده الهام : خورشید مداد رنگی خریدی ؟! خورشید : میخرم دیگه بابای مدرسه وارد کلاس شد الهام : آخ جون امروز شیر آوردن . خورشید : آره خیلی خوبه من دو تا میخوام آقا کریم من دوتا شیر میخوام واسه آقاجونم خیلی سرفه میکنه
کریم : بیا دختر جان مال پدرم که نیست نوش جونت الهام : منم دوتا میخوام کریم : بیا دخترم الهام : خورشید یه همسایه داریم بچه کوچیک داره به من گفته هر وقت از مدرسه شیر گرفتی بده به من ، میخوای تو هم بیای با هم بریم؟؟!! خورشید : آره میام ، خونتون خیلی دوره ؟؟ الهام : چند کوچه بریم از خیابون رد بشیم اونجاست !!
بیا خونمون امروز می تونیم کلی بازی کنیم میای دیگه ؟! خورشید : باشه میام ،میذاری نقاشیم را با مداد رنگیات رنگش کنم ؟؟الهام: آره اجازه میدم بعدشم با هم بازی کنیم . خورشید : اول نقاشی، باشه ؟!!
بعد از تعطیلی مدرسه یکراست رفتن جلو خونه کوکب خانم. خورشید: چند مگه بچه داره که تو میگی خیلی زیادن ، الهام : نمیدونم ولی خیلین شاید هشت یا نه تا خورشید : اووووو چقدر زیاد . الهام : سلام کوکب خانم من و دوستم واستون شیر آوردیم! کوکب : آفرین دخترا خدا خیرتون بده ثوابش برسه به امواتتون بیاین تو…
الهام : نه میخوایم تو کوچه بازی کنیم ، حالا چی بازی کنیم خورشید ؟ گرگم بهوا خوبه ؟؟ مادر : الهام ..الهام… دخترم بیا تو هوا خیلی سرده به به دوستتم بیار خونه با هم نهار بخورین . خورشید : نه نهار نمیخورم باید برم. الهام : مگه نمیخواستی نقاشی بکشی ؟؟ خورشید : باشه پس زودی میرم نهار رشته پلو و تخم مرغ بود
خورشید با ولع تمام غذاشو خورد ، الهام جون خیلی خوشمزه بود غذاتون . هر دو بعد از نهار رفتن زیر کرسی و دراز کشیدن و کلی حرفهای شیرین زدن و اصلا یادشون رفت نقاشی بکشند خورشید : ما خونمون درخت آلبالو داریم تابستون که بشه من آلبالو میندازم تو گوشم الهام : یه کم آلبالو بزن رو لپات قرمز بشن خیلی خوشگل میشی و هر دو بلند زدن زیر خنده و کم کم خورشید و الهام زیر کرسی بخواب رفتند
وقتی خورشید از خواب بیدار شد الهام هنوز خواب بود : چرا هوا تاریک شده باید برگردم خونه کیفم کجاست ؟! نقاشی هم که نکشیدم باید زودتر به خونه برسم واای مامانم حتما دعوام میکنه . وقتی خونه رسید مادرش نبود مجبور شد تو سرما پشت در منتظر مادرش بماند . مادر : خورشید …خورشید .. خدایا شکرت، کجا بودی من همه جارو گشتم مدرسه که نبودی و توی کوچه هارو گشتم …کجا موندی ؟!
خورشید : ببخشید من خونه دوستم خوابم برد . مادر : دوستت کیه خونش کجاست بیا تو دستات یخ زده نهار نخوردی؟؟ گرسنته؟! خورشید : نهار خوردم ولی تکالیفم مونده باید انجامش بدم ، باید نقاشی بکشم ولی مداد رنگی ندارم. مادر : حالا یه نقاشی بکش رنگ نخواد خورشید : مامان فقط مداد رنگی نقاشیو خوشگل میکنه، مادر : حالا چند روز دندون به جیگر بگیر دختر آقاجونت برات میگیره اینقدر نق میزنی اون بدبخت خجالت زده میشه . خورشید چیزی از حرفهای مادر متوجه نشد داشت فک میکرد چجوری نقاشی امشب را رنگش کنه ، مامان .. مامان ..
من از خورده پارچه ها ی اتاق پشتی میخوام . میخوای چیکار ،به چه دردت میخورن ؟؟!! فقط چند رنگش باشه ،بسه !!! و منتظر جواب مادر نماند و دوید تو اتاق که انباشته از اثاث و لوازم خیاطی بود . خورشید با دقت و وسواس تکه پارچه های رنگی را انتخاب کرد . و برد کنار دفتر نقاشیش ، مادر : میخوای چیکار کنی ؟ چرا قیچی برداشتی خورشید : میخوام نقاشی بکشم پارچه هارو میبُرمشون میچسبونم به لباساشون .
آنوقت لباسای رنگی تنشون میکنم . مادر : دستتو نَبُری حالاا ؟! بعد از چند ساعت کار خورشید توانست نقاشیشو تمام کنه دوتا دختر شاد که لباسهای رنگی تنشون بود و خورشید طلائی بالا سرشون ، در سکوت در حالی که قلبش از شادی لبریز بود به تماشای نقاشی نشسته بود . خانم جابری : خورشید این چیه کشیدی، گفتم نقاشی بکشی. اینا چی اند ؟ که تو دفترت چسبوندی .
الهام کلشو کشید تو دفتر خورشید دهانش کش اومد : چقدددرر خوششگلن …. خانم جابری : چی خوشگله این مسخره بازیا چیه تو در میاری دختر دفعه آخرت باشه . خورشید آهی از ته دلش کشید و از جایش تکان نخورد . الهام رفت زیر گوشش : خیلی قشنگ شده نقاشیت . خورشید : این تویی ، اینم خودمم . هردو با ذوق به نقاشی زل زده بودن الهام : به منم یاد میدی خورشید : اوهووم … واست یکی درست می کنم
این روزها هم گذشت تا اینکه یه روز که از مدرسه رسید خونه ، مادر: خورشید رو طاقچه آقاجونت یه چیز گذاشته واست خورشید داد زد: هوراا مداد رنگیام آخ جون تمام رنگای دنیا رو داره …. آقاجون خیلی خوشگلن مداد رنگیام دستت درد نکنه. آقاجون : مبارکت باشه مراقبشون باش
مادر: بسلامتی استفاده کنی دخترم گمشون نکنی خورشید : مراقبم مامان و جعبه مداد رنگیارو تو هوا میچرخوند و میخندید . سر کلاس نقاشی خورشید منتظر خانم جابری بود که بگه چی باید بکشند. خورشید سر از پا نمیشناخت اولین بار بود مداد رنگی داشت .با ذوق به الهام نشونش داد : ببین ۱۲ تا رنگ داره الهام : خیلی رنگاش زیاده، خوش بحالت.
خورشید هر وقت به جعبه مداد رنگیش نگا میکرد قلبش پر می شد از شادی ،هر مدادی که از جعبه در میاورد، دوباره با دقت سر جایش قرار میداد. خانم جابری : هر چی دوس دارین بکشین. خورشید یه حوض پراز ماهی رنگارنگ کشید .. واز تمام رنگهای مداد رنگیش استفاده کرد آفرین خورشید نقاشیت خیلی خوب شده بهت ۲۰ میدم که همیشه همینطوری تمیز کار کنی ، الهام : واای چقدر نقاشیت خوشگل شده خوب تو مداد رنگی خیلی داری . آقاجونم واسم خریده بهم گفت خیلی گرونه باید مراقبشون باشم چون دیگه برام نمی خره .
زنگ آخر بود بابای مدرسه با یه کارتون پراز سیب وارد کلاس شد و خورشید با ذوق سیبش را داخل کیفش گذاشت و منتظر ماند تا زنگ بخوره به خونه که رسید یکراست رفت تو اتاق پشتی خونشون که خورده پارچه برداره به الهام قول داده بود با پارچه واسش یه نقاشی درست کند .
مادر: خورشید کجا رفتی بیا نهارتو کشیدم خورشید : باشه مامان الان میام یکم پارچه میخوام .مادر : دیگه مداد رنگی که داری ، میخوای چیکار ؟؟میخوام واسه الهام یه نقاشی درست کنم . مادر : آفرین ولی اول باید نهارتو بخوری خورشید : باشه الان میام. واست یه سیب خوشمزه آوردم.مادر: دست دختر گلم درد نکنه بعد از نهار خورشید رفت سر کیفش ،که یهو سر جاش یخ زد . خورشید جان چی شد مادر بیا دیگه وااا چرا جواب نمیدی چرا خشکت زده . نیست.. نیست..
مداد رنگیای خوشگلم نیست .. مادر : چرا حالا گریه میکنی نترس حتما تو کیفته خوب بگرد بده بده به خودم میگردم واقعا نیست … حتما مدرسه جا گذاشتی!! خورشید : اگه از کیفم برداشته باشن ؟؟؟؟ نه دخترم فکر بد نکن شاید زیر میزی یا جای دیگه جا مونده از بس که تو سر به هوائی اینقدر سفارش میکنم بازم. کاراتو نگاا ، خورشید: من گمشون نکردم مراقبشون بودم الان میرم مدرسه شیفت بعد از ظهر پسرا هستن دختر عجله نکن …. صبر کن …
ای وای از دست .. خورشید صدای مادرش را اصلا نمی شنید با عجله از خونه بیرون رفت و تمام راه را میدوید : خدایاا پیداش کن ،مداد رنگیامو، خدایا کسی بر نداره . به مدرسه رسید و محکم در را میکوبید، کریم آقا : کیه ؟! چه خبرته، اِاِاِ دختر جان چی میخوای ؟؟ مداد رنگیام تو مدرسه مونده تورو خدا برید از سر میزم بیارید . دختر جان صبر کن نفست جا بیاد یه کم آروم باش ترسیدم گفتم ببین چی شده ؟؟ شاید زیر میز افتاده
زود باشید زود باشید تورو خدا اگه مداد رنگیام پیدا نشه …. واای دختر تو چرا زبون به دهن نمیگیری گریه نکن اینقدر ، باشه..باشه.. الان میرم. تق تق … معلم : جانم بفرمایید ببخشید از بچه های شیفت صبح وسیله جا گذاشتن اینجا .. که یهو خورشید پرید وسط حرفشون مداد رنگیای منننن.. میز آخر میشینم کریم آقا : خوب بچه من داشتم میگفتم برو بیرون کلاس خودم میرم میبینم
دانش آموز : آقا زیر میز من هیچی نیست مداد رنگی نیست اینجا ، خورشید : همون جاست و دوید آخر کلاس سرش را خم کرد و دستاشو زیر میز میکشید ولی واقعا مداد رنگیا اونجا نبودند. معلم : دختر جان کم هق هق کن !!نفست بند اومده کریم آقا یه لیوان بهش آب بده … کریم : دخترم پیدا میشه صبر داشته باش بیا بریم تو دفتر خورشید داشت فک میکرد اگه الهام برده باشه!!! آخه اون خیلی از مداد رنگیای من خوشش میومد اگه یواشکی برداشته باشه !!!؟؟؟ بیا دختر جان بیا یه لیوان آب بخور نگا کن نگا کن حیف این چشای قشنگت نیست کم اشک بریز بخور بازم آب بخور بغضت بریزه
خورشید : میشه از دفتر بپرسین شاید گذاشته باشن اونجا ، کریم : چشم دفترم نگا میکنم تو فقط گریه نکن رفت تو دفتر اونجا هم نبود وبرگشت. دست سر خورشید کشید دختر جان برو خونت هوا خیلی سرده مریض میشی فردا از شیفت صبح میپرسیم شاید اونا پیداش کرده باشن نگران نباش دختر جان اصلا یکی دیگه واست میخرن
این که اینقدر ناراحتی نداره خورشید دوباره زد زیر گریه پدرم نمیتونه بخره خودش بهم گفت بازم باید تا سر ماه صبر کنم کریم : خوب باشه باشه پس صبر کن فردا پیداش می کنیم.
خورشید: الهام شاید برده مداد رنگیامو میرم خونش ازش پس میگیرم . دختر جان چی میگی با خودت هوا خیلی سرد شده برو خونت….. زود باش… برو دیگه … خورشید از مدرسه که دور شد با خودش تکرار میکرد: میرم خونه الهام ، چهار تا کوچه که برم میرسم به خیابون .. بعد از خیابون تو کوچه درخت بزرگه خونشونه آهاا یادمه همونجاست. چقدر هوا سرده دستام داره یخ میزنم
خدا کنه مادرش خونه باشه باید بهش بگم چه دختری داره آدم مگه مداد رنگی مردم را برمیداره ؟! خورشید رسید به خیابون ، هوای مه گرفته و سرمای یخ زده خیابون باعث میشد که کامل نتونه اونور خیابان را ببیند . یه لحظه مکث کرد و یهو دوید آنطرف خیابون که صدای ترمز یه ماشین متوقفش کرد و سر جاش میخکوب شد و بعد با ضربه ای که از ماشین خورد به زمین افتاد راننده : ای داد و بیداد خاک برسرم شدشد
بدبخت شدم این اینجا چیکار میکرد ؟ خودش پرید جلو ماشین. یکی از عابرها : چشاشو باز کرد دختر جان حالت خوبه پدر و مادرت کجان ؟؟! دختررررر!!! راننده : پاشو دختر چیزیت نشده عابر : بچه مردمو زدی له کردی میگی چیزیش نیست راننده : نه آقا چه حرفیه حالش خوبه الان واست آب میارم و دوید سمت مغازه . بیا دختر جان آب بخور حالت خوبه دِ حرف بزن آفرین چشاتو باز کن نترس چیزیت نشده نگا کن فقط خوردی زمین
خورشید آرام به اطراف نگا کرد و بلند شد ایستاد آهااا دختر خوب دیدی حالت خوبه خونت کجاست که برسونمت خورشید با دست آنور خیابون را نشون داد و مرد راننده خورشید را تا دم در خونه الهام رساند و برگشت .زنگ در خونه خیلی بالا بود و خورشید با دست تاپ تاپ به در میکوبید . بله کیه ؟؟ سلام منم خورشید سلام دخترم با کی کار داری ؟؟ ای وای چرا بغض کردی چی شده ؟
خانم من مداد رنگیامو مدرسه گم کردم الهام خونست؟؟؟ آره هست بیا تو دختر خیلی هوا سرده لباست چی شده چرا پاره و خاکیه خورشید: یه ماشین بهم زد وخوردم زمین بیا تو دخترر …الهام .. الهام .. بیا دوستت اومده الهام با تعجب از اتاق پرید بیرون با دهان باز به قیافه درهم و برهم خورشید نگا میکرد خورشید : الهام مداد رنگیام گم شده رفتم مدرسه نبود
گفتم شاید تو دیده باشی الهام : نه من ندیدمش دست خودت بود که نقاشی میکشیدی یعنی چی شده ؟؟ نخیر دست خودم نبود رو میز بود با جعبه گذاشته بودم رو میز یعنی یادت نیست؟! الهام با تعجب گفت خوب به من چه!! چرا به من میگی ؟ خورشید داد کشید : برو مداد رنگیامو بیار زود باش وگرنه به مامانت میگم الهام : برو دیوونه من بر نداشتم و محکم میخواست در کوچه را ببنده که خورشید خودشو انداخت وسط در ، الهام هر چی در رافشار میداد نمیتونست، خورشید از وسط در تکون نمی خورد.
الهام : برو انور الان مامانم میاد ..مامان.. مامان.. خورشید : خوب بیاد بهش میگم چه دختر بدی داره باید مداد رنگیامو بدی . الهام : برو بیرون بسه دیگه. خورشید : اگه راست میگی بذار بیام کیفتو ببینم . مادر الهام : چی شده ؟ چه خبرتونه ؟! الهام : خورشید دیونه شده فک میکنه من مداد رنگیاشو برداشتم مادر : الهام بیا کنار بچه مردم له شد وسط در الهام: برو بیرون دیگه ، دیونه شدی ؟!
من خودم مداد رنگی دارم تورو خدا برو از خونمون بیرون. بگو جون مامانم برنداشتم جون مامانم جون بابام من برنداشتم خورشید با شنیدن این حرف از الهام ، یهو واا رفت و مطمئن شد الهام بر نداشته واز جلو در کنار رفت پس تو ندیدیش حالا من کجا دنبالش بگردم ؟! شاید تو مدرسه جا گذاشتی ! خورشید در حالی که با عجله به سمت خیابان میدوید داد زد اونجام نبود رفتم گشتم .
الهام دخترم چرا رنگت پریده ؟ خوبم مامان مادر: الهام تو چرا اینقدر ترسیدی دوستت را آرام میکردی و بهش میگفتی که تو برنداشتی الهام : مگه ندیدی میخواست بیاد تو خونه دنبال مداد رنگیاش بگرده مادر : خوب میومد میدید خیالشم راحت میشد الهام : یعنی بیاد تو وسایل منو بگرده ؟!
مادر : آره چی میشد ؟ تو چرا اینقدر ترسیدی چرا آنطوری رفتار کردی ؟ هاان؟ الهام صورتش قرمز شد و صداش به لرزه افتاد مامان من برنداشتم و زد زیر گریه
خورشید برگشت سمت خونه لباسهاش پاره و خیس شده بودند سرما تمام استخوناشو گرفته بود و دیگه با هاا کردن دستاش گرم نمیشد نمیخواست بدون مداد رنگیاش به خونه برگرده ولی دیگه نمی دونست کجا باید دنبال مداد رنگیاش بگرده با دقت زیاد از خیابان عبور کرد و به کوچه های پیچ در پیچ رسیده بود باد سرد میوزید و مانع از حرکتش میشد خورشید با دردی بزرگی که داشت جلو اشکهایش را نمی توانست بگیرد
صدای چند زنگ پی در پی را شنید زنگ دوچرخه بود که پشت سرش درینگ درینگ میکرد صدا خیلی نزدیک بود خورشید صورتش را که برگرداند دوچرخه سواری را دید که کج و کوله به سمتش با شتاب داشت نزدیک می شد .
خورشید تا خواست خودش را کنار بکشد دوچرخه محکم به بدنش برخورد کرد. دخترر جان … دخترررر .. و خورشید قادر به جواب دادن نبود بعد از چند دقیقه قیل و غال مردم را میشنید باید ببریمش بیمارستان . گناه داره این بچه داره یخ میزنه. داره چشماشو باز میکنه ، دختر حالت خوبه ؟ آفرین پاشو بشین . انگار دستش شکسته، یه ماشین خبر کنید.
خورشید با آه و ناله جابه جا شد و از شدت دردی که تو دستش احساس میکرد به خودش میپیچید خورشید با کمک مردم به خونش برگشت و با پدرش به بیمارستان رفت . دستش جراحی شد و چند روز در بیمارستان تحت مراقبت بود هم بخاطر شکستگی دستش هم سرماخوردگی شدیدش .
خورشید : مامان پس کی می تونم برم مدرسه مادر : چقدر عجله داری مدرسه بری چیکار دستت تو گچه ، نمیتونی بنویسی که تازه دردم داری خورشید : من میخوام برم مدرسه مادر : خوب بسه دیگه چقدر غر میزنی هر روز همینو میپرسی ، خودم فردا میبرمت مدرسه توی همه کارات همینقدر عجولی. اینهمه بلا سرت اومده بازم حالیت نیست فردا خورشید با دست گچ گرفته به مدرسه رفت .
بچه ها دورش جمع شده بودن و دست کچ گرفته خورشید را به خنده گرفته بودند. خورشید هم کنار دوستاش میخندید الهام : دیگه نمیتونی نقاشی بکشی خورشید خندید : آره ، مشقم نمیتونم بنویسم . الهام : میخوای من مشقاتو بنویسم خورشید : نه خانم معلم گفته نمیخواد فعلا مشق بنویسی، راستی میخواستم واست با پارچه نقاشی واست درست کنم ولی حیف نمی تونم .
الهام : واقعا میخوای درست کنی واسم خورشید : خوب آره تو دوست خوب منی الهام : من میام خونتون تو بگو خودم درستش میکنم . خورشید داد زد هورا ….آره بیا خونمون ، کی میخوای بیای !! الهام : ظهر میرم خونه به مامانم میگم با هم میایم پیشت . بعد از ظهر همون روز الهام به خونه خورشید رفت الهام : خورشید یه قولی میدی به من ؟ چه قولی ؟
قول بده همیشه دوست من بمونی و هر اتفاقی افتاد همیشه خواهر همدیگه باشیم خورشید خوشحال شد و داد زد آره ما دو تا خواهریم . الهام رفت سر کیفش و بسته مداد رنگی خورشید را تو دستش گرفت و با شرمندگی اونو به خورشید داد خورشید منو ببخش اولش حسودیم شد که تو مداد رنگی دوازده تایی داری و اونو یواشکی برداشتم ولی بعدش پشیمون شدم و از خجالتم قایمش کردم ولی اصلا ازش استفاده نکردم منو می بخشی ؟
خورشید چشمان سیاهش گرد شده بود و از دیدن مداد رنگیاش زبونش بند اومده بود اینقدر خوشحال شد که پرید الهام را بغل کرد و جیغی کشید و الهام ،خورشید را در آغوش گرفت و هردو از خوشحالی بالا و پایین میپریدن خورشید بخاطر پیدا شدن مداد رنگیاش و الهام بخاطر بخشیده شدن صدای خنده دخترا تمام فضای خانه را پر کرده بود صدای خنده ای که به رنگ تمام مداد رنگیای دنیا بود .
پایان …….
نویسنده : نوشین تقویان
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط
و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی 👇 https://hozeyemashgh.ir