نام داستان : سرگذشت سوفیا
بین موج های باد پاییزی قدم میزدم و برگ ها لای موهام میرقصیدن .ویولنم رو برداشتم و توی پارک شروع به نواختن کردم .این ترکیب واقعا زیبا بود .مردم دورم جمع شدن و با رقص های دو نفرشون همراهیم میکردن .چقدر زیبا ای کاش این لحظه هیچ وقت تموم نمیشد.
لینا(پرستار):ببخشید وقت داروهاتونه . همه چیز از بین رفت و از رویاهام به دنیای واقعی که پر از تاریکی و ترس ،پر از ناعدالتی و ناحقی بود برگشتم. سوفیا:خانم لینا میدونید امروز دقیقا ۱ ساله که شما هر روز صبح ساعت ۸ برام قرص میارین و هر روز منو برای هواخوری به حیاط میبرین. همه چی توی این یک سال پر از تکرار بود. لینا:تو تمام روز هایی که اینجا بودی رو شمردی؟
سوفیا:آره دقیقا از روزی که پامو اینجا گذاشتم . سوفیا :راستی خانم لینا میتونم به دیدن پدر و مادرم برم ؟خیلی دلم براشون تنگ شده . لینا:به مدیر اطلاع میدم ولی فکر نکنم بزارن که بری چون حتما باید با یکی از نزدیکانت بری . سوفیا :از روز اول هیچ کس به دیدنم نیومد حتی کسایی که برام مثل خانواده بودن .روزها پشت اون پنجره به حیاط خیره میشم و توی رویاهام غرق میشم تا از دنیای واقعی فرار کنم .اما میدونی این اواخر اینا هم فایده ای نداره .
وقتی احساس تنهایی میکنم به آغوش تاریکی میرم و با دندون کناره های ناخنمو رو میکَنَم تا خون بیاد شاید این کار باعث میشه یخورده آروم بشم لینا :اما تو نباید این کارو با خودت کنی و به خودت آسیب برسونی . سوفیا:میدونم …. سوفیا :من کی مرخص میشم ؟ کی از این چهار دیواری خلاص میشم ؟
من خوبم واقعا خوبم پس چرا هنوز اینجا نگرم داشتین. لینا:سوفیا لطفا آروم باش این اصلا برات خوب نیست مطمئن باش بالاخره میتونی زندگی خودتو داشته باشی. سوفیا :همش دروغه. همتون دروغگویین لینا :لطفا گریه نکن آروم باش.بیا قرص آرام بخشتو بخور . یکشنبه شب ساعت ۱۰ وقتی زنگ خاموشی توی تيمارستان به صدا در اومد خواستم فرار کنم اما ناگهان صدای آژیر خطر به صدا در اومد .همه جا پر شد از صدای جیغ و داد .
نمیدونستم چه اتفاقی افتاده . سوفیا :چی ؟چرا در باز نمیشه ؟کمک !!کمک !!لطفا کمکم کنید .خانم لینا کمک من اینجا گیر افتادم . دود کم کم وارد اتاقم میشد . سوفیا :خانم …لی ..نا ..ک…کمک دود تمام اتاقم رو پر کرده بود و باعث میشد نتونم نفس بکشم و مدام سرفه میکردم . نزدیک بود که بیهوش بشم که یه دفعه قفل در باز شد .نگهبان بود . نگهبان :بدو باید زودتر بری. با استرس و ترس تمام، از اتاق بیرون رفتم.
همه به سمت در خروجی هجوم می آوردن و به خاطر دود چشم چشمو نمیدید و نفس کشیدن واقعا سخت بود . -سوفیا مراقب باش بالا سرت … ناگهان تخته چوبی که آتیش گرفته بود از سقف پایین افتاد و به شونم برخورد کرد. -سوفیا خوبی ؟بلند شو باید زودتر بریم . سوفیا :تو برو من نمیتونم بیام .تو زودتر برو وگرنه هر دومون اینجا میمیریم . چشمام کم کم تار میشد و جایی رو نمیدیدم .روی زمین افتادم و بعدش رو دیگه یادم نمیاد .
به هوش که اومدم توی بیمارستان بودم . لینا:به هوش اومدی ؟حالت خوبه؟ دستت چطوره ؟ سوفیا :چی شده؟من چرا اینجام؟ لینا:وقتی بیهوش شده بودی تیم آتش نشانی اومد و نجاتت داد .تقریبا ۱۰ دقیقه پیش بود که اومدی اینجا . سوفیا:بقیه چی؟تيمارستان چی؟ لینا:هنوز دارن آتیش رو خاموش میکنن و تیم جستجو داره توی ساختمون دنبال کسایی که باقی موندن میگرده .
لینا:من میرم بیرون تا یه چیزی بخرم و با خانوادم تماس بگیرم .تو همینجا بمون . یعنی الان باید انجامش بدم ؟نمیدونستم کار درستیه یا نه ؟اما اینو میدونستم که این آخرین شانس برای فراره!.
آروم و با احتیاط از بیمارستان بیرون رفتم .به خاطر شلوغی اونجا هیچ کس متوجه من نبود. سوفیا:خاله لینا متاسفم که بدون خداحافظی دارم میرم معذرت میخوام برای همه چی ممنونم . خاله لینا توی کافه نشسته بود .با سرعت به بیرون رفتم . یک حس آزادی ،یک حس آسودگی ،واقعا قشنگ بود.
با درد زیادی که داشتم و با اون لباس آبی تيمارستان و دمپایی پلاستیکی توی کوچه و خیابان سردرگم راه میرفتم .مردم بهم زل زده بودن . انگار که روح دیدن .اما مهم نیست مهم اینه که از اون چهار دیواری خلاص شدم . به پارکی رسیدم و روی صندلی نشستم. چند دقیقه ای گذشت .
-دخترم این وقت شب اینجا چیکار میکنی ؟هوا خیلی سرده صدای پیرزنی بود . اومد و کنارم نشست . سوفیا:جایی رو ندارم که برم .از تیمارستان فرار کردم . -چه جالب .منم از خانه سالمندان فرار کردم . سوفیا ؟چی ؟ واقعا ؟ -اره یک سالی میشه .وقتی همه اونجا تنهام گذاشتن تصمیم گرفتم فرار کنم .الانم دارم با فروختن گل های رز خرج خودمو در میارم .
-تو چی ؟تو جرا فرار کردی ؟ سوفیا :بعد از سانحه ای که توی آزادراه اتفاق افتاد ،پدر و مادرم رو از دست دادم وبعد از اون دچار حملات عصبی و افسردگی شدم .همین باعث شد منو برای درمان به تيمارستان ببرن . این اواخر دیگه نتونستم اون زندان رو تحمل کمم وفرار کردم . -اما الان میخوای چیکار کنی ؟کجا میخوا بری ؟ سوفیا:برای منم سواله .نمیتونم خونه عمه م برم چون اونا منو دوباره به اونجا بر میگردونن -اگه دوست داری امشب بیا جایی که من میمونم .با اینکه یه خونه خرابه ست ولی بهتر از خوابیدن توی پارکه . اون شبو مجبور شدم به اونجا برم .
صبح زود ساعت ۵ وقتی بلند شدم تا برم ،اون خانم اونجا نبود. سوفیا:چی ؟گردنبندم کو ؟اونو بابام برام خریده بود .اون پیرزن نقشش همین بود !تا گردنبندم رو بدزده.من چرا بهش اعتماد کردم؟ از اونجا بیرون رفتم . سوفیا :آسمون رنگش نسبت به روزهای دیگه خیلی فرق میکنه. خیلی قشنگ تره . بعد از ۲ ساعت قدم زدن توی خیابون شخصی لز دور دوان دوان به سمتم می اومد .اصلا انتظار دیدنشون نداشتم . سوفیا:خاله مریم؟!! مریم :سوفیا دخترم تو اینجا چیکار میکنی؟
خاله مریم خدمتکار قبلی خونه مون بود همون کسی که باهام مثل دخترش رفتار میکرد. سوفیا:من…من …از اون تیمارستان فرار کردم. مریم:چی؟ برای چی ؟ همه ماجرا رو براش تعریف کردم . مریم:الان خوبی ؟ سوفیا:خوبم ولی میشه بهم کمک کنی و منو به اونجا برنگردونی ؟ خاله مریم بغضش رو قورت داد و گفت :بیا خونه من بمون . با اینکه نمیخواستم مزاحمش بشم اما امجبور بودم.
به خونش رفتم .دقیقا مثل قبلن ساده و مرتب بود . سوفیا :تنها زندگی میکنین ؟ مریم:آره پارسال شوهرم فوت کرد. سوفیا:متاسفم. مریم:بیا این لباسا رو بپوش. سوفیا:من فقط چند روز مزاحمتون میشم بعدش… مریم : بعدش چی ؟ میخوای چیکار کنی ؟ فعلا میتونی پیش من بمونی. نمیدونستم چه جوابی بدم .رفتم و خاله مریم رو محکم بغل کردم . صبح روز بعد بود .صبحی که از خورشیدش زیباتر از همیشه میدرخشید.
سوفیا :سلام خاله مریم صبح به این زودی کجا بودی؟ مریم :سرکار بودم . مریم :راستی از اهالی شنیدم که میگفتن تون تيمارستان رو بعد آتیش سوزی بستن و خیلی از کسایی که اونجا بودن فرار کردن . سوفیا:خوله. حداقل خیالم از این موضوع راحت شد که منو به اونجا برنمیگردونن .
سوفیا:میخوام به دیدن پدر و مادرم برم .میشه آدرس قبرستون رو بدی ؟ مریم:باشه ولی میخوای باهات بیام ؟ سوفیا :نه خودم تنهایی به دیدنشون میرم . به قبرستون رسیدم.فضای خیلی خفه و سردی داشت. سوفیا:مامان ، بابا منم سوفیا .این گل هارو برای شما آوردم .مامان تو عاشق گل های بابونه ای مگه نه؟اینا برای توان .
بغض و گریه توان صحبت کردنو ازم میگرفت. هق هق کنان همچنان به صحبت کردن ادامه می دادم سوفیا :ببخشید که دیراومدم پیشتون .چون همه افسردگی و عصبانیت رو دیوونه بودن میدونستن، منو به تيمارستان بردن .اما خوبیش این بود که از جو اون خونه و آدماش راحت شدم.
-لطفا گریه نکن اونا مطمئنا نمیخوان گریه ها تو ببین صدای آشنایی بود.دسته گلی رو روی خاک گذاشت .رو مو که برگردوندم نادیا بود بهترین دوستم.همون کسی که همیشه هوامو داشت.حتی بعد فوت پدر و مادر یه لحظه ام منو تنها نذاشت. سوفیا: نا نادیا ؟!!!تو اینجا چیکار میکنی نادیا :از دیدنت خوشحالم . وقتی این حرفو زد محکم بغلم کرد و شروع به گریه کردن کرد. نادیا :ببخشید که انقدر دیر اومدم پیشت .
ببخشید که بعد رفتنت به تيمارستان به دیدنت نیومدم و اونجا تنهات گذاشتم .معذرت میخوام. بی وقفه گریه میکرد. سوفیا :این حرفو نزن .من مطمئنم تو هم دلایل خودتو داشتی پس خودتو ناراحت نکن چون من اصلا ازت دلخور نیستم .میدونم تو همیشه هوامو داری. نادیا: من..من ۱ هفته بعد اینکه تو رفتی، مجبور شدم با خانوادم به یه شهر دیگه برم . بعد اون نتونستم پیشت بیام .
توی خیابون قدم میزدیم و صحبت میکردیم.صحبت از اتفاقاتی که این مدت برامون افتاد، صحبت از گذشته و خاطرات . نادیا :چیکار میکنی ؟قراره کجا بمونی ؟ سوفیا :فعلا خونه خاله مریم میمونم. برای بعدش یه فکری میکنم. نادیا ازم خداحافظی کرد و رفت .چند قدمی که رفتم، صدای بلند بوق ماشینی به گوشم خورد. سوفیا:نا…نادیا؟ مردم جمع شده بودن .نادیا بود که تصادف کرده بود .با سرعت به سمت دویدم .خون روی زمین سرازیر میشد.
سوفیا : نادیا خوبی ؟نادیا بلند شو توروخدا بلند شو .چرا با اینکه بغلت کردم خونت بند نمیاد .چرا تکون نمیخوری. از شدت گریه نفسم بند اومده بود . سوفیا :توروخدا زود به آمبولانس زنگ بزنید وگرنه میمیره . بعد از چند دقیقه آمبولانس اومد. سوفیا منم باهاتون میام . دست نادیا رو محکم گرفته بودم وبی وقفه گریه میکردم. پرستار:نبضش خیلی پایینه !! سوفیا :نادیا توروخدا …توروخدا بیدار شو .تو نباید منو تنها بزاری . دکتر:دستگاه شک رو آماده کن .
چندین بار بهش شک وارد کردن .اما فایده ای نداشت پرستار :دکتر کافیه. بیمار فوت کرد. سوفیا:نه …نه لطفا یه بار دیگه امتحان کنید …اون باید زنده بمونه من بعد مدت ها تازه اونو دیدم . بهترین دوستم رو توی ۳ دقیقه از دست دادم . بعد از رفتن به بیمارستان با دیدن پدر و مادرم نادیا میتونستم اون غم و خشم توی چشماشونو درک کنم .میتونستم بفهمم چه حسی دارن که بهترینشون از پیششون رفته .
شب مه آلودی بود ،مطمئنا سردترین شب سال بود . بهترین دوستم منو تنها گذاشت .میدونم که دیگه این دردو نمیتونم تحمل کنم . سوفیا: چرا همه دارن یکی یکی تنهام میزارن چرا؟چون من بزرگترین ترسم از دست دادن عزیزامه ؟
یادمه نادیا همیشه میگفت:هرچقدر زندگی سخت باشه این زندگی توعه پس تو میتونی از پس اون سختی ها بر بیای . توی خیابون سردرگم و تلو تلو خوران راه میرفتم و آهنگ مورد علاقه نادیا رو زمزمه میکردم . به پل رسیدم . سوفیا :چرا اون آقا انقدر لبه پل وایساده ؟!!چی ؟نکنه….؟!!
سوفیا :صبر کنید اقا این کارو با خودتون نکنید میدونم خسته این و به خاطر کار زیاد دستاتون خراشیده و زخمی شده .میدونم الان دارین به چی فکر میکنین .با خودتون میگین اگه الان خودمو از اینجا پرت کنم از تمام سختی های زندگی خلاص میشم.درسته اگه خودتونو بکشین سختی های زندگی دیگه دنبالتون نمیان .پس خودتون رو پرت کنید .زندگی ممکنه خیلی سخت تر از اینا باشه که فکر خودکشی به سرت بزنه.
سوفیا :میبینید به این میگن حس زندگی کردن . اینکه شما نمیتونید به همین راحتی خودتونو بکشین و از زندگی دست بکشین . اشک توی چشماش موج میزد . پیرمرد :دختر جون تو از دردای من چی میدونی که این حرف ها رو میزنی ؟تا حالا از صبح تا شب بدون گیر آوردن هیچ پولی کار کردی؟تا حالا شرمنده به خونه رفتی ؟
جوری شرمنده شدی که وقتی وارد خونه میشی بچه ت به دستت نگاه کنه که چی براش آوردی درحالی که تو حتی نتونستی نون بخری؟ سوفیا :نه هیچ کدوم از اینا رو تجربه نکردم اما میدونم چه حسی دارین .میدونم چقدر دارین درد میکشین .اما خودکشی پایان راه نیست . اون مقدار پولی که خاله مریم بهم داده بود رو به اون مرد دادم و اونو بغل کردم . سوفیا :زندگیتون با ارزش تر از هر چیزیه .
۱ هفته از اون روز می گذشت . سوفیا :خاله مریم میدونی ،همه درد ها دارن روی قلبم سنگینی میکنن .هنوز نمیتونم هیچ کدومشون رو فراموش کنم .مرگ پدر و مادر،زندانی بودن توی اون تیمارستان، قرص های اعصاب، مرگ نادیا ،بلاتکلیفی که الان دارم ،همشون . مریم : خیلی خوب میدونم .اما تو واقعا داری به خودت آسیب میزنی .
میدونم که دوباره وجاده افسردگی شدی اما من بهت کمک میکنم . سوفیا:واقعا ازت به خاطر این مدت ممنونم . ساعت ۱۲ نیمه شب بود که به سمت همون پل رفتم . سوفیا:این نسیم خنکی به صورتم میزنه واقعا حس خوبی رو بهم میده . خیلی عجیبه که من الان درست همونجایی وایسادم که اون موقع اون پیرمرد وایساده بود . فرشته مرگم رو در آغوش گرفتم و با این زندگی خداحافظی کردم . سوفیا:اما چرا منتظرم تا یکی بیاد و جلوی منو بگیره و بگه که زندگیت خیلی با ارزش تر از ایناست؟
درحالی که میدونم ولی هیچکس نمیاد.الان میفهمم تنهایی چقدر سخته . -هی صبر کن .صبر کن تو نباید این کارو کنی انگار که منتظر شنیدن این حرف بودم .رومو که برگردوندم اون پیرمرد رو دیدم .همون پیرمردی که پارسال درست همینجا میخواست خودکشی کنه .لباس مرتبی پوشیده بود و سرحال تر به نظر میرسید.
پیرمرد:دخترم ،یادته تو اینجا جلوی منو گرفتی الان من کمکت میکنم .فقط به خاطر حرفای تو بود که من به زندگیم ادامه دادم و الان به اینجا رسیدم. سوفیا:الان حستون رو درک میکنم .به جایی میرسی که دیگه هیچی برات مهم نیست و فقط میخوای از این همه سختی فرار کنی. پیرمرد :زندگیت با ارزش تر از هر چیزیه .یادته درست همین حرفو به من زدی . حرفاش باعث میشد بخوام زنده بمونم. سوفیا :من میخوام زندگی کنم….. درست وقتی که این تصمیمو گرفتم ،فرشته مرگ کنارم وایساد و دستمو گرفت.
خیلی اتفاقی از بالای پل پام سر خورد و افتادم. سوفیا : ای کاش قبل اینکه که دیر میشد اون تصمیمو میگرفتم .ای کاش هیچ وقت سعی نمیکردم این کارو انجام بدم .ای کاش میتونستم زندگی کنم . و هزاران ای کاش دیگر .همش به خاطر اون یک لحظه اشتباه بود . همش بخاطر اون تصمیم اشتباه بود .
پایان….
نویسنده :نداقاسمی
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط
و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی 👇
خیلی زیبا و عالی بود 👌
چقدر عالی نوشتی،موفق باشی گلم👍👏👏👏
چقدر عالی نوشتی،موفق باشی گلم👍👏👏👏👏
آفرین خیلی عالی بود👍👍